رمان زیبای تو با منی قسمت چهارم
شدت بارش بارون بيشتر شده بود ...
.... به ساعتم نگاه كردم ....هنوز دير نكرده بودم كه كسي نگرانم بشه .....
به خاطر هواي گرم داخل ماشين شيشه ها بخار كرده بودن و بيرون ديده نميشد..حتي به خودم زحمت ندادم كه روشون دست بكشم تا بيرون ديده بشه ....
دستي به چشمام كشيدم كه در كناريم باز شد و عماد با دوتا ليوان كه نمي دونم چي توشون بود و فقط بخار ازشون در مي يومد امد و كنارم نشست ...
و يكي از ليوانو به طرف گرفت
سرمو كردم طرف ديگه و ليوانو از دستش نگرفتم
عماد- بخور گرم ميشي...
حرفي نزدم
عماد- اهو بگير
نمي دونم چرا خواستم براش درمورد نادر توضيح بدم...همونطور كه به شيشه بخار كرده نگاه مي كردم.... بدون اينكه بتونم اونورو ببينم
- اون پسر خاله امه..نادر
تازه از المان برگشته .... فكر مي كنه من زن بر حقشم وبايد باهاش ازدواج كنم .....هنوز نيومده مي خواد برگرده و تمام تلاشش اينكه تو این مدت كم منو با خودش راهي كنه.....
عماد- نامزد بوديد؟
به طرفش برگشتم
- نه
دوباره ليوانو به طرفم گرفت
ليوانو از دستش گرفتم .... ..داغ بود و بوي شير كاكائو هوسم مي نداخت جراعه ای از اونو بخورم...
- فقط يه حرف بين مادر و خاله ام بود......فكر نمي كردم اونم این بازيه مسخره رو باور كرده باشه
عماد- مي خواي چيكار كني ؟
- در چه مورد؟
عماد با صداي گرفته ای ...دوسش داري؟
از گوشه چشم نگاش كردم...
- برات مهم بدوني ؟
پوزخندي زد ...نه.... فقط مي خواستم بدونم خانوم مهندس اهو فرزانه چطور ادمايي رو دوست داره ..يه حس كنجكاويه مسخره
لبه ليوانو به لبام نزديك كردم .......
- شما چي ؟كسي تو زندگيتون هست؟
عماد- مهمه بدوني؟
-نه
عماد- از اينكه این كارو كرديم هنوز ناراحتي؟
- ناراحتم باشم ديگه كاري از دست كسي بر نمي ياد ..مجبورم تا اخر بازي رو برم....
منتظر شدم كه حرفي بزنه ولي در سكوت مشغول خوردن شير كاكائوش شد...ادم عجيبي بود.....هنوز بيشتر از نصف ليوانش مونده بود كه پياده شدو انداختش توي جوي اب ....پشت فرمون نشست .....وحركت كرد...وقتي به سر كوچه رسيديم....
عماد- ببخش نمي تونم ببرمت تو ....
- ممنون ...
يه لبخند تلخ پاسخ تشكرم بود ..
پياده شدم و چند قدمي ازش دور شدم
عماد- خانوم فرزانه
چرخيدم ...و دو قدم رفته رو برگشتم و بهش نگاه كردم...
عماد- فردا مداركو تحويل مي دم ..ديگه نگران چيزي نباشيد ..
سرمو تكون دادم... ممنون ....
به چشاش خيره بودم كه دوباره چشاش به رنگ شيطنت در امد .....
عماد- راستي يه چيز ديگه ...
با حركت سر ازش پرسيدم ...چي؟
از اونجايي كه من و تو فعلا به ظاهر زن و شوهريم براي فردا شب به عروسي دعوت شديم
- عروسي؟پس چرا كسي به من چيزي نگفت ...حتي كارتي هم نگرفتم
.... چرا كارت داشتي ولي امروزكه فهميدن منو تو ازدواج كردم شد يه كارت ..عروسي اقاي محبي... مارو هم دعوت كرده ...
- مباركش باشه ...من نميام
عماد- نمياي ؟
-نه من معمولا مراسم همكارا نمي رم ...
