loading...
رمان کلوب | رمان عاشقانه,رمان جدید
admin بازدید : 8165 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیبای حصار تنهایی من قسمت ششم

 

ليلا عين ادمايي که بينيشون گرفته باشن حرف ميزد ...بلند شد وگفت:بگو بگو ...خودم حلش ميکنم...

 

مهناز به من اشاره کرد وگفت:اين ميخواد نماز بخونه
ليلا وا رفت نشست رو زمين گفت:يا ابوالفضل ...بند کمرم شل شد .مهناز جان دفعه ديگه خواستي خبر بياري.. مراعات حاله منم بکن همشيره
بلند خنديدم مهناز نگام کرد و گفت:بيا عين خيالشم نيست...داره ميخنده
يسنا:خوب ما الان بايد چيکار کنيم ؟
مهناز:من ميرم بيرون کشيک زبيده رو ميدم خواست بيادتو دوتا تقه به در ميزنم اگه داشت نماز ميخوند ميگين بفرما ...اگه نماز نميخوند هيچي نميگين فهميدين؟
نجوا :اره فهميديم
نگار:ايناز خانم ميدوني غصبي يعني چي؟
منظور حرفشو فهميدم مهناز گفت:خجالت بکش بخاطر يه تيکه پارچه اين حرفا رو بهش ميزني ..اگه لباساي من اندازش بود منت تو رو نميکشيدم
نگار ومهناز با اعصبانيت به هم نگاه ميکردن که يسنا گفت:فکر کنم لباس من اندازش باشه الان براش ميارم
نگار: بشين، احتياجي به خود شيريني تو نيست..(به من نگاه کرد)بخون اشکال نداره
مهناز رفت بيرون منم نمازمو خوندم خدارو شکر تقه اي به در نخورد سجاده وچادرم گذاشتم زير تخت دراتاق وباز کردم ديدم مهناز کنار چار چوب درنشسته گفتم:ممنون
سرشو بلند کرد وگفت:حوروالعين تو ديدي؟
-اره سلامت رسوند ..پس منوچهر وزبيده کجاست ؟
-رفتن بيرون...
توهال نشستيم مهنازبقيه رو هم صدا زد وگفت:بياين بيرون دشمن عقب نشيني کرده
با تعجب گفتم:چي؟
-دشمن ....زبيده ومنوچهر
همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز ليلا ونگار که روي مبل نشسته بود تلويزيون نگاه ميکرد ليلا هم پايين مبل نشسته بود مهناز گفت: چرا فرار کردي؟
-من؟من که فرار نکردم
يسنا:پس چي؟
گفتم:دزديدنم ...يعني اونجوري که اونا ميگن بابام منو فروخته
قيافه ليلا ديدني بود دهنش باز کرده بود، چشاش چهار تا شده بود منم با تعجب نگاش ميکردم گفت:چي ميگي؟فروختت ؟دروغ ميگي؟مگه ميشه بابايي دخترش وبفروشه؟
گفتم:چرا نشه؟وقتي جونت مهم تر ازدخترت ميشه ...همه چي ميشه
مهسا:براي چي؟
گفتم:بدهکار بوده...مواد دستش ميدن که بفروشه پليسا ميفتن دنبا لش اونم موادا رو ميندازه تو دره رئيسشم ميگه بايد پول موادا رو بدي بابامم نداشته من وجاش ميده
نگار:حالا چند فروختت؟
گفتم:چهارميليون تومن ...
ليلا:چه نامرد بابات خيلي کم فروختت.... اگه من بودم ده تومني ميفروختمت حتما قيمت دستش نبوده
مهنازبا تاکيد گفت:ليلا
خنديد وگفت:حتما تو بورسم ميفروختمش
نگار:مثلا زبيده تنبيهش کرده وجنس بهش نداده ...اين که بدون جنس شنگول تره
ليلا:اون خره نميفهمه من جا ساز دارم
سپيده:راستي اهل کجايي؟
گفتم:بوشهر
نجوا:پس چراسياه نيستي؟
-گفتم بوشهر نه افريقا
نجوابا خنده گفت:اهاراست ميگي....
گفتم:شما ها اينجا چه کاري ميکنين؟
سپيده:همه کار...هر کاري که توش پول باشه
-يعني چي؟
مهسا :هيچ کاري پيش ما عار نيست مگه نه بچه ها؟
به هم خنديدن وگفتن:بــــَ....له
مهسا:بستگي داره تو چه کاري بلد باشي ...اينجا همه جور کار پيدا ميشه فهميدي؟
سرم وچپ وراست کردم وگفتم :نچ...
ليلا بلند شد اومد طرف مهسا ومحکم زد تو سرش گفت:خاک تو سرت بکنن با اين توضيح دادنت .. براي تازه وارد اينجوري توضيح ميدن ؟جا باز کنيد من بشينم تا خشکل براش توضيح بدم
مهناز با خنده گفت:دخترا حجابا تون و رعايت کنيد حاج اقا رفتن بالاي منبر
ليلا با چشم غره به مهناز نگاه کرد ووسط مهسا ويسنا نشست وگفت:جونم واست بگه ..اينجا دونوع کار بيشتر نيست يعني مجبوري يکيشون وانتخاب کني يعني انحصار گر
مهسا زد تو سرشو گفت:اي کيو انحصار گر يعني فقط يک چيز باشه نه دوتا
ليلا:حالا تو واسه من اقتصاد دان نشو بزار توضيح بدم ....داشتم ميگفتم دوتا کار بيشتر نيست يا عين منو اون(نگار) چُلمنگ معتاد ميشي وبا اين دوتا(سپيده ونجوا) خنگول ميري مواد ميفروشي يا نه بااين دوتا(مهسا ويسنا) اختاپوس ميري دزدي البته مهناز کارش جداست يه نموره توضيح دادنش مشکله..الان خوب تونستي بيزينس مارو بفهمي؟
-يه ذرش نفهميدم..
نگار:اي بابا ..اين چرا اينقدر هالوه؟
مهناز :مودب باش درست صحبت کن
نگار:اوهُ..حالا مثلا اگه درست حرف نزنيم چي ميشه؟
مهنازبا اعصبانيت نگاش کرد و چيزي بهش نگفت مهسا با خنده گفت:کم کم راش ميندازيم...فقط يه استارد ميخواد
ليلا :ببين عزيرم هر جاش نفهميدي بگو تا برات قشنگ توضيح بدم من اينجام تا اندوخته هامو دراختيار ديگران قرار بدم .

مهناز با خنده زد به شونه ليلا وگفت:تو وقتي جو ميگردت ديگه کسي نميتونه جلوت بگيره ها
گفتم :اين که کار من اينجا چيه رو نفهميدم
ليلا:اها ...اينجا ديگه بايد عرضه خودتو نشون بدي که تو چه کاري واردي يا مواد فروشي يا دلَه دزدي...منوچهر وزبيده امتحانت ميکنن هر کدومش که قبول شدي ميفرستنت دنبال اون کار اگه قبول نشدي...
ساکت موند وچيزي نگفت سرمو تکون دادم وگفتم:قبول نشدي چي؟
سپيده:بهتره که قبول شي ...وگرنه کارت سخت ميشه
نگار:خوب چرا مثل ادم بهش نميگين؟ببين چشم گربه اي اگه توي اين دوتا قبول نشي زبيده ومنوچهر ميفرستند پيش مرداي هوس باز... ميدوني که چي ميگم ؟
ترسيدم منظورشو واضع گفت به نگار نگاه کردم وسرمو به نشانه فهميدن تکون دادم مهناز دستشو انداخت دور گردنم وبا لبخند گفت:نترس نميزارم کارت به اونجا بکشه تاشب گفتيم وخنديدم اونقدر خنديدم که غصه هام يادم رفت بيشتر ليلا من وميخندند...بعد از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن منم پشت سرشون رفتم همه تشکاشون و رو زمين پهن کردن وخوابيدن به جز مهناز که رو تخت خوابيده بود فقط من مونده بودم نميدونستم کجا بايد بخوابم ليلا گفت:يکي به اين دختره بگه کجا بخوابه تا عين نکير ومنکر بالا سر من واينسه ...
نجوا:اي لعنت به اين زبيده ميبينه جا نداريما هي ادم مياره..
مهناز:حالا چته مگه جاي تو رو تنگ کرده ؟اين اينقدر لاغر که يک سانت جا هم بسشه
نگار:تو چرا يک سانت جا رو بهش نميدي ..تو که الحمدوالله رو تخت شاهيت جا زيا داري
مهناز نيم خيز شد وگفت:حالا همين تخت خار شده رفته تو چش تو ؟
يسنا:ببين مهناز ما واقعا جا نداريم خودتم که ميبيني ...بزار پيش تو بخوابه
گفتم:بچه ها بخاطر من دعوا نکنين خودم يه جايي رو پيدا ميکنم
ليلا :اصلا مگه جايي هم هست که تو بخواي پيداش کني؟
نگار سرشوکرد زير ملحفه گفت:بگيريد بتمرگيد ديگه ...تو هم يه جايي کفه مرگتو بزار
سپيده :راست ميگه ديگه... اَه
مهناز:نگار تو هنوز شعور حرف زدن رو ياد نگرفتي ...ايناز بيا پيش خودم بخواب
گفتم:نه ميرم تو هال ميخوابم ...ممنون
مهناز:خوابيدن اونجا قدغنه ..
گفتم:اخه..
نگارملحفه رو از سرش کشيد وگفت:ديگه چرا تعارف ميکني..برو ديگه
سپيده:راست ميگه ديگه ...اَه
مهناز:تو امشب قرص ...راست ميگه ديگه اه خوردي؟
با خنده رفتم پيش مهناز خوابيدم گفت:جات راحته؟ببخش ديگه تخت يه نفرست
-نه بابا اين چه حرفيه.. همينم زياديه
مهناز:جدي جدي اهل بوشهري؟
-اره
-پس چرا سفيدي؟
خنديدم وگفتم:بخاطر اينکه همش زير باد کور بودم
نگار :ميشه اروم تر بناليد ؟
سپيده :راست ميگه ديگه ميخوايم بخوابيم
مهناز پوفي کرد وگفت:شيطونه ميگه..
نگار:شيطونه چي ميگه ها؟
ليلا :واي ...واي....واي..سرم رفت امشب معلوم هست چه مرگتونه چرا نميخوابيد
گفتم:ببخشيد ...ببخشيد شب بخير (اروم دم گوش مهناز گفتم)فردا حرف ميزنيم ميترسم تا صبح چيزي ازم نمونه
خنديد وقبول کرد من ومهناز پشت به هم خوابيديم...نميدونم ساعت چند بود که يکي شونه هامو تکون داد:ايناز ...ايناز
-هووم...
