رمان زیبای لعیای عشق قسمت آخر
-آماده است . سینی صبحانه را از انتهای آشپزخانه به دستم داد...
-آماده است . سینی صبحانه را از انتهای آشپزخانه به دستم داد...
-دردش شدیده...
چشماش رو باز کرد...
لیلا چای اورد همه دور هم خوردیم . تا پاسی از شب...
داشتم فیزیک را حل می کردم که صدای مادرم بلند شد لعیا بیا کار داریم...