عماد- ولي من مي خوام برم....
- خو ب بريد...
عماد- گفتم من مي خوام برم
- منم گفتيد بريد ..
عماد- خانوم فرزانه مثلا زنمي
-خوب؟
عماد- من كه بدون زنم نمي تونم برم ..شما رو هم دعوت كردن
-اقاي ناصري گفتم من از این مهمونيا خوشم نمياد
عماد- اه چه بد.... ولي من خيلي وقته عروسي نرفتم ..هوس عروسي كردم ....
- متاسفم .....
عماد- چرا متاسفم
- چون من نميام
عماد- چرا عزيزم مياي خودمم ميام دنبالت ...فردا ميام دنبالت كه باهم بريم ...
- مثل اينكه با ارامش با هاتون حرف مي زنم شما پرو تر مي شيد.....گفتم كه من نميييييييام
عماد- چرا عزيزم مياي ...خوبشم مياي
- اگه نيام... مي خواي چيكار كني؟
عماد- خيلي راحت ميام جلوي در خونتون.... اول زنگتون مي زنم...
بعد خودمو معرفي مي كنم ...بعد ازشون مي خوام كه اجازه بدن زنم همرام بيادعروسي
- اقاي ناصري ..من و شما فقط تو محيط..
عماد- اهو اونجا هم عروسي يكي از كارمنداست
- من نميام
عماد- خود داني.... نيومدي اونطوري ميام دنبالت...
حرصمو در اورده بود.....
عماد- انقدر حرص نخور برات خوب نيست ... برو تو حسابي خيس شدي .....مي ترسم سرما بخوري فردا نتوني بياي ...
- من نميامممممممممممممم
عماد- باشه نيا ببينم.... من چطور ميام دنبالت ..
روز خوبي داشته باشي عزيزم و با يه بوق ...گاز ماشينو گرفت و از كنارم رفت
براش دهن كجي كردم
حالا ببين من حرفم دوتا نميشه ..من عروسي بيا نيستم
*****
به فريبا زنگ زدم و قضيه عروسي رو براش گفتم
- تو هم دعوتي؟
فريبا- اره
-مي ري؟
فريبا- به احتمال زياد
- حالا من چيكار كنم كه نمي خوام بيام
فريبا- چرا نمي خواي بياي ؟
- خودت كه مي دوني دوست ندارم زياد جاي شلوغ باشم.... اونم تو عروسي يكي از بچه هاي شركت
فريبا- بيا خوش مي گذره اهو
- ...نه فريبا نمي يام..
فريبا- باشه هر جور راحتي
-فقط يه خواهشي داشتم
فريبا- چي؟
- مي شه به اون ديونه زنگ بزني بگي دست از سر من برداره ..انقدر خله كه مي ترسم راستي راستي بياد جلوي در خونه
فريبا- اونكه منم فكر مي كنم ازش بر بياد ...اهو يه شب كه هزار شب نميشه
-فريبا زنگ بزن
فريبا- باشه زنگ مي زنم... ولي قولي نمي دما
- هر چي شد بهم زنگ بزن و نتيجه رو بهم بگو
فريبا- الان مي زنگم ...به اميد موفقيت
كتابي از توي كتابخونه برداشتم و مشغول خوندن شدم.... 5 دقيقه بعد فريبا زنگ زد
- چي شد؟
فريبا- اهو ....
-چي شد فريبا ....؟
فريبا- بهتره خودت باهاش حرف بزني
-مگه تو باهاش حرف نزدي؟
فريبا- چرا ولي
-ولي چي؟
فريبا-
ولي خيلي مودبانه به من گفت به شما این قضيه مربوط نميشه و هر كسي كه مي
خواد حرفي بزنه با خودش تماس بگيره ...و ازم با زبون بي زبوني خواست ديگه
از این غلطا نكنم
- همينطوري بهت گفت فريبا
فريبا- نه بابا انقدر بي شخصيت نيست.....گفتم خيلي مودبانه كه خودم از تماس گرفتنم پشيمون شدم..اهو خودت تماس بگير
- يعني چي ..اون مگه چيكار ه است كه قلدور بازي در مياره.... الان درستش مي كنم
فريبا- اهو....