-هووم نه بايد بگي ...بله
چشمام وباز کردم سپيده بود چشمامو مالوندم ودوروبرم نگاه کرد م ونشستم همشون داشتن لباس ميپوشيدن به جز ليلا که يه گوشه سيگار ميکشيد مهنازهم نبودسپيده داشت شلوار لي ابيش وميپوشيد با خنده گفت:چقدر ميخوابي دختر ...پاشو تا صداي سگه درنيومده
با تعجب گفتم:سگ؟؟کدوم سگ؟؟
نجوامانتو سورمه ايش رو پوشيد وگفت:توي اين خونه يه سگ بيشتر نيست اونم زبيده است
ليلا :اروم تر بابا...شر درست نکنين
نگار:تو خفه معتاد مفنگي...(به من نگاه کرد)چته عين ادم نديده ها نگام ميکني؟
ليلا:فکر کنم يه سگه ديگه به اين خونه اضافه شد به اسم نگار
نگار تا شنيد به سمتش حمله کرد گلوي ليلا رو گرفت چسبوند به زمين خودشم روي شمکش نشست وبا دستاش گلوي ليلا روفشار ميداد وبا اعصبانيت گفت:سگ کيه ها؟ سگ کيه؟
من وبقيه بچه ها سعي کرديم نگار و جدا کنيم که خدا رو شکر موفق هم شديم بچه ها نگار و دور کردن منم کنار ليلانشستم صورتش کبود شده بود و نفس هاي بلندي ميکشيد سرشو بلند کردم گفتم:خوبي ليلا ؟
سرفه ميکرد گفت:اره خوبم (به نگار نگاه کرد )چيه بهت برخورد ؟
نگارهمين جور که با اعصبانيت نفس نفس ميزد شالشو از رو زمين برداشت واز اتاق رفت بيرون به ليلا گفتم:چرا سر به سرش ميزاري؟
ليلا :تو خودتو ناراحت نکن ...کم کم بايد عادت کني
ندا:ما هر روز صبح اينجا کشتي کج داريم
چهار نفرشون(سپيده ونجواومهسا ويسنا)رو زمين نشسته بودن داشتن ارايش ميکردن يه نفسي کشيدم وگفتم:مهناز کجاست؟
نجوا:اخي...بچه ها عشقشو ميگه ها
همشون خنديدن ومهسا گفت:حالا خوبه يه شب پيش هم خوابيدن واينجوري عاشق ودل داده هم شدن
يسنا:جدي ميگي؟
مهسا:اره بابا...مهناز صبح که داشت ميرفت گفت حواست به اين تازه وارده باشه
ليلا يه سيگار ديگه اتيش کرد دود شو فرستاد بالا وگفت:مبارک ايشا الله
همشون با خنده گفتن:ايشاالله
در با زشد وزبيده اومد تو اونم بااخم گفت:چه مرگتونه ..گمشيد بياد بيرون ديگه
اينو گفت ورفت بيرون ليلا:اي ريدم تو اون قيافه اشغالت
همشون بلند شدن به جز ليلا سپيده گفت:اگه جرات داري برو جلوروش بگو
وقتي رفتن بيرون مهسا رو به ليلا کرد وگفت:ليلي من ...مجنون مهنازو ميسپارم به دستان تو مراقبش باش
ليلا:خيالت راحت ..ميدم داروغه سرش را بزند
مهسا خنديد ورفت سيگارو از دستش کشيدم وگذاشتم تو جا سيگاري وگفتم:ميخواي خودکشي کني؟
دستشو انداخت دور گردنم وگفت: من خيلي وقته خودکشي کردم خبر نداري.....خوب مجنون خانم نظرت در مورد صبحونه چيه؟
-مثبت..
-باهم رفتيم سمت اشپزخونه هيچ کس تو خونه نبود گفتم:اينا کجا رفتن ؟
از تو يخچال پنير ومربا دراورد گذاشت روميز وگفت:رفتن دنبال رزق وروزيشون..
-کجا؟
-تو جيباي مردم..
با تعجب گفتم:ها؟
-هامبر...بشين تا برات چاي بريزم
نشستم دو تا چايي اورديکيشوگذاشت جلوي من... خودشم کنارم نشست وگفت:چرا نيگاشون ميکني؟بخورديگه
بهش نگاه کردم وگفتم:پول اينا با فروش مواد ودزديه؟
همين جور که لقمه ميگرفت گفت:پس نه ازپول ماهيانه که بابامون برامون ميفرسته (لقمه روگذاشت تو دهنم وگفت)ببين گربه خانم اگه ميخواي تو اين خونه حلال وحروم کني از گشنگي تلف ميشي ...تمام چيزي هايي که ميبيني چه مواد غذايي چه وسايل از همين راهي که تو گفتي به دست اومده پس بخور وحرف نزن
ديدم بيراه هم نميگه پس مجبورم بخورم وساکت شم.. همين جور که صبحونمو ميخوردم گفتم:ليلا تو تلفن نداري؟
لقمه پريد تو گلوش همين جور سرفه ميکرد بادستم زدم به پشتش يه ليوان اب براش اوردم گفت:نميخوام ...مگه من بهت توضيح ندادم اينجا تلفن نداريم ؟
-خوب بريم از يه باجه تلفن زنگ بزنيم
-جدي ميگي؟چرا به فکر خودم نرسيد؟(با تعجب نگاش کردم )خنديد وگفت ...مثل اينکه همه چيز و بايد برات توضيح بدم ببين اولين چيزي که بايد بدوني اينکه منوچهر خان برام نگهبان گذاشته اون کيه؟پسر همسادمون کار اين انسان فقط مراقبت از ماست و در عوض کارش از منوچهر پول ميگيره .... بيرون از اينجا هم نگهبان داريم کيه نوچه هاي منو چهر يعني هيچ راه فراري وجود نداره ...
با حرفاي ليلا ديگه کاملا نا اميد شدم.... افتادم توي يه زنداني که راه فرار نداره بعد از صبحونه ليلا بهم گفت: بايد کارو شروع کنييم
-چه کاري؟
به ميزي که روبه روي مبل بود اشاره کرد وگفت :کنار اون ميز بشين تا بهت بگم.
کنار ميز نشستم ليلا به اتاق منوچهر وزبيده رفت چند دقيقه بعد با چند تا پلاستيک برگشت گذاشت روي زمين خودشم نشست وگفت:خوب شروع ميکنيم ببين اين پودرا با اين قاشق ميريزي تو اين بسته ها اوکي
با تعجب بهشون نگاه کردم وگفتم:اينا چين؟
-نخودي کيشميشن ...خوب موادن ديگه سوال داره ..اخ ببخشيد يادم نبود تا حالا اين چيزا رو نديدي
خوب پس بزار بهت معرفي کنم:اين اقاي مهندس هروينه...اين خانم دکتر شيشه است ...اين دانشجو ترياک و... انگشت اشارشو به سمت پايين گرفت وگفت:افتاد.... يا بندازمش
با چشماي گشاد شده به موادا نگاه کردم وگفتم:اينا رو از کجا اوردين ؟کي ميخواداينارو بفروشه ؟اگه گير افتادين چي؟ميدوني اگه پليس بفهمه اعدام تو شاختونه ؟کار من فقط همينه که موادا رو بسته بندي کنم؟
-قربون اون فک منار جونبونت که همين جوري براي خودش تکون ميخوره ..يکي يکي...اول اينکه اينارو منوچهر ميخره از کجا؟به ما دخلي نداره...اينا رو همه همون ميفروشيم به جز مهسا ويسنا که کارشون دزدي ...تا حالا که گير نيوفتاديم از اين به بعدشم خدا کريمه...کار تو فقط همين نيست اين براي شروعه که موادا رو ياد بگيري که وقتي خواستي بفروشي چپکي نفروشي . دوشيزه اگه سوال ديگه اي ندارن ميتونن کاروشروع کنن
ليلا يکي از پلاستيک ها روگذاشت جلوي من گفتم:چيکارش کنم؟
-بده بقلي.... خوب بسته بنديش کن
مواد وگذاشتم جلوش وگفتم :من اين کار رو نميکنم شايد گناه باشه
زير چشمي نگام کرد وگفت:اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم ميفرستمت ...خانم پاک دامن فکر نکنم ديگه ياد گرفتنشون گناه باشه ؟
من فقط نگاش ميکردم اونم بسته بندي ميکرد وتوضيح ميداد چند دقيقه ساکت شدبهش گفتم:يه سوال بپرسم؟
با خنده گفت:چيه اين سواله از دستت دَر رفته بود که بپرسي؟فقط خواهشا اگه چند تاست يکي يکي بپرس
-چرا ديروز حالت خراب بود؟
عرضم به حضور اَنبرتون که هستيم در خدمتتون ديروز؟؟...کدوم ديروز ؟؟اها ديروز هيچي بابا زيور بهم جنس داده بود که بفروشم گير مامورا افتادم انداختمشون تو جوب ...اونم مثلا خواست تنبهم کنه گفت از نهار خبري نيست ومواد بهم نمي ده ...خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم
-چرا معتاد شدي؟
- . نبودم کردنم(بهم نگاه کرد وگفت)بزار از اول قصه بگم ... يکي بود يکي نبود يه شهر درن دشتي بود به اسم تهران پايين اين شهرخيلي از ادماي بدبخت بيچاره زندگي ميکردن ...يکي از اون اداماي بدبخت يه زن وشوهر بودن شوهر ه معتاد بود ولي کار ميکرد زنه هم خونه دار بود بعد از دو سال خدا يه دختر بهشون ميده اسمشو ميذارن ليلا ..ليلا خوشبخت بود نه براي هميشه.... کم کم مرد خونه کار و ول ميکنه ميشينه گوشه خونه زن خونه ميره کار ميکنه اونم کلفتي...روز اول مهر ميشه وپدر مادرا با بچه هاشون مياومدن ليلا به دور رو ورش نگاه ميکنه تا شايد مادرشو ببينه اما تنها بود ...گريش ميگره همه فکر ميکردن چون کلاس اوليه گريه مي کنه..همه ازش ميپرسيدن پس پدر مادرت کجاست ؟اما اون فقط گريه ميکرد ...خلاصه ليلا بزرگ وبزرگ شد اما تنها بزرگ شد، ليلاوقتي کلاس اول راهنمايي بوده مدير مدرسه پاکتي بهشون ميدن وميگن جلسه اولياء ومربيانه به پدر ومادراتون بگين بيان ...ليلا هميشه مادرشو ميبرد چون خجالت ميکشيد باباش وببره .. وقتي ميرسه خونه شکه ميشه ميبينه هم مادرش هم پدرش پاي منقل نشستن ودارن ميکشن (با گريه ادامه داد)ليلا دلش ميخواست بميره ...دلش ميخواست به همه دنيا بگه پدرو مادرش مردن ...کيفشو ميندازه زمين وفرار ميکنه تا جاي که جون تو پاهاش داره... فرار ميکنه نميدونست ميخواد کجا بره فقط ميخواست بره حتي به مردنشم راضي بود زمين وزمان ونفرين ميکرد به بخت بدش......
اشکاي ليلا رو با دستام پاک کردم وگفتم:گريه نکن زندگي منم بهتر از تو نبوده ...ديگه نميخواد ادامه بدي
ليلا:نه بزار بگم وقتي يک بود يکي نبود قصه رو شروع ميکني بايد تا غير از خدا هيچ کس نبودو بري ....تو محلشون شده بود انگشت نماي همه... سر افکنه وشرمنده شده بود.. زناي همسايشون با ترحم بهش نگاه ميکردن به بهونه خيرا ت براي امواتشون براي ليلا شام يا نهار مياوردن ... براي ثواب لباساي دختراشونو براي ليلا مياوردن .. . توي مدرسه بعضي از دختراي تو گوش هم پچ پچ ميکردن که ليلا پدرومادرش معتاده پول خريدن غذا هم ندارن...مدير مدرسه هم سنگ تموم ميذاشت و هرچند ماه يک بار ليلا رو ميکشوند به دفتر که از طرف خيرين بهش پول بده ليلا هم با خجالت پولو ميزاشت تو جيبشو وارد کلاس ميشد....ديگه خسته شده بود ...درس ومشق وول ميکنه ميره دنبال کار ...هر کاري گيرش مياومد نه نميگفت...چاره اي نداشت بايد پول مواد مامان وباباش جور ميکرد ... خرج خونه هم بود يه روز ليلا ميره خونه ميبينه باباش نعشه نعشه است که بلند بلند ميخنده ترسيده بود ...باباش تا ليلا رو ميبينه ميگه :بيا اينجا اما اون محل باباش نميزاره و ميره تو خونه باباش با سيخ داغ مياد جلوش واي ميسته وميگه بايد مواد بکشي ...باباش وهل ميده وميگه برو گم شو اشغال اما باباش بلند ميشه اونو ميکشه ميبره پاي منقل مجبورش ميکنه بکشه ... ليلا نکشد اما باباش سيخ داغو گذاشت رو کمرش ...ليلا جيغ کشيد باباش گفت اگه نکشي بازم ميزارم ليلا با گريه ودرد ميکشه ...باباشم فقط ميخنديد ديونه شده بود همون يه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده روزاي بعد بدن درد وسر درد داشت کشيدن هاي ليلا هم شروع شد وشد معتاد...قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد
گفتم:پس چه جوري اومدي اينجا؟
اشکاش و پاک کرد وبا خنده گفت:مثل اينکه سوالاي تو تمومي نداره ...خوب من موادامو از منوچهر ميخريدم وقتي پدرومادرم مردن صاحب خونمون انداختم بيرون جاي خواب نداشتم زبيده گفت اگه مواداشو براش بفروشم جاي خواب هم بهم ميده ديگه چي ميخواستم..
