رمان زیبای دختری در مه قسمت آخر
جلوی در خانه شان ماشین را نگه داشتم، رعنا در سکوت...
جلوی در خانه شان ماشین را نگه داشتم، رعنا در سکوت...
عاقبت وقتی به خانه رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود...
من تو بد دوره ای به دنیا اومدم.اوج سلطنت پهلویو منزوی...
به طرف در رفتم و دستگیره رو چرخوندم. صدای شهاب بلند شد...
گم شدن رعنا انقدر ذهنم را مشغول کرده بود که زندگی...
به روزهای پایانی سال نزدیک می شدیم ، تقریباً سرم...
به مادرم که داشت برنج پاک می کرد خیره شدم...
فکر می کنم دختران بسیاری هستند که در هاله ای از مه زندگی می کنند...