با خشم گوشي رو قطع كردم .....شماره عمادو گرفتم ....
بعد از 5 بار بوق كشيدن اقا بلاخره برداشت
عماد- جانم
-منظورت از اينكارا چيه؟
عماد- عليك سلام ...كدوم كارا؟
- چرا با دوست من انقدر بي ادبانه حرف زدي
عماد- من؟
- نه من
عماد- من به ايشون چيزي نگفتم.....فقط گفتم زبون كس ديگه نشن ....و تو كار زن و شوهرا دخالت نكنن
-تو شوهر مني ؟
عماد- مثلا
- كسيم مي دونه؟
عماد- اممممممممم من ... تو ....فريبا و سامان
-و ديگه؟
عماد- و ديگه هيچكي
-اقاي
ناصري نه تو شوهرمي ..نه كسمي ..نه كارمي ....هر جايي هم مي خواي بري
تنهايي برو ....با منم كاري نداشته باش ....پاتم از گليمت بيشتر دراز
نكن....گوشي رو قطع كردم
كه زنگ زد...
- بله
عماد- فردا ساعت 7 ميام دنبالت ....بهتره تا يه تك زنگ زدم بياي بيرون ....و زياد منتظرم نزاري
-تو به من دستور مي دي؟
عماد- خودت اينطوري دوست داري
- من با تو هيچ جا نميام ....
عماد- گفتم كه با يه تك زنگ بيا بيرون .... دوست ندارم بيشتر از 5 دقيقه منتظر كسي بشم ...
-من ....
عماد-
اهوي عزيزم مي دونم دوست داري باهام حرف بزني.... ولي كلي كار انجام نشده
دارم عزيزم ...فردا تو عروسي در موردش باهام حرف مي زنيم باشه ...و در حالي
كه كمي مي خنديد ....حسابي خوشگل كنيا
- تو ..تو ...
شب خوبي داشته باشي و خوب بخوابي ....و گوشي رو گذاشت
-ديونه... ديونه....... ديونه .......ديونه
مخم هنگيده بود و نمي دونستم چيكار كنم كه دم
دماي صبح مغزم به راه افتاد...از خوشحالي از جام پريدم.....حالا زور مي گي
..اره .....منم بلدم چيكار كنم جناب مهندس ... با خوشحالي تو جام دراز
كشيدم و چشمامو بستم ..
ساعت 8 و نيم بود كه گوشيم زنگ خورد با خواب الودگي گوشيمو برداشتم .....
عماد- تو كجايي...؟
صدامو كمي گرفته كردم......خونه
عماد- خونه؟
چندتا عطسه الكي كردم ..اوهوم
عماد- چرا نمياي بيرون؟
- امروز اصلا حالم خوب نيست.... فكر كنم بارون ديروز كارشو كرد....امروز شركت نميام
عماد- نمي خواي بگي كه تو سرما خوردي
- چرا مي خوام همينو بگم ...سرما خوردم و چندتا عطسه ديگه كردم ....
-تازه اشم مگه بايد به شما جواب پس بدم.....
كمي مكث كرد....
عماد- نه نبايد جواب پس بدي ....الان خيلي حالت بده ديگه ...؟
- اره شديد ....حتي نمي تونم تكون بخورم...
عماد- بميرم برات .. خيلي تب داري؟
-اوهم دارم از تب مي سوزم
عماد- عزيزم حسابي خودتو بپوشن كه حالت بدتر نشده ..اصلا مي خواي بيام دنبالت باهم بريم دكتر
سريع تو جام نيم خيز شدم
-نه..... نه.......با مادرم يا برادرم مي رم...
عماد- اينطوري كه من دلواپس مي شم ....
-نه نگران نباش شما....متاسفم كه نمي تونم امشب همراهيتون كنم
عماد- نه عزيزم اصلا مهم نيست.... سلامتي تو از همه چيز واجب تره
-ممنون كه درك مي كني...