-مامان وبابات چه جوري مردن؟
-فکر کنم تو از اون دخترايي بودي که سر کلاس خيلي ميپرسيدن نه؟ (فقط خنديدم گفت) بابا م او وردز شده بود تو يه خرابه از بس مواد کشيده بود مرد مامانم شب مبخواسته از خيابون رد بشه يه ماشين ميزنه اش ولاشش ميکنه....حتي نتونستم ديه بگيرم چون پزشک قانوني تاييد کرده بود مادرم بخاطر مصرف زياد تعادل نداشته
گفتم:ليلا.؟
-ديگه چيه؟...اها فهميدم بپرس
با لبخند گفتم:بقيه چه جوري اومدن اينجا ؟
به ساعت رو ديوار نگاه کرد وگفت:يه پيشنهاد...
-چي؟
-برو تو اشپزخونه هم نهار درست بکن هم سوالاتتوبپرس ...منم هم اينا رو بسته بندي ميکنم هم جواب تو رو ميدم قبول؟
گردنمو کج کردمو گفتم :پيشنهاد خوبيه ؟چي درست کنم؟
-هرچي عشقت کشيد
-زبيده دعوا نکنه ؟
-نه بابا ...خدا رو شکربراي شکمش دعوا راه نمي ندازه... تورو خدا فقط يه جوري درست کن ادم بتونه بخورتش نه عين مهناز ونگار که معلوم نيست چي درست ميکنن
خنديدم وگفتم:خيالت راحت دست پختم حرف نداره
-ببينيمو تعريف کنيم
رفتم تو اشپزخونه ليلا هم شروع کرد وگفت:اول از مهناز شروع ميکنم چون از اول اينجا بوده...
گفتم:ليلا مرغاتون کجاست؟
-دختر وسط حرفم پارازيت نپرون تو فريزر ديگه
-نيست ..
-شايد تو رو ديده در رفته..
با حرص گفتم :ليلا ..
-نميشه يه چيز ديگه درست کني؟
چشم افتاد به مرغ وگفتم:پيداش کردم
-خوب خدا رو شکر ..ادامه ميديم مهناز پنج سالش بوده که ميارنش اينجا زبيده ومنو چهر بچه دار نميشدن....
همين جور که مرغو گذاشتم توي سيني گفتم:چه قدم سبکي داشته...که شيش تا دختر ديگه هم گيرشون اومد
ليلا:اگه يه بار ديگه حرف بزني نميگما؟
-باشه... باشه...
ليلا :ميگفتم...مهناز پنج سالش بود که اوردنش اون جوريکه براش تعريف کردن پدر مادرش زياد بچه داشتند واز پس خرجشون بر نمياومدن ميفروشنش به زبيده ومنو چهر البته باباش ميفروشتش مامانش خبر نداشته خلاصه اين بدبختو با گريه وزاري ميارنش پيش خودشون الان ديگه حکم دخترشون داره
گفتم:نرفت دنبال خونوادش
-نه کجا بره بگرده ؟فکر کردي اين دوتا خوکه ادرس ننه باباشو بهش ميگن...ميريم بر سر نگار دوميا نفري که اومد ..نگار با يه پسري دوست بوده پسره سيگاري بوده کم کم نگارم سيگاري ميکنه ......يه شب که تو اتاقش سيگار ميکشيده ....باباش ميره تو اتاقش ميبينه بــله نگار خانم سيگاري شدن همون شب باباش با اُردنگي ميدازتش بيرون و ميگه من ديگه دختري به اسم نگار ندارم... اونم سر از لج ميره معتاد ميشه خودشو الکي الکي اواره اين پارک واون پارک ميکرده .. تا اينکه زبيده ميبيندش وميارتش پيش خودش .... به خدا اگه من جاي نگار بودم با يه غلط کردن ومعذرت خواهي برميگشتم خونه ..منم سومين نفري بودم که با قدم مبارکم اينجا رو مزين کردم بعدش يسنا ومهسا اومدن ..اينا خونوادگي بيزنسشون دزدي بوده باباش يه طلا فروشي وخالي ميکنه وبخاطر سابقش اعدامش ميکنن دادشونم بخاطر دزدي الان تو هلفتنيه ..يه روزمهسا ويسناکيف منوچهرو مقاپن منو چهر بدو يسناومهسا هم بدو خلاصه منوچهر نميتونه اين دو تا رو بگيره ..زبيده از اين دوتا خوشش مياد با پرس وجو ميفهمه خونشون کجاست؟زبيده دير ميرسه چون چهار ده ميليوني که تو کيف بوده همه رو هاپلي پل ميکنن ... زبيده بهشون ميگه يا برام کار کنين يا ميندازمتون پيش دادشتون اونام قبول ميکنن ...يعني چاره اي نداشتن از پس اجاره خونه برنمياومدن...
گفتم :چقدر گناه دارن...
-غذا نسوزه بدبختمون کني؟
-نه حواسم هست ..سپيده ونجوا رو بگو
-سپيده اهل قزوينه با يه پسري چت ميکرده وعاشق ميشه ... پسره بهش پيشنهاد ازدواج ميده وميگه بيا تهران ببينمت سپيده خرم با کله مياد تهران...ميبينه جاي سيب سنگه...
گفتم:چي؟
-منظورم اينه که از پسره خبري نبود..
-اها...
-يک روز کامل تو پارک بوده تا اينکه نزديکاي مغرب موبايلش زنگ ميزنه ميبينه فرخ هموني که باهاش چت ميکرده بهش ميگه ادرس وبده ميام دنبالت سپيده خر بود خرتر ميشه وادرس وبهش ميده ...پسره سپيده رو يک ماه ميبره خونه شخصيش ميزاره حسابي بهش خوش بگذره بگفته سپيده حتي بهش دست هم نزده بود ....تا اين که فرخ سپيده رو ميبره به يه پارتي که کمپليت پسر بودن ...سپيده بدبخت وميکنن تو اتاق ...
با چشاي گشاد نگاش کردم واب دهنمو قورت دادم ليلا خنديد وگفت:نترس به خير گذشت ...چون همون موقع پليسا سر ميرسن وهمه رو کَت بسته ميبرن کلانتري از جمله سپيده ...ماموراي کلانتري به خونوادش زنگ ميزنن که بياين دنبالش ولي مادرش در کمال ناباوري ميگه کسي رو که شما ميگن رو نميشناسم تلفنو قطع ميکن سپيده همون موقع پا ميزاره به فرار ماموراي کلانتري هم دنبالش ميدون اما نميتونن بگيرنش يه ماشين درش باز بوده خودشو پرت ميکنه تو ماشين ...اگه گفتي راننده کي بود؟
گفتم:منوچهر..
-افرين ...منو چهر اول ميخواد سپيده رو بندازه بيرون ولي وقتي گريه وزاري سپيده رو ميبينه راه ميفته ...توراه ازش سوال ميکنه ...خانمم سفره دلش براي منو چ خان باز ميکنه ...منو چهرم با مهربوني ميگه :گريه نکن دختر گلم ...خونه ما جا زياده بيا پيش خودمون زندگي کن اين شد که سپيده اومد پيش ما ...ديگه کي مونده؟
گفتم:نجوا...
-چقدر زياديما فکم درد گرفت ...يه ليوان اب برام بيار ..
يه ليوان اب براش بردم وکنارش نشستم گفتم:خوب نجوا چي؟
واما نجوا ...پدر ومادرش از هم جدا ميشين مادرش با يکي ازدواج ميکنه وميره خارج ..اونم ميره پيش باباو زن باباش زندگي ميکنه بعد يک سال باباش فوت ميکنه وزن باباش ميره ازدواج ميکنه شوهر زن باباش خيلي ازيتش ميکنه اونم فرار ميکنه ومياد پيش ما ..خدا رو شکر تموم شد
گفتم:پس چرا نرفت پيش فاميلاشون ؟
-والله نميدونم..
دو ساعت بعد کم کم همشون پيداشون شد با ليلا تو هال نشسته بوديم تلويزيون نگاه ميکردم که مهناز اومد تو گفت:ايناز يه دقه بيا کارت دارم
بلند شدم با ليلا رفتم تو اتاق مهنازبه ليلا گفت:مگه تو اينازي که اومدي؟
ليلا دستشو انداخت دور گردنمو گفت:ما يک روحيم در دوجسم مگه نه؟
با خنده گفتم:اره ..
چند تا پلاستيک داد دستم وگفت: بگيراينا رو بپوش ببين اندازست
ا زدستشون گرفتم وتوشون نگاه کردم مانتو سفيد با شلوار لي ابي روشن با چند دست لباس وشال وروسري دو جفت کفش وخلاصه هرچي که لازم داشتم برام خريده بود با ذوق گفتم:واي ممنون ...
ليلا:بپوش ببينم زشت تر ميشي يا خوشکل شدنم بلدي
مانتو شلوار لي رو پوشيدم ولي شلواره کمي برام گشاد بود ليلا چونشو خاروند وگفت:خوبه، بد نشدي ميتونم پيشنهاد ازدواجتو قبول کنم
خنديدم واز مهناز تشکر کردم وقتي همه اومدن سفره رو پهن کردم بعد از به به و ..چَه چَه بخاطر دستپختم ليلا گفت:"اولين باره که ميتونم مزه غذاي انسانها رو بچشم " يک هفته تو اون خونه بودم هر دفعه زبيده يکي از بچه ها رو پيشم ميزاشت تا فرار نکنم به هر کدومشون ميگفتم ميخوام زنگ بزنم جواب ليلا رو بهم ميدادن يه شب بعد از شام زبيده بهم گفت:
-از فردا بايد کارتو شروع کني خوردن وخوابيدن تعطيل..فقط پول درمياري پولا هم چي نصف نميشه همشو ميدي دست من ...من اينجا فقط جاي خواب وخوارکتو ميدم ..فهميدي؟
بله فقط کارم چيه؟
-نترس سخت نيست مواد ميفروشي ...خودم ومنوچهرم باهاتيم
اينو که گفت بچه هابا ترس نگام کردن نگار بهم پوزخند زد ...وقتي همه سر جاشون خوابيده بودن نگار گفت:کارت ساخته است دختر
ليلا:الکي نترسونش ...چيزي نيست ايناز بخواب
نگار:اره چيزي نيست ايناز بخواب ..ولي به نظر من اگه بدوني قرار چه بلايي سرت بياد بهتره
با ترس نشستم رو تخت وگفتم:مگه قرار نيست فقط مواد بفروشم؟
ليلا :چراعزيزم ...اين داره زر زيادي ميزنه
نگارنشست وگفت:من زر ميزنم ..ببين دختر جون وقتي زبيده ومنوچهرميگن ميخوان باهات بيان يعني جنس زياد ميخوان دستت بدن
مهناز:ميتوني دهنه گشادتو ببيندي؟ اينازبخواب الکي داره ميترسوندت
نگار :اره دارم ميترسونمش ...يادتون رفته همين بلا رو سر مستانه بيچاره اوردن چند کليو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش رفتن ...پليسا گرفتنش وحکم اعدام وبراش نوشتن ...
اينو گفت وخوابيد مهناز پوفي کرد با ترس کنارش خوابيدم ويواش گفتم:من ميترسم
-از چي؟
-از فردا..