عماد- عزيزم كار من درك كردنه
-ببخش مجبورم قطع كنم ..... درد گلوم خيلي زياده نمي تونم زياد حرف بزنم
عماد- حتما .....حتما
- خدانگهدار اميدوارم امشب حسابي بهت خوش بگذره... خيلي دوست داشتم ميومدم.... ولي نشد
عماد- نه مهم نيست ....باشه براي دفعه بعد ....خدانگهدار ...
گوشي رو انداختم رو بالشتم و از روي خوشحالي دست به سر كردن عماد از روي تخت پريدم پايين و چند بار دور خودم چرخ زدم ....
-كيف كردي ....پرو تو با اجازه ي كي هر روز مي خواي بياي دنبالم ......واز طرف خودم براش زبون دراوردم و زبون درازي كردم ....
خوب
اهو جون امروز چيكاره ای ؟خوبببببببببببببب .....امروز و به خودم مرخصي مي
دم ...با خنده وارد اشپزخونه شدم مامان داشت ميز صبحونه رو برام مي چيد
...
مامان- امروز نمي ري سركار؟
-نه امروز مي خواي براي خودم خوش بگذرونم
مامان- واقعا؟
-اوهم بهم نمياد؟
مامان- نه راستش..... فكر نمي كردم جز كارت حتي به فكر خودتم باشي
-
ای بابا حالا كه ادم شدم.. شما باور نمي كني....براي خودم چايي ريختم و
دوتا ماچ ابدار از مامان گرفتم و به حياط نگاه كردم .....به به چه هوايي
مامان- تو امروز حالت خوبه؟
-بهتر از اين نمي شه ماماني جونم ....ليوانو برداشتم و به طرف اتاقم حركت كردم كه صداي زنگ خونه امد...
مامان از اشپزخونه امد بيرون.... تو برو من باز مي كنم ...
خوب
امروز يكم مي خوابم ..يكم مي رم گردش... يكم خريد ...ولي خدا امروز مي
تونم يه عالمه كار كنم...جناب مهندس حالا برو تنهايي عروسي .....وارد اتاقم
شدم...به اتاقم نگاه كردم ...
-هي با يه گرد گري حسابي چطور ؟......براز اول چايمو بخورم ..بعد يه دستي به روت مي كشم ...
روي صندلي مورد علاقم نشستم و براي خودم شروع كردم به عقب و جلو رفتن كه مامان وارد اتاقم شد..
مامان- اهو
-جونم ماماني
مامان- يه نفر از طرف شركتتون امده...
-شركت ما؟
مامان-
اره....من كه سر در نيوردم ولي فهميدم مربوط به همون سفري كه قراره بريد
.....و براي بررسي يه سري از مسائل كه مربوط به كارمنداست امده ...مي خواست
اجازه بگيره بياد تو..چون مي گفت سوالاش زياده و بايد دقيق بررسي بشه
-بررسي؟ ...اونم دم در؟
مامان- اره مي گه براي بقيه كارمنداي ديگه هم رفته و بايد از وضعيت زندگي كارمندا هم اطلاع كسب كنن
با خودم فكر كردم...چه حرف مسخره ای ..رفتن ما چه ربطي به وضعيت خانوادگي داره
-الان دم دره؟
مامان- اره
-خوب برو بگو بياد .......منم الان ميام پايين
بهو يادم امد اگه جلوي مامان بگه متاهلم ..خونه خراب مي شم
-نه نه
مامان- چي نه...... بگم نياد
-نه بياد ........ ولي راهنمايش كن بياد به اتاق من
مامان- اتاق تو؟
-اره اخه فكر مي كنم بايد يه سري از برنامه ها رو هم بهش نشون بدم
مامان- باشه مادر
سريع اتاق جمع و جور كردم و لباس مناسب پوشيدم ......خواستم برم پايين كه تقه ای به در اتاقم خورد ..
به طرف در رفتم و اروم دروباز كردم كه چشمم چهارتا شد
نه.......................... خدا به دادم برس ...عماد كنار مادرم وايستاده بود...