-مگه فردا ترس داره؟
-اگه نخوام اين کارو بکنم چي؟
اروم گفت:يه وقت اين حرف وبهش نزنيا ...ميفرستت يه جايي که عين سگ از گفته خودت پشيمون بشي
-چيکار کنم؟
-هيچي...کاري که گفت وبراش انجام بده نترس اتفاقي برات نميافته شب بخير
يک ساعت گذشت ولي خوابم نبرد بلند شدم رفتم بالاي سر ليلا نشستم ليلا همچين به ديوار چسبيده بود انگار تو بغل شوهرش خوابيده همون جا نشسته بودم که يهو سرشو بلند وکرد گفت:يا پيغمبر خدا ...توچرا اينجا نشستي ؟جايت درد ميکنه ؟
-نه ..ميترسم
-از چي؟
-اعدامم کنن.
؟بلند خنديد دستمو گذاشتم روي دهنشو گفتم:هيششش... ميخواي بيدارشون کني دعوا راه بيوفته
دستمو برداشتم اروم خنديد وگفت: اخه اين چه حرفيه ميزني ..خودت حکم اعدام خودتو نوشتي ...ميخواي پيشم بخوابي؟
-اوهووم..
کمي که از ديوار فاصله گرفت پيشش خوابيدم فيس تو فيس بوديم يه لبخند موذيانه اي زد ودستشو انداخت دور گردنم وپيشونيشو چسبوند به پيشونيم ...سريع سرم عقب کشيدم ودستشو از دور گردنم برداشتم وگفتم:چي کار ميکني؟
خنديد وگفت:خوب چيکار کنم جام تنگه بايد دستم ويه جايي بزارم
نشستم وگفتم:دستت ويه جاي ديگه بزار
خواستم بلند شم که دستم وبه طرف خودش کشيدوبا چشم هاي خمارو صداي مردونه اي گفت:کجا عزيزم....يه کاري ميکنم امشب به جفتمون خوش بگذره
با خنده دستم وکشيدم وگفتم:زهر ...مار
دوباره رفتم پيش مهناز خوابيدم باز خدا رو شکر مهناز از اين اَنگُلک بازي ها در نمياره..ساعت 9صبح بود که حاضر شدم همه بچه ها رفته بودن به جز ليلا ومهناز جلوي ايينه وايسادم با ترس ودست لرزون وصورت رنگ پريده شالموروسرم درست ميکردم اما هر کاري ميکردم درست نميشد ليلا اومد جلوم وايسادهمين جور که شالمو درست ميکرد وگفت:اگه با اين وضع بخواي بري زنده نميرسي... مطمئنم تو راه سکته ميکني و ميميري
-خوب اولين بارمه ميترسم
ليلا:عزيزم بچه که نميخواي بزائيي..مواد ميخواي بفروشي نه درد داره نه ترس
بعد از اينکه شالمو درست کرديه حس عاشقونه اي به خودش گرفت و تو چشمام زل زد وگفت:اگه پسر بودم حتما ..
منتظر ادامه حرفش بودم که يه پوزخند مسخره اي زد وگفت:عمرا اگه مياومدم خواستگاريت از بس زشتي
من ومهناز خنديديم وگفتم:چقدر زشتم؟
حرفشو کشيد وگفت:خيييييييييلي
-چقدر؟
حالت ادماي متفکر وبه خودش گرفت وگفت:اونقدر که اگه يه معتاد تو رو ببينه درجا ترک ميکنه
با خنده بغلش کردم وگفتم:برام دعا کن
از بغلم جدا شد وگفت:ايشاالله پليس بگيردت..
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشيد وبا خنده گفت:با دعاي گربه بارون نمياد ..بيا بريم
با ليلا خدا حافظي کردم...مهناز هم تا دم در همراهم اومد سوار ماشين شدم زبيده رانندگي ميکرد ومنوچهر کنارش نشسته بود ماشين حرکت کرد.. تو راه منوچهر يه کوله بهم داد خواستم زبپشو بکشم که زبيده داد زد: بازش نکن ...
با ترس کوله رو گذاشتم کنارم وهر چند دقيقه يه بار بهش نگاه ميکردم ميترسيدم اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چي؟جلوي يه پارک ماشينو نگه داشت زبيده گفت :
-پياده شو
از ماشين پياده شدم کوله رو انداختم روشونم زبيده هم پياده شد واومد طرف من وگفت: راه بيوفت
با هم وارد پارک شديم چند قدمي راه رفتيم گفت:يه پسر با تيپ مشکي ميادپيشت ابروي چپشم شکسته جنس و ميدي پولو ميگيري فهميدي؟
با لرزشي که تو صدام بود گفتم: اره..
-خوبه ..برو روي اون نيمکت بشين
اين وگفت واز من جدا شد رفتم به همون نيمکتي که گفت نشستم ...با ترس کوله رو به خودم چسبنده بودم وهر پسري که ازدور مياومد وتيپ مشکي داشت بهش زل ميزدم حتي نزديک بود براي خودم شر درست کنم چون يکيشون با اعصبانيت بهم گفت:چيه ؟چرا اينجوري نگاه ميکني؟
اينقدر حواسم به اين ور واون ور بود که نفهميدم يه نفر جلوم وايساده.. گفت:ايناز خانم ؟؟
سرم و بلند کردم ديدم هموني که زبيده ميگفت تيپ مشکي وابروي شکسته با ته ريش وچشماي سياه درشت و صورت سفيد اندام رو فرمي داشت ..سريع وايسادم کيفو گذاشتم تو بغلش وگفتم:پولو بده ميخوام برم ..
پوزخندي زد... بدون اينکه کيفو برداره روي نيمکت نشست با دستش اشاره کرد وگفت:بشين
-من وقت نشستن ندارم ...زود پولو بده ميخوام برم
خنديد وخيلي ريلکس از تو جيب شلوارش ادامس دراورد ويکيشو گذاشت تو دهنش وجلوم گرفت گفت:ادامس ميخوري؟
با حرص واعصبانيت نشستم وگفتم:اقا....ببين......
همين جور که ادامس ميجويد گفت:ببين ..ميدونم ترسيدي... ولي بهتر نيست يه ذره اروم باشي؟
انگار خيلي تابلو بودم درست نشستم گفت:تازه کاري؟
-اهووم
ادامسشو باد کرد وترکوند وگفت:ميگم کارات خيلي ضايست...يک ساعته دارم نگات ميکنم..داشتي دستي دستي براي خودت دردسر درست ميکردي...اگه دفعه ديگه بخواي اينجوري باشي حتما گير ميافتي
-خيلي ببخشيد که مواد فروش دنيا نيومدم
خنديد وگفت:عيب نداره اون زبيده اي که من ميشناسم حتما ازت يه حرفه اي ميسازه
تو چشماش نگاه کردم گفتم:ببين اقا من بايد زود تر برم زبيده منتظرم
-ميدونم ...اون الان داره چار چشمي مارو ميپاد
-چرا جنسا ورورنميداري بري؟
دستشو انداخت پشستم... گذاشت لبه نيمکت وگفت:حالا چه عجله ايه.... داريم حرف ميزنيم که
با اعصبانيت بلند شدم وگفتم:فکر کردي اين همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم ؟
خواستم برم که مچ دستمو گرفت سريع دستمو کشيدم وداد زدم: داري چه غلطي ميکني؟
با اعصبانيت دورو برو نگاه کرد ادامسشو انداخت تو سطل اشغال کنار نيمکت بلند شدو گفت: راه بيوفت
-کجا؟
-اين اشغالا رو ازت بخرم
چند قدمي که رفت گفتم:چرا همين جا نميخري؟
دستاشو گذاشت تو جيبش وبا اعصبانيت وکلافگي برگشت طرفم تو چشمام زل زد وگفت:ببين کوچولو ...من اولين بارم نيست که دارم جنس ميخرم پس تابلو بازي در نيارو راه بيوفت
با ترس راه افتادم نگاهي به اطراف انداختم شايد زبيده رو ببينم اما نبود اون جلو بود ومن پشت سرش.. هر چي راه ميرفتيم به جايي نميرسيديم اخرش وايسادمو گفتم:کجا داريم ميريم ..خسته شدم
خنديد وگفت:اين خسته گيا بخاطر نداشتن تحرک اگه ورزش ميکردي الان اين جوري نمي شدي ...(به روبه روش اشاره کرد )همين کافي شاپ است بيا
زير لب گفتم:يه معتاد که دم از ورزش ميزنه
بلند گفت:شنيدم چي گفتي....من معتاد نيستم خانم
اينو گفت و وارد کافي شاپ شد ديگه نفس برام نمونده بود وقتي رفتم تو... هر چي سر چرخوندم نديدمش يه گارسون اومد طرفمو گفت:خانم بفرماييد طبقه بالا
با تعجب گفتم:چي؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهميدم دوباره تکرار کرد:اقاي کبيري طبقه بالا منظر شما هستند...بفرماييد
يه پوفي کردم ورفتم طبقه بالا يکي نبود به اين بچه بگه اخه يه مواد خريدن اينقدر قرتي بازي ميخواد؟ وقتي رسيدم ديدم هيچ کس نبود فقط به گفته گارسونه اقاي کبيري تک وتنها... دست زير چونه کنار پنچره نشسته بود وبيرون ونگاه ميکرد کنارش وايسادم ويه تک سرفه اي کردم سرش وچرخوند وگفت:اِه..کي رسيدي ؟داشتم کم کم.. ميرفتم
از روي حرص لبخند زدم وگفتم:با مزه بود
روبه روش نشستم وگفتم:اگه قايم باشک بازيتون تموم شده ...پولو بده ميخوام برم
خنديد وگفت :اي بابا من نميدونم تو چرا اينقدر عجله داري؟من وتو حالا حالا ها با هم کار داريم
با اعصبانيت دستم وزدم به ميز وايسادم وگفتم:چي گفتي؟
خودشو جمع کرد وبا خنده گفت:نه نه ..منظورم از اون کارا نيست ...منظورم اينه که من وشما قرار بيشتر همديگه رو ببينيم ... پس بايد درجه صبرتونو بيشتر کنيد
همين جور ميخنديد منم با حرص نشستم وگفتم :لطف کن دفعه ديگه منظورتو واضه بگو
-اعصاب نداريا ؟
-اعصاب مصاب ندارم حوصله تو هم ندارم ...
-خوب بابا من که چيزي نگفتم
خودم دارم از ترس قالب توهي ميکنم اونو قت اين شوخيش گرفته ....موباليشون از تو جيبش در اورد به يکي زنگ زد وگفت:بيا بالا ..
موبايلشو قطع کرد يه مرد با دوتا بستني اومد طرف ما بستني شکلاتي رو گذاشت جلوي من بستني توت فرنگي گذاشت جلوي کبيري ورفت به بستني نگاه کردم و هيچ وقت از بستني شکلاتي خوشم نيومد به بستني نگاه ميکردم که صداي پاشنه کفش تو فضا پيچيد سرم وبلند کردم ديدم يه دختر شيک پوش با قيافه عروسکي داره مياد طرف ما منم عين نديد پديدا نگاش ميکردم که کبيري با پاش محکم زد به ساق پام خم شدم از درد مچ پامو گرفتم کبيري با خنده گفت :نخورش...صاحاب داره
با اعصبانيت نگاش کردم وچيزي بهش نگفتم حيف که مرد بود وحوصله دردسر نداشتم والا ميزدم لاي پاش دختره وايساد کنارش با صداي نازي گفت : کجاست ؟
کبيري کيفمو از رو ميز برداشت وداد دست دختره وگفت:فقط زود...
-چشم...
اينو گفت و با قر وفر رفت منم همين جور راه رفتنشو نگاه ميکردم که کبيري با خنده گفت:ايناز خانم اگه پسر بودي باور کن چشماتو با قاشق در مياوردم
پوزخندي زدم و دستمو دراز کردم وگفتم:پول..
همين جور که بستنيش و ميخورد گفت:بستني توبخور بعد پولو بهت ميدم
با اعصبانيت بلند شدم وگفتم:اقاي محترم من نيومدم اينجا که با شما بستني بخورم ..(باصداي بلندي گفتم)در ضمن من از بستني شکلاتي متنفرم
قاشق بستني تو دهنش وبا چشاي گشاد نگام کرد قاشق و از دهنش دراورد وبستنيش وقورت دادوبا تن صداي پايين گفت:خوب بگو از بستني شکلاتي بدت مياد چرا ديگه اينقدر جيغ ميکشي
از دستش اينقدر حرص خوردم که همون جا شيش کيلو وزن کم کردم رفتم چهار تا ميز جلو ترش نشستم پشتم بهش کردم با اعصبانيت پام رو پا انداختم تکون ميدادم داد زد:ميخواي بگم بستني توت فرنگي برات بيارن ؟البته با مخلوط شکلات (بلند خنديد)
زهر مار ...اي عناق بگيري ...من وباش با چه ترس ولرزي اومدم .... فکر کردم الان همه مامورا اماده باشن تا منو بگيرن فکر نميکردم گير همچين دلقکي ميافتم ده دقيقه بعد دختره با کيف من برگشت ...رفت پيش کبيري برگشتم ونگاشون ميکردم کولمو بهش داد وخودش رفت ... دختره که رفت کيفو بالا گرفت وگفت:اگه پولو ميخواي بيا
با حرص بلند شدم ورفتم پيشش يه پاکت سفيد جلوم گرفت وگفت:ببين اين پولا ارزشي نداره که تو بخواي بخاطرش اينقدر حرص بخوري(دستمو دارز کردم که ورشتدارم پاکتو کشيد وگفت)راستي اسمم پرهام ...پرهام کبيري
با حرص گفتم :به من چه..
خواستم پاکتو بردارم دوباره کشيد وگفت:فاميليت چيه؟
-به تو چه؟مگه تو مفتشي که ميپرسي؟
-نه بخاطر اطلاعات عموميم بود ...اگه نگي پاکت وبهت نميدما(با خنده گفت)البته اگه دوست نداري بهت بگم گربه
ديگه داشتم به اين اسم الرژي پيدام ميکردم دندونام وبهم فشار دادم وگفتم:رستمي
صورتشو جمع کرد وگفت:چي؟
جيغ زدم :رستمي
-اها...پس شد آيناز رستمي جغجغه
پاکت واز دستش کشيدم کولمو برداشتم وراه افتادم همين جور که راه ميرفتم با خنده گفت:به اميد ديدار خانم رستمي
با اعصبانيت برگشتم وبا حرص گفتم:من غلط بکنم دوباره به ديدار شما نائل بشم
از کافي شاپ که اومدم بيرون صداي منوچهراز پشتم شنيدم گفت:هوي ...کجا سرتو پايين انداختي داري ميري؟
برگشتم منو چهر داشت بهم نزديک ميشد فکر نميکردم عينه جغد دنبالم باشه گفت :پول ...
پاکت وجلوش گرفتم ازم گرفت وگفت:نه خوشم اومد زرنگي ...بريم
با هم سوار ماشين شديم زبيده ماشين وروشن وکردوراه افتاديم ...زبيده گفت:خوب چي شد؟
منوچهر :هيچي فروختشون (پاکتوگذاشت روداشبورد جلوي زبيده)اينم پولش...ديدي گفتم برامون نون در مياره
زبيده:بابا خفه شو حالمونو به هم زدي...حالا انگار اين اولين نفره که تونسته همچين کاري رو بکنه ..شاهکار که نکرده.
بدبخت منوچهرتا وقتي رسيديم نفسشم درنيومد...ساعت يازده رسيديم خونه هيچ کس نبودحتي پشه هم پرنميزد خواستم برم تو اتاق که زبيده گفت:لباسا ت وعوض کن بيا براي نهار يه چيزي درست کن
با گفتن باشه رفتم تو اتاق ...اينم انگار مزه غذاي اون روز هنوز زير دندوناش مونده که به من ميگه نهار درست کن بعد از اينکه نهارو درست کردم براي سالاد کلم خورد ميکردم که ديدم مهسا ويسنا يواشکي وبا دو رفتن تو اتاق منو که ديدن فقط با سر سلام کردن زبيده از اتاقش اومد بيرون گفت:کي بود ؟
من از همه جا بي خبر گفتم:مهسا ويسنا...
با اعصبانيت رفت سمت دروبازش کرد وبا صداي بلندي گفت:چيو داشتين قايم ميکردين ؟
مهسا:هيچي خانم...
زبيده:دروغ نگو..بريد اون ورببينم
چاقو روي ميز گذاشتم ورفتم دم اتاق ايستادم بهشون نگاه کردم از ترس رنگ صورتشون پريده بودوبه زبيده نگاه ميکردن داشت توي کمدا ميگشت هر چي لباس بود ريخت بيرون.. توي کمد اونا چيزي پيدا نکرد رفت سراغ کمدنگار درشوکه باز کرد يه جعبه سفيد در اورد با اعصبانيت جعبه رو جلوشو ن گرفت وگفت:اين چيه ؟ها؟مگه با شما بي پدرو مادرنيستم ؟لالموني گرفتين نه؟
يسنا بالرز گفت:نميدونيم خانم ...اين مال ما نيست
زبيده سرشو تکون داد وگفت:الان مشخص ميشه...در شو باز کرد چند تيکه طلا بود گوشواره وگردنبد وچند تا النگو زبيده با خشم دو تا سيلي زد تو گوش مهسا ويسنا وگفت:که اينا مال شما نيست نه؟ الان کاريتون به جاي رسيده که از من دزدي ميکنيد؟ميدونم باهاتون چيکار کنم ...صبر کنيد...از اتاق رفت بيرون
دو تا ايشون نشستن رو زمين وشروع کردن به گريه کردن... نميدونستم بايد چيکار کنم فقط نگاشون ميکردم دلم به حالشون سوخت حتما خيلي دردشون گرفته بود که اينجوري گريه ميکردن يسناگفت:بد بخت شديم ...(سر مهسا داد زد ) همش تقصير تو چقدر گفتم اين کارو نکنيم ميفهمه گفتي از کجا ميخواد بدونه بفرما
مهسا با گريه گفت:وقتي اومديم نبودش از کجا پيداش شد ؟
يسنا همين جور که گريه ميکرد به من نگاه کرد وگفت:تو بهش گفتي نه؟
گفتم :اره ..پرسيد کي اومد؟منم....
مهسا حرفمو قطع کرد وگفت:خفه شو ...هنوز از راه نرسيده ميخواي عزيز دوردونه بشي؟حداقل بزار عرقت خشک بشه بعد اين کارا رو بکن..فکر نميکرديم اينقدر بي معرفت باشي
گفتم:بچه ها به خدا من....
يسنا:گمشو بيرون ..
گفتم:داريد اشتباه ميکنيد ...
يسنا داد زد:گفتم گمشو بيرون ...ادم فروش
ديگه بغضم داشت ميترکيد..در وبستم ورفتم تو اشپزخونه باگريه سالاد درست کردم بعد از اينکه سالادم تموم شد تو حال نشستم وتلويزيون نگاه کردم ديگه نه زبيده از تو اتاقش اومد بيرون نه مهسا ويسنا روي زمين نشستم وزانو هامو بغل کردم اصلا نميدونستم دارم به چي نگاه ميکنم ..صداي در اومد چند دقيقه بعد ليلا ونگاراومدن تو ليلا تا من وديد يه تعظيمي کرد وگفت:درود بر سوسانو ملکه گوگوريو... ميدوني تازه گيا چي کشف کردم اينکه تو شبيه کره ايا هستي البته از خوشکلاش ...(به تلويزيون نگاه کرد وگفت)چي ميبيني؟راز بقا؟اينجا يه پا باغ وحشه صبر ميکردي همه بيان اون وقت زندشو نگاه ميکردي .(.چشاشو گشاد کرد وگفت) ..تو چه جوري قِصِر در رفتي(يه پلاستيک اورد بالا وگفت)ببين برات کامپوت گرفته بودم ميخواستم بيام ملاقاتيت...عمليات چه جور بود ؟
نگار با يه ليوان اب از اشپزخونه اومد بيرون وگفت: ليلابه خدا اگه فک نزني بهت نميگن لالي...ميبني حالش خوش نيست بازم حرف ميزني؟
ليلا به صورتم نگاه کرد وگفت:راست ميگي نگار حالش ميزون نيست
نگار پوست خنده اي زد وگفت:ميخواي از جنساي خوبت بهش بده(ليلا چشم غره اي نگاش کرد)چته دختر ؟نکنه کسي رو کشتي؟
به نگار نگاه کردم وگفتم:هيچي ...چيزي نيست
نگار:اين چيزي نيست يعني چيزي شده نميخواي بگي...ميگي يا ليلا رو بکنم تو حلقت؟
ليلا با چشاي گشاد نگاش کرد گفتم: يسناومهسا دعوام کردن
ليلا:گيلَت کردن...
نگار:چرا؟
گفتم:سوءتفاهم ...
نگار ليوانشو گذاشت رو اپن وگفت:پاشو بيا ببينم چي شده؟
گفتم: نميخواد ولش کن..
نگار:وقتي يه چيزي بهت ميگم بگو چشم ...
همين جور نشسته بودم که ليلا دستشو انداخت زير بازوهامو بلندم کرد وگفت:چه نازي هم داره آي....ناز
رفتيم تو اتاق دو تاشون با غم رو زمين نشسته بودن چشمشون که من افتاد يسنا گفت:چيه چغليت تموم نشده؟ برگشتي ببيني چي کار ميکنم بري به زبيده خبر بدي؟
نگار :اومديدم اشتيتون بديم
مهسا بلند شد وگفت:من اگه بميرمم با اين دختره ديگه حرف نميزنم
يسنا هم بلند شد وگفت:نبودي ببيني خانوم براي خودشيريني خودش ..چه کارا که نميکنه
نگار :زبون انسان ها بلدين؟عين ادم حرف بزنين تا بدونم دارين چي ميگين
يسنا:رفته به زبيده گفته ما داريم يه چيزي رو قايم ميکنيم..
گفتم:اخه چرا دروغ ميگي..من کي همچين حرفيو زدم ...من اصلا نديدم شما چي اوردين
مهسا:پس از کجا فهميد که يهو سرو کلش پيدا شد ؟اصلا اون که تو خونه نبود لابد تو بهش گفتي که اومد
گفتم: وقتي شما اومدين اونم از اتاقش اومد بيرون گفت کيه بود گفتم مهسا ويسنا...من از کجا بايد ميدونستم که شما دارين چي کار ميکنيد؟
نگار:خوب راست ميگه ديگه...اين از کجا بدونه شما چه کاري دست تونه ؟
ليلا با لبخند گفت:يک بار جَستي مَلَخک..دوبار جستي ملخک... اخر به دستي ملخک چقدر گفتم اين کار اخر وعاقبت نداره دزدي از زبيده يعني بريدن سر خودتون گوش نکردين که نکردن ...حالا بکشيد
مهسا:تو يکي ديگه خفه شو معتاد مفنگي..