و با لبخندي كه نشون از مچ گيريم بود بهم نگاه مي كرد ....
مامان- اهو مادر چرا تعارف نمي كني ..
با ناباوري كنار رفتم و عماد وارد شد...
مامان به طرف پايين رفت..
انقدر
ترسيده بودم كه چند قدمي عقب عقب رفتم..و به عماد نگاه كردم ....عماد
نگاهي به در اتاق كرد و كمي اونو بست و اروم به طرفم امد....
منم هي عقب مي رفتم تا اينكه به ميز رسيدم...
عماد- عزيزم خيلي حالت بده؟ ...با این حالت چطور سر پايي ....
زبونم بند امده بود حالا دقيقا رو به روم وايستاده بود ...يه سرو گردن از من بلند تر بود ...به طرفم خم شد...
هنوز لبخند رو لباش بود.....
با ترس به در نگاه كردم كه مامان نياد ....
عمادم همراه با نگاه من به در نگاهي كرد ....
ودوباره خيلي اروم سرشو به طرف من چرخوند...وكمي سرشو خم كرد و به چشام نگاه كرد....
هي به اون و هي به در نگاه مي كردم ....
باز به در نگاه كردم كه دستشو گذاشت رو پيشونيم ....
برق سه فاز كه مي گن تازه فهميدم چيه ... مثل برق گرفته ها تو جام موندم ....دست گرمش رو پيشونيم بود
عماد- چقدر تب داري ..دستم داره از تبت مي سوزه ....
گفتي
گلوتم درد مي كنه و اروم دستشو گذاشت رو گلوم...اوه اوه چقدر ورم كرده
....با پشت دستش گونه امو نوازش كرد ....گونه هاتم كه كوره اتيش ....عزيزم
راضي نيستم با این حالت ازم پذيرايي كني ....
سرشو نزديك كرد چيزي بگه
كه صداي قدماي مامان از پله ها امد ..عماد سريع خودشو كشيد كنار و رو صندلي
نشست و برگه هاي تو دستشو رو ميزم گذاشت و مثلا مشغول ياداشت برداري
شد...مامان با سينی چايي و شيريني وارد شد...
به طرف مادر رفتم و سيني رو گرفتم
مامان- مادر حالت خوبه؟
-اره
مامان- چرا انقدر رنگت پريده؟
- چيزي نيست كمي هول شدم
مامان داشت همونطور نگام مي كرد ....ممنون مامان شما برو دستت درد نكنه سيني رو به طرف ميز بردم و كنار عماد وايستادم ....
مامان با كمي تعجب و تعلل از اتاق رفت بيرون ...
نفسمو دادم بيرون كه عماد مچ دستمو گرفت ....
عماد- چرا به من دروغ گفتي ؟
نمي دونستم چي بگم كه فشار دستشو رو مچ دستم بيشتر كرد..
و به چشام خيره شد...چرا؟
-تو روخدا ولم كن الان مامانم مياد ...
عماد- فكر مي كني با بچه طرفي
-باشه ..هرچي تو بگي ...هر جا بگي ميام..... ولي توروخدا دستمو ول كن ....
عماد- امشب مياي ؟
-اره....فقط زود از اينجا برو
عماد- يعني ساعت 7 اماده ای ديگه ؟
-اره.. اره ......
عماد- معطلم نمي كني ؟
-نه...... نه.......
عماد- كلك تازه ای كه نمي خواي سر هم كني ؟
-نه.... نه.....
عماد- افرين حالا شدي دختر خوب
با سرخوشي برگه ها از روي ميز برداشت ..بعد دست دراز كردو فنجون چايي رو برداشت....در حالي كه بلند مي شد به اتاقم نگاه كرد...
- برو ديگه
عماد- بذار چايمو بخورم
به طرف قفسه كتابام رفت...
سري تكون داد.....كاملا ماشيني
با استرس ....چي؟
عماد- هيچي ...يه شيريني برداشت ....گازي زد و دوباره در حال بررسي شد ...