اعصابم خورد بود با اين حرفش خورد تر شد داد زدم :نفهم حرف دهنتو بفهم ...... با ليلا درست صحبت کن
يسنا به ليلا اشاره کرد وگفت:تو اينو ادم حساب ميکني؟
با فک منقبض شده وتن صداي بلندگفتم:اين مفنگي شرف داره به تو دله دزد ..حداقل طرفشو ميشانسو ويه ادم بدبختو بدبخت تر نميکنه ..خوبه ميدونيد باباش اين بلا رو سرش اورده وبازم اينجوري باهاش حرف ميزنيد ... اداما چه شکلين عين شما دوتا؟پس بقيه حيوون(انگشت اشارم وبا تهديد تکون دادم وگفتم)اگه بار ديگه فقط يه بار ديگه همچين رفتاري باهاش داشته باشيد به خداوندي خدا قسم ..زبونتونو از توحلقومتون ميکشم بيرون فهميدين؟
چشماي سه تاشون به جز ليلا از تعجب شيش تا شده بود ليلا هم از روي رضايت بهم لبخند زد از اعصبانيت داشتم نفس نفس ميزدم برگشتم که برم ديدم مهنازو سپيده ونجوا توي چهار چوب در ايستادن و بدتر از اين سه تا با دهن باز نگام ميکنن مهناز خودشو جمع کرد وگفت:بهت نميخورد زبون داشته باشي؟
گفتم:نداشتم ...نمي خواستمم داشته باشم ...چون فکر ميکردم با هم خواهريم يا حداقلش دوست باشيم ....فکر نميکردم اينجا همديگه رو به چشم دشمن مي بينين که چش ديدن هميدگه رو ندارين ...اون از رفتار نگار با تو اين از رفتار اين دوتا با من....و بدترا ز همه رفتاري که با ليلا دارين ..گناه اين بد بخت چيه که اينجوري باهاش رفتار ميکنيد مگه خودش خواست اينجوري بشه؟
با سرعت از کنارشون رد شدم ورفتم طرف دستشويي شير روشور وباز کردم چندبار اب به صورتم زدم ليلا اومد توي چار چوب در وايساد با خوشحالي بغلم کرد وگفت:خراب اين معرفتتم همشيره...خيلي حال دادي قيافه هاشون شده بود عين علامت تعجب...ولي عجب زبوني داري
دماغشو کشيدم وبا خنده گفتم:اينقدر تعريف نکن ظرفيت ندارم ...همه زبون دارن ولي بايد درست ازش استفاده کنن نه مثل اينا که فقط بلدند ادم وتحقير کنن ونيش وکنايه بزنن...
بعد از نهار رفتن بيرون وشب برگشتن ...شب همه تو لاک خودشون بود نه کسي دعوا کرد نه حرفي زديم حتي احساس کردم دارن به زور نفس ميکشن تا خدايي نکرده کسي صداي نفسشونم نشنوه منو چهر وزبيده از اين همه سکوت درحال سکته بودن....چهار روز ديگه خونه نشينم کردن وهيچ کاري دستم ندادن بعد از چهارروز... زبيده به ليلا گفت:اين گربه هم با خودت ببرو ريزکاريا رو نشونش بده ميخوام ببينم جَنَم کار کردن وداره..
ليلا با ذوق گفت:چشم خانم چشم ...
زبيده:ليلا اگه بدون پول برگردي...
ليلا حرفشو قطع کرد وگفت:ميدونم خانم انباري وترک واين حرفا ديگه ...خيالتون تخت بدون پول برگشتم سر ايناز وبزن
با تعجب گفتم: به من چه تو ميخواي مواد بفروشي..
ليلابا قيافه نارحت لب ولوچشو اويزون کردوگفت:فکر ميکردم تو فدايي من باشي
با خنده زدم تو سرش وگفتم:کوفت ...راه بيوفت ببينم
هر کسي يه سمتي رفت من وليلا راه افتاديم خيلي خوشحال بود گفتم:چيه خوشحالي؟
دستشو انداخت دور گردنم وگفت :رفيق شفيقم پيشمه ذوق نکنم ؟!!!
با ارنج زدم به پهلوشو گفتم:ذوق مرگ نشي؟
دستشو برداشت وگفت:نه حواسم هست..
گفتم:داريم کجا ميريم ؟
-زعفرانيه..
-چي؟
-زعفرانيه ...محل زندگي کله خرا
-منظورت خر پولاست..
-اره همونا ...
-اها...حالا جنسا رو کجا قايم کردي ؟
دوتا دستاشو زدبه سينها شو گفت :اينجا
با خنده گفتم:هر وقت خواستي درشون بياري به خودم بگو
بلند خنديد وگفت:نه خوشم مياد کم کم داري هنراتو به نمايش ميزاري...ديگه چي بلدي؟
-همه چي
-به تو بايد گفت...تبارک الله احسن والخالقين
با هم خنديديم که يهو منوچهر از پشت صدامون زد برگشتيم خودشو با دو به مارسوند اومد روبه رومون ايستاد به من گفت:گوش کن چي دارم بهت ميگم اگه فکر فرار به ذهنت برسه خدا شاهده کوه قافم بري پيدات ميکنم ودمار از روزگارت در ميارم دوبرابر چهار ميليوني که بابتت دادم بايد برام کار کني ...ليلا خانم تو هم گوش کن اگه اين از دستت در بره بدبختت ميکنم يه بلايي به سرت ميارم که ارزوي مرگ کني فهميدي؟درضمن حق زنگ زدن به هيج جايي رونداره اينم که فهميدي؟
ليلا با ترس فقط سرشو تکون داد يه نفسي کشيد وراه افتاديم با نگراني بهم گفت:آيناز...
-فرار نميکنم...يعني جايي رو ندارم که بخوام برم (دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم)اخه من فدايتم
وقتي به زعفرانيه رسيديم ...گفتم:ليلا.
-هووم.
-اين خونه ها چرا اينقدر قشنگن ؟
خنديد وگفت:چون صاحباشون قشنگ خرج ميکنن
چند قدمي رفتم وايسادم چشمم افتاد به خونه تمام سفيد به دلم نشست... کل خونه با در حياط سفيد بود ديوار خونه مرمر سفيد زده بود پيچکي که گل هاي سفيدي داشت خودشو از روي ديوار اويزون کرده بود توي خونه درخت ها ي سر به فلک کشيده اونقدر زياد بود که باعث شده بود کل نماي خونه مشخص نشه معلومه حياط بزرگي داره ليلا هم همين جور براي خودش ميرفت که دفعه وايساد وگفت:به چي نگاه ميکني بيا ديگه...
تکون نخوردم وفقط به خونه نگاه ميکردم ليلا اومد نزديکو گفت:ميشه بريم؟
همين جور که خونه نگاه مي کردم گفتم:قشنگ ليلا نه؟
-اره مبارکه صاحبش باشه...هر کي اينو ساخته عشق سفيد بوده ...بريم؟
-اهووم..
دل کندن از اون خونه برام مشکل بود اما اين کارو کردم چند کوچه رفتيم بالا تر گفتم:ليلا کجا داريم ميريم ؟
-ميريم جنس وبه يکي بديم..
-به کي؟
-به يه جيگر...(با خنده گفت)پسر خيلي نازيه فقط حيف که معتاد شد وگرنه خودم ميگرفتمش
خنديدم وگفتم:بد بخت پسره که همچين کيسي رو از دست داد
ليلا با ناز گفت:اره به خدا همين وبگو
-اسمش چيه؟
-شاهين..
به خونه که رسيديم زنگ ايفونو زد يه خانم جواب داد:کيه..
ليلا صورتشو جلو ايفون برد زنه درو زد ورفتيم تو حياط شيکي بود تا چشم کار ميکرد درخت وگل بود رفتيم تو خونه يه خانم مسن اومد گفت : همين جا تشريف داشته باشيد تا اقا بيان
من وليلا رو مبل نشستيم من پشت به راه پله نشستم وليلا هم روبه روم به خونه نگاه کردم وگفتم:ليلا..؟
-بله...
-کل اين خونه مال پسر جيگرست؟
-اره ...
صداي پا از راه پله اومد ليلا به پشتم نگاه کرد و اروم گفت:اي جانم...جيگر اومد
اروم برگشتم پشتم با ديدنش نتونستم جلو خندمو بگيرم يه مرد پنجاه شصت ساله چاق که کمربندش و زير شکمش بسته بود ...کله کلا تاس ...لپا افتاده .. داشتم مخينديدم که ليلا لباشو گاز گرفت اومد سمت ما من وليلا بلند شديم وسطمون وايساد اول يه نگاهي به من انداخت بعد به ليلا وگفت:اين کيه با خودت اوردي؟
ليلا:همکار جديده ..شايد از اين به بعد براتون جنس بياره
مرده انگار اعصباني بود گفت:من کسي جز تو نميخوام
دستمو جلو دهنم گرفتم وخنديدم ليلا ابروشو انداخت بالا ولبشو به دندون گرفت که نخندم مرد با اعصبانيت گفت:چيه به چي ميخندي؟
گفتم:ببخشيد ...هيچي همين جوري
رو به ليلا کرد وگفت:دفعه ديگه اينو با خودت نمياري..فهميدي؟
ليلا:بله اقا ...فهميدم
-خيل خوب بريد
ليلاپولو که گرفت پيراهنمو کشيد با خوش برد بيرون تو حياط شروع کردم به خنديدن ليلا هم با خنده گفت:ايناز تو رو خدا نخند
اداي مرده رو دراوردم وگفتم:من کسي رو جز تو نميخوام ..
ليلا در حياط وبا زکرد و اومديم بيرون گفت:عشقمو ديدي؟حالااز حسودي بمير
با خنده گفتم:ارزوني خودت عين اورانگوتان ميموند..
با خنده رفتيم زير يه درخت نشستيم ليلا گفت:اون پسره ميبيني به درخت تکيه داده يه زنجيرم دستشه؟
سرم وکج کردم وسمت چپ ليلا رو نگاه کردم و گفتم:اره...ميشناسيش؟
-نشناسمش!!!از بچه هاي منوچهره فرستادتش مراقب ما باشه...اينه که ميگم نميشه فرار کرد ..
از روي نا اميدي نفسي کشيدم وگفتم:امروز چندميم؟
ليلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت گفت:نميدونم چطور ؟
-هيچي(يه ماشينbmwازته کوچه مياومد سقفشو هم برداشته بود رانندش يه مرد سي وهشت ساله بود به ليلاگفتم)ليلا...ماشينو داري؟
ليلا سرشو اورد پايين وبا چشاي گشاد گفت:دارمش...
مرده ماشينو جلوي خونه اي که سمت راستمون بود پارک کرد وخودش پياده شد داشت با تلفن حرف ميزد :اره...ميدونم ولي چيکار کنم پرونده ها رو يادم رفته الان دم خونهم يه ذره معطلشون کن الان ميام ...اينو گفت و وارد خونه شد ليلاسرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و يهو گفت: اني؟
-هومم
-يه فکري زد به کلم....
-مگه تو فکرم ميکني؟
-اره بعضي وقتا که حوصلم سر ميره فکرم ميکنم
-خوبه حالا فکرت چيه؟
دستمو کشيد گفتم:ميخواي چيکار کني؟
به ماشين نزديک شديم گفت :سوار شو زود باش
-تا نگي نقشت چيه سوار نميشم..
ماشين که سقف نداشت منو هل داد افتادم تو ماشين خودشم اومد کنارم دو تاايمون کف ماشين نشستيم گفتم:چيکار داري ميکني؟
-هيشششش...هر چي من گفتم تو فقط تاييد ميکني فهميدي؟
با حرص گفتم:لييلا...
صداي مرده اومد:اومدم ديگه چقدر زنگ ميزني ...نميتوني دودقيقه نگهشون داري؟
سوا رماشين شد وخدا حافظي کرد گوشي رو انداخت رو صندلي جلو وپوفي کرد خواست ماشينشو روشن کنه يهو بگشت عقب و با تعجب گفت:شما تو ماشين من چيکار ميکنيد؟
ليلا اه وناله گفت:اقا تو روخدا راه بيوفتيد...اگه دادشم مارو ببينه ما رو ميکشه
-دادشتون کيه؟
ليلا:هموني که به درخت تکيه داده يه زنجيرم دستشه..
مرده به پسره نگاه کرد وگفت:خانم من کار دارم بريد پايين دنبال درد سرم نيستم
گفتم:اقا ما که از شما چيزي نميخوام ...ميخوايم دو خيابون پايين تر پيادمون کني همين
ليلا با تعجب نگام کرد مرده پوفي کرد و با تاکيد گفت:فقط دو تا خيابون ...
دوتا ايمون سرمونو تکون داديم ماشين وروشن کرد وراه افتاد ليلا اروم گفت:نه مثل اينکه يه چيزايي بلدي
منم اروم گفتم:دارم درس پس ميدم استاد
-افرين ..من به خودم ميبالم بخطر همچين شاگردي
مرده گفت:بياين بالا
اروم اومديم بالا ونشستيم پشت سرمونو نگاه کردم ديدم همون پسره با موتور داره دنبالمون مياد گفتم:ليلا پسره داره مياد دنبالمون دردسر نشه ؟
-ليلا با بيخيالي گفت :نه بابا اين کارا تو حوضه استحفاضي اون نيست ...اون فقط مراقبمونه فرار نکنيم
عجب کيفي ميداد ...اولين بارم بود سوار همچين ماشيني ميشدم نزديک بود ذوق مرگ شم به همه جا نگاه کردم بالا شهر تهران هم صفايي داشت يه باد لذت بخشي به صورتم ميخورد يهو چشمم افتاد به مرده که ايينشو روي ليلا تنظيم کرده بود و به ليلا نگاه مي کرداين دختر انگار همه جا بود الا تو اين دنيا بخاطر اينکه خندمو نبينه شالمو کشيدم روي صورتم و دستمم گذاشتم رو پيشونيم کمي هم پايين خم شدم سعي ميکردم صداي خندم بلند نشه يهو ليلا اومد سمتمم وبا نگراني گفت:ايناز...چيزي شده ؟چرا داري گريه ميکني؟
اروم دستمو اوردم پايين تا فقط چشمام معلوم بشه از چشمام فهميد که دارم ميخندم گفت:کوفت ..فکر دارم داري گريه ميکني..حالا براي چي داري ميخندي؟
با چشم وابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه ميکرد ليلاگفت:چي ميگي براي چي چشم وابرو ميندازي
دوباره اين کارو کردم ليلا سرشو برگردوند طرف مرده ديد نگاش ميکنه دو تاشون به هم لبخند زدن منم شروع کردم به خنديدن ليلا همين جور که دندوناشو فشار ميدادگفت:زهر مار...ا زکي تا حالا داره به من نگاه ميکنه ؟
همين جور که سرم پايين بودوميخنديدم گفتم:فکر کنم از وقتي که سوار شديم
نيشگونم گرفت که صداي اخم بلند شد وگفت:کوفت ...اونوقت تو بايد الان بهم بگي؟
مرده گفت:مشکلي پيش اومده؟
ليلا:نخير اگه زحمتي نيست همين جا پياده ميشيم
-زحمتي که نيست ولي هنوز يه خيابون ديگه مونده
ليلا:نه ديگه وقتتون ونميگيرم
مرده کمي اين دست واون دست کرد وگفت:ميخوايد با هم يه چيزي بخوريم ؟
ليلا با چشاي دوازده تايش نگاش کرد ومنم خنديدم ليلا يا ارنجش زد به پهلومو گفت:بله حتما اگه وقت داشته باشيد
مرده باخوشحالي گفت:من چيزي که زياد دارم وقته
ليلا دم گوشم گفت:ميبيني چه چلغوزي گير ما افتاده ..همين الان گفت معطلش کنيد تا من بيام
گفتم:اين خصلت مرداست که وقتي دختر زيبا رويي مي بينن ديگه نميتونن خودشونو کنترل کنن
جلوي يه کافي شاپ نگه داشت رفتيم تو دو تا بستني زديم به رگ و اومديم بيرون شمارشو به ليلا داد تا بهش زنگ بزنه ليلا هم نا مردي نکرد بعد از اينکه با هاش خدا حافظي کرديم شمار ه رو انداخت تو سطل اشغال تو راه خونه بوديم که ليلا گفت:حال کردي اني؟تو خوابم نمي ديدي سوار همچين ماشيني بشي خر کيف شدي نه؟
-نه گورخر کيف شديم..
بلند خنديدم ليلا گفت: نه خوشم اومد کم کم داري راه ميافتي..
-ولي کاش خودمون رانندگي ميکرديم کيفش بيشتر بود..
-مگه بلدي؟
-اره ..گواهي نامه دارم..
-دروغ ميگي..
-نه دروغم چيه..
-ايول پس دفعه بعد جلوي يه مرسدس بنز وميگرم ..
با خنده رفتيم خونه ...يک هفته کامل با ليلا ميرفتم مواد فروشي روزاي اول هم ميترسيدم هم برام سخت بود اما کم کم راه افتادم ...تو ي همين يه هفته ليلا به بهم ياد داد ترس آفت زندگيه ....بايد اهل ريسک باشي و از چيزي نترسي ..
مثل روزاي ديگه بعد از خوردن صبحانه با ليلا رفتيم به پاتوقش ...به گفته خودش تو اون پارک با سه ثانيه مواداش فروش ميره گفتم:ليلا...منوچهر وزبيده براي کي کار ميکنن؟
-براي جمشيد...هموني که تو رو به اينا فروخت
از جمشيد بد کينه اي به دل داشتم ..دستشو انداخت دور گردنم وگفت:نبينم گربم اخمو باشه
پشت چشمي نازک کردم وگفتم:به من نگو گربه
با خنده دنبالش دويدم ...با هم رفتيم سمت پارک روي يکي از نيمکت ها نشستيم پاهامو تکون ميدادم که ليلا گفت:حوصلت سر رفت؟
-اهووم
-بيا قدم بزنيم
هنوز بلند نشده بود که موباليش زنگ خورد جواب داد:الو.
....
-جاي هميشگيم...راستي يکي ديگه هم همراهم هست اگه دير کردم بشين پيشش تا من بيام
....
-باشه خداحافظ
گوشي رو قطع کرد وگفت:ايناز تو اينجا بشين تا من برگردم باشه ؟
-کجا؟
-...برم موادا و ازجاي گرمشون دربيارم جلدي ميام ....فقط اگه کسي اومد با من کار داشت بگومنتظر بمونه باشه
من همون جا منتظرش شدم بعد از چند دقيقه يه دختر اومد با قيافه تابلو يعني هر کي از چند متري ميديدش ميفهميد معتاده اومد طرفم وگفت :تو دوست ليلايي؟
نميتونست صاف وايسه همش عقب وجلو ميرفت چشماشم خمار بود گفتم:اره ..بشين الان مياد
خودش وانداخت رو نيمکت خم شد به سمت پايين ديدم يواش...يواش داره حالت سجده ميگيره منم همين جور نگاش ميکردم داشت ميرفت پايين که يهو ليلا که روبه روم مي اومد داد زد :بگيرش بگيرش الان ميوفته ..
اينو که گفت دختره از نيمکت جدا شد منم سريع گرفتمش خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ ميرفت تو زمين وقتي فهميد يکي گرفتش سرشو بلند وکرد وبا چشماي خمار گفت:ها...!!!
ليلا خودشو به من رسوند وگفت:چرا نگرفتيش نزديک بود بيوفته ؟
-من چه ميدونستم داره ميوفته
-پس فکر کردي يه چيزي رو زمين پيدا کرده ميخواد ورشداره؟ (ليلا موادشو جلوش گرفت وگفت)بگير ...تو چه مرگيت بود که خودتو به اين روز انداختي ها ؟
مواد وگرفت خواست پولو از جيبش در بياره.. نمي تونست دستشو مي برد بالاي جيب مانتوش اما دستش تو جيب نميرفت از روي جيبش سر ميخورد مياومد پايين ليلا پوفي کرد وگفت:اني پول و از جيبش دربيار
با چندش دست کردم تو جيبش وپول و دراوردم تيکه تيکه بودن بوي گند سيگار هم ميداد گرفتم جلوي ليلاوگفنتم :اينا بسه؟
به پولا نگاه کرد وگفت: نه بابا خيلي کمه
خودش دست کرد تو جيبش که دختره با خماري گفت:ديگه ندارم همينه
ليلا با اعصبانيت مواد واز دستش کشيد وگفت:وقتي پول نداري غلط کردي گفتي جنس بيارم .مگه من اينجا موسسه خيريه راه انداختم که هروقت نداشتي خودم روش بزارم
دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گريه گفت:تو رو خدا ليلا دارم ميميرم ...تمام استخونام درد ميکنه
ليلاداد زد:به جهنم ...کي گفت معتاد شي ؟...مگه تو خير سرت دانشجوي مملکت نبودي؟مگه نه داشتي براي دکترا ميخوندي؟براي چي اين بلا رو سر خودت اوردي ها؟
-ليلاخواهش ميکنم قول ميدم دفعه بعد پولو برات بيارم
-بيخود ...دفعه بعد بدون پول به من زنگ نميزني فهميدي؟
داشت گريه ميکرداز ظاهرش معلوم بود حالش خيلي بده به ليلا گفتم:بهش بده گناه داره
-ايناز وقتي اينا دلشون به حال خودشون نميسوزه وهميچين بلايي سر خودشون ميارن ...تو ديگه نبايد دلسوز اين جماعت بشي
-خواهش ميکنم ليلا تو هم عين اينايي ميتوني درکش کني
-ايناز کي ميخواد بعد پول اين مواد وبده ؟
-بالاخره يکي پيدا ميشه وضعش خوب باشه از اون بيشتر بگير ..بخاطر من....(ليلانگام ميکرد گفتم)اگه ندي خودم ميدما
پوفي کرد وگفت:ايناز من از دست تو چيکار کنم ميخواي براي خودت درد سر درست کني ؟ به احترام ريش سفيدت اين کارو ميکنم (مواد گرفت جلوشو گفت)بگير ولي گفته باشم اين دفعه اخر
دختره با استينا ش که تا نوک انگشتاش بود اشکاشو پاک کرد وبا خوشحالي مواد وگرفت ورفت تا ته پارک که رسيد صد دفعه افتاد و بلند شد .....عين ادماي کور که جلوشونو نمي ديدن خودشو به دارو درخت ميزد من وليلا هم همين جور نگاش ميکرديم ليلا گفت:به نظر تو اين زنده خونه ميرسه ؟
گفتم:عزرائيل که کارش نداره ...همين جوري بخواد ادامه بده حتما خودکشي ميکنه
ليلا دستشو انداخت دور گردنم وگفت:خوب فيلم هندي تموم شد بريم يه گشتي تو پارک بزنيم
با خوشحال گفتم: بريم
چند قدم راه رفتيم ليلا گفت:پفک ميخوري؟
-نه مضره ....ميدوني هر يه دونه پفکي که بخوري يک ماه طول ميکشه تا کليت تميزشه؟
-شوخي ميکني؟
-نه جدي ميگم من الان دوساله ديگه چيپس وپفک نمي خورم
-پس چي بخوريم ؟
-اب هويج بستني...
-خانم خوش اشتها فکر پولشم باش
يه پسري از پشت سرمون گفت:اب هويج بستني با من
سرمونو چرخونديم ديديم دوتا پسر عين اجل وايسادن ليلا گفت:به به ...خان وحيد وخان ناصر ..اَ..اين طرفا ؟
دو تا ايشون اومدن جلومون وايسادن يکيش گفت:داشتيم رد ميشديم گفتيم يه عرض ادب کنيم (به من نگاه کرد وگفت)دوست جديده؟...اينم ميخواي بدبخت کني؟
ليلا: زر نزن جنس ميخواي؟ بگير وبر
-قربون محبت ليليت ...ترک کرديم
ليلا:چي ترک کردي؟(سرشو عقب کشيد )ميگم رنگ وروتون وا شده نگواثرات ترکه ...افرين ...افرين کار بسيار شايسته اي کردين
-نميخواي معرفي کني؟
ليلا من اشاره کرد وگفت:ناصر وحيد اين اينازه....(به اونا اشاره کرد)ايناز اين دو تا ريشو ...اين ناصر اينم وحيده
ناصر خيلي خيلي لاغر بود به اندازه اي که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت ميشد ....نميشد گفت وحيد خوش استيل تر از ناصر ولي بهتر از ناصر بود هر چند ترک کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن وحيد دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:خوشبختم...