-برو ديگه الان مامانم مياد گندش در مياد .....مگه نمي خواي بري سر كار؟
عماد- امروز نه
لبه تخت نشستم و دستامو تو هم مشت كردم و با نگراني بهش نگاه كردم..../
عماد- اتاق قشنگي داريا....
- به چي قسم بخوري كه بري......
فنجون به دست به طرف در رفت....و به پايين نگاه كرد وبعد با خيالت راحت امد كنار من رو تخت نشست...
خودمو كمي جمع كردم..توروخدا..خواهش مي كنم ....
عماد- چرا انقدر مي ترسي ؟
-قرار نيست كسي از این موضوع خبرداربشه...... ولي تو داري كاري مي كني كه همه بفهمن...
عماد- خوب بفهمن
سرمو با نارحتي گرفتم بين دستم ...
عماد- باشه خودتو ناراحت نكن من رفتم .....فقط ساعت 7 اماده باش من ميام ....يادت كه نميره
-نه ....فقط برو....
با خنده مرموزي بهم نگاه كرد ....بهش نگاه كردم .....ديگه بهم دروغ نگو
با
لبخندي كه دندوناي رديفشو به نمايش گذاشته بود فنجونو به طرف گرفت .....
دستمو بردم كه فنجونو بگيرم ... تا فنجونو گرفتم..دستشو گذاشت رو دستم و
بهم خيره شد....گرم شدم ...نفسم بند امد...احساس مورمور شدن كردم .....
يهو فنجون از دستم ول شد و افتاد رو موكت... سريع خم شدم كه بگيرم ولي فنجون افتاد و چون فاصله كم بود فقط چاي توي فنجون پخش شد ...
با افتادن فنجون .... دستم كاملا ازاد شد وعماد دستمو تو دستش محكم گرفت .... بهم نگاه كرد
خواستم دستمو از تو دستش بكشم بيرون ولي اون محكم گرفته بودش و بهم نگاه مي كرد ....
با وحشت بهش خيره شدم .
عماد- وقتي مي ترسي چشات درشت تر ميشه ...انوقته كه ادم مي خواد......
مامان- اهو مادر بيا این ميوه رو ببر بالا.....
دست عماد شل شد و منم سريع دستمو كشيدم بيرون ....و جلوي در رفت...بيا .برو من 7 امادم.......
عماد هم كه كمي ترسيده بود پا شد....پس 7
جلدي از پله ها رفت پايين
عماد- دستتون درد نكنه حاج خانوم ....
مامان- اه داشتم ميوه مي يوردم
عماد- دستتون درد نكنه ...با اجازه تون...
نفسي
از اسودگي كشيدم.......تا دم در باهاش رفتم...درو باز كرد و رفت
بيرون....روشو برگردون سمت من .....و من قبل از اينكه بخواد حرفي بزنه و يا
چيزي رو ياداوري كنه درو بستم
و بهش تكيه دادم.....
يادم امد فنجون افتاده رو موكت.... به سمت اتاقم دويدم ....قبل از اينكه مامان بره بالا...
وارد
اتاق شدم به فنجون افتاده نگاه كردم.... زودي از زمين برداشتمش و بهش نگاه
كردم .....با ياداوري اون صحنه يه لحظه سست شدم و رو زمين نشستم و به
فنجون خيره شدم
این ديگه چه كله خرابيه
مامان - چه زود رفت ...
- اره فكر مي كردم برنامه هامو نگاه مي كنه ....ولي فقط چندتا سوال ساده پرسيد
مامان - اينا رو نمي تونست تو شركت بپرسه ؟
- چي بگم حتما مي خواست خونه زندگيمونم ببينه...
مامان - به حق چيزاي نشنيده
-مامان من و فريبا امشب عروسي يكي از دوستام دعوتيم....
مامان - مي گم امروز عوض شدي
-چرا؟
مامان - توبري عروسي..... اونم عروسي يكي از دوستات......والا نديدم به جز فريبا با كس ديگه اي دوست باشي
- این فرق مي كنه
مامان - باشه مادر
- با من كاري نداري من برم اتاقم
مامان - نه عزيزم برو به كارات برس