سرمو کج کردم وبه دستش نگاه کردم وگفتم:فکر نميکردم وسط پارکم ميشه گدايي کرد؟
ليلا زد زير خنده ناصرم زد تو سر وحيد و با لبخند گفت:خاک تو سر ضايع شدنت بکنن
ليلا دست زد وگفت:اقا ناصر به افتخار ضايع شدن دوستت بايد ...اب هويج بستي بهمون بدي
ناصر:به من چه از خودش بگيرين
وحيد با قيافه ضايع شده گفت:بيايد بريم مهمون من
ليلا دست زد وگفت:ايول..
داشتيم ميرفتيم سمت کافي شاپ که وحيد اومد کنارم وگفت:ميمردي با هام دست ميدادي وضايعمون نميکردي؟
-اگه ضايعت نمي کردم که اب هويج بستني گيرمون نمياومد ...
بعد از خوردن اب هويج بستني باهاشون خدا حافظي کرديم چند ساعت تو پارک گشتيم وتمام جنسا رو.
فروختيم تو راه برگشت به خونه با حالت معصومانه اي گفتم:ليلا
ليلا با تعجب نگام کرد وگفت:عين بچه هايي که از ماماناشون چيزي ميخوان صدام ميزني....چه ؟
صورتم ومعصوم تر کردم وگفتم:ميزاري زنگ بزنم ؟
چشاش سه تا شد وگفت:زنگ بزني؟روز اول منوچهر چي بهت گفت ؟
-از کجا ميخواد بدونه من زنگ زدم؟
-از کجا؟ايناز تو الزايمر داري مگه روز اولي که اومدي نگفتم منوچهر هر جا که مارو ميفرسته برام بپا ميذاره ؟پشت سرم ونگاه کن تا بهت بگم
نگاه کردم وگفتم:خوب..
-خوب به جمالت...اين دوتا که دارن پشت سرمون ميان ...اضغر واکبرن داداشن نوچه و مواد فروش منوچهرن .فکر کردي منو چهر ما رو به امون خدا ول ميکنه وميره..
-پس من چي کار کنم؟بايد زنگ بزنم
-به کي ؟
-به دوستم...
-به مامانت زنگ نميزني ميخواي به دوستت زنگ بزني
-مامانم فوت کرده
-معذرت ميخوام نميدونستم...(پوفي کرد وگفت)بزار با بچه ها حرف بزنم ..ببينم چيکار ميتونيم برات بکنيم
لبخند زدم وگفتم :ممنون..
برگشتيم به خونه ...فقط مهسا ويسنا خونه بودن من وليلا بهشون سلام کرديم اما اونا زير لب جواب سلام دادن ...رفتيم تو اتاق لباسامونو عوض کرديم مهسا ويسنا هم اومدن تو اتاق مهسا اومد جلوم وايساد ولي يسناعقب ايستاده بود ليلا باترس گفت :بچه ها ميشه دعوا راه نندازين
مهسا بهش لبخند وچيزي نگفت دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:اشتي؟
دستشو گرفتم وگفتم :مگه قهر بوديم که اشتي کنيم ؟
مهسا:ممنون...
يسناهم اومد جلو با من دست دادو گفت:خوبه که دوستي عين تو پيدا کرديم
ليلا يه نفسي کشيد و گفت :خدايا کسي اينجا مارو مارمولکم حساب نميکنه...
يهو يسنا ومهسا باخنده بغلش کردن مهسا گفت:غصه نخور ابجي ...من سوسک حسابت ميکنم
؟ليلا خنديد وبا تعجب گفت:راست ميگي کرم زالو..
مهسا ازش جدا شد وگفت:چي گفتي؟
ليلا :با تو نبودم که بااين ...با اين بودم
يسنا :من ؟؟؟!!!! با اين هيکلم ميگي کرم زالو
ليلا عقب عقب به سمت در ميرفت وگفت:اره کرم زالو ها
اينو گفت و فرار کرد مهسا ويسنا هم دنبالش دويدن ...بعد از يک هفته و چند روز بالاخره با من اشتي کردنند خوشحالم که به اشتباهشون پي بردن ...وقتي همه بچه ها جمع شدن نهارو خورديم زبيده به مهناز گفت با منوچهر ميرن جايي کار دارن تا شب برنميگردن ومواظب ما باشه وقتي رفتن همه مون تو هال نشستيم نگاه تلويزيون ميکرديم به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برميداشتن يهو ليلا پريد جلو تلويزيون وگفت:بايد جلسه دو فوريتي بگيريم ...
مهناز:چته عين شامپازه ميپري جلو تلويزيون ؟اصلا خودت فهميدي چي گفتي؟
ليلا:اره ديگه از همين جلسه ها که نماينده مجلس ميگيرن..
نگار:خوب...موضوعش چيه؟
ليلا قيافه معلم ها رو گرفت وگفت:علم بهتر است يا ثروت ؟
نجوا بلند خنديد وسپيده گفت:ميشه دلقک بازي درنياري وحرفتو بزني؟
ليلا:ايناز ميخواد زنگ بزنه...
همشون با هم گفتن:چيييييي؟
ليلا با خنده گفت:چيه شما دقيقا عين زماني بود که نيوتون زير درخت نشسته بود و سيب از بالاي درخت افتاد پايين گفت چي ...همون جا کشف کرد زمين جاذبه داره
نگار:ليلا جان يک ثانيه حرف نزن باشه؟(به من نگاه کرد وگفت)مگه ما قبلا بهت توضيح نداديم ...اينجا تلفن نداريم بايد بري بيرون زنگ بزني..
ليلا:و از اونجايي که منوچهر برامون هپو گذاشته اين کار امکان پذير نيست
نگار با اخم نگاش کرد ليلا گفت:چيه؟گفتي فقط يک ثانيه...
گفتم:خواهش ميکنم کمکم کنيد من بايد زنگ بزنم
مهناز:بچه ها ما هشت نفريم ...خير سرمونم اشرف مخلوقاتيم فکرامونم رو بريزيم رو هم شايد يه راه حلي پيدابشه ...
بعد چند دقيقه فکر کردن اونم به صورت ايکيوساني ليلا يهو بلند شد وگفت:يافتم ...يافتم
نگار :چي يافتي؟
نجوا با خنده گفت:الکل ...
ليلا:يه فکري کردم... نه نميگيد؟
مهناز:وانگاه که انيشتن فکر ميکند ...بگو فکرتو..
ليلا سرشو چرخوند طرف سپيده پشت چشمي نازکرد وبا انگشت اشارشو به طرف سپيده گرفت وگفت:تو....بايد هم اکنون جانت را نثار ما کني...
سپيده با تعجب گفت:چي؟
ليلا:بچه ها غلام سوته عاشق کيه؟
همشون گفتن:سپيده..
ليلا:خوب ديگه ...سپيده ميره با غلام حرف ميزنه من واينازم ميريم زنگ ميزنيم
سپيده:اينقدر دري وري نگو...ميخواي برم يه بلايي سرم بياره؟
نجوا:منم باهات ميام
ليلا:حله ديگه ُقلتم ميخواد باهات بياد..
سپيده:من پامو تو اون خونه نميزارم..من ازاين پسره خوشم نمياد...
ليلا:عزيزم انگاه که بوسه هاي اتشينش را برلبانت کوبيد عاشقش خواهي شد
گفتم:خواهش ميکنم سپيده ...جبران ميکنم ...واقعا بايد زنگ بزنم
سپيده دلش نميخواست بره از چهرشم مشخص بود ولي ليلا گفت:نجوا سپيده رو همراهي کن..
نجوا دست سپيده رو کشيد وبا خودش بلند کرد... سپيده گفت:پس حداقل وقتي تلفن زدنتون تموم شد يه سنگي يه کوفتي بزنيد به در تامن بدونم زود بيام...شماها ميخوايد منو به کشتن بديد
نجوا رفت سمت در وگفت:اين درکه قفله ..
ليلا به مهسا ويسنا نگاه کرد وگفت:دستان پر توان گجت برس به داد اين ناتوان ..
مهسا بلند شد وبا سنجاق سرش درو باز کرد وگفت:زود بريد
نجوا و سپيده رفتن بيرون نگار هم از پنجره کشيک ميداد که هروقت ر فتن تو خبر بده.. ليلاگفت:هنوز نرفتن؟
نگار:نه...فعلا دم دروايسادن دارن حرف ميزنن
ليلا:اي بابا..اگه من بودم تا حالاتاريخ عقدم مشخص کرده بودم
مهناز:اخه همه مثل تو تو دلبرو نيستن که؟
نگار:بريد..بريد..رفتن تو
خواستيم بريم که مهنازگفت:ايناز..قول بده فرار نميکني؟
گفتم:ديگه اينقدر نامرد نيستم..
ليلا:ميشه حرفاي لوتي تونو بزاريد براي بعد؟
ليلا همين جور دستامو ميکشيد وبا خودش ميبرد مهناز دنبالمون اومدوگفت: زياد حرف نزن باشه؟زودم برگرديد ..
ليلا :چشم خان باجي...
به باجه تلفن رسيديم ليلا کارت تلفونشو داد بهم سريع شماره نسترن وگرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد:بله بفرماييد...
بغض به گلوم هجوم اورد چقدر دلم براي صداش و پرحرفياش تنگ شده بود با همون بغض گفتم:الو سلام نسترن ..
ساکت بود هيچي نگفت فقط صداي نفس کشيدنش وميشنيدم گفتم:الونسترن....صدامو ميشنوي؟
با صداي بي جوني گفت:آ...آ...آيناز خودتي؟اره؟
بغضم شکست وبا گريه گفتم:اره خودمم ..
نسترنم گريه کرد وگفت:معلوم هست تو جايي؟کجا گذاشتي رفتي ها ؟ميدو ني چقدر دنبالت گشتم ؟عکستو به همه کلانتريا دادم...ترسيدم اونا کشته باشنت نميدوني چقدر خودمو نفرين کردم که چرا حرفتو گوش ندادم
-خوبي نسترن ؟
-الان که صداتو نشنيدم بهتر شدم...بگو کجايي تا بيام دنبالت؟
خنديدم گفتم:کجا ميخواي بيايي تهرانم..
-تهران؟؟؟!!!تهران چي کار ميکني؟
ليلا با انگشت اشارش زد به ساعت که يعني وقت نداريم گفتم:نسترن من نمي تونم زياد حرف بزنم ..زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه ونگرانم نشي..
-کجا ميخواي بري؟ادرس وبده تا بيام دنبالت..
نميخواستم براي بچه ها درد سر درست کنم گفتم:نميتونم نسترن..... نمي تونم..اگه تونستم دوباره بهت زنگ ميزنم خدا حافظ..
صداي نسترن هنوز پشت گوشي مياومد که گوشي رو گذاشتم دلم براي ديدنش لک ميزد اشکامو پاک کردم واز ليلا تشکر کردم راه افتاديم ..ليلا رفت سمت خونه غلام.... سرشو گذاشت رو در گفتم :چي کار ميکني؟
-هيچي تو برو تو ميخوام شنگول ومنگول واز دست اقا گرگه نجات بدم
خنديدم ورفتم تو بچه ها اومدن پيشم گفتن زنگ زدي با لبخند گفتم:اره از همتون ممنون ..
يسنا:پس ليلا کو؟
گفتم:رفته شنگول ومنگول نجات بده .
وقتي نجوا وسپيده اومدن از اونا هم تشکر کردن قيافه سپيده ديدني بود رنگ به صورت نداشت وقتي همه جمع شدن ليلا گفت: بچه ها نظرتون چيه براي اين پيروز ي بزرگ جشن بگيريم؟
نگار با خنده گفت:چيه کبکت خروس ميخونه
ليلا:نه اردک مي خونه
نگار :من موافق..
يسنا:اگه زبيده بياد چي؟
نجوا:نه بابا...مگه نشنيدي گفت شب ميان
ليلا:موافقا دستا بالا
سپيده:ميشه موافقا دستاشونو پايين کنن؟
ليلا:تو هرجور راحتي جيگر..
مهناز:قبول بچه ها.... بساط مهموني رو حاضر کنيد
نجوا وسپيده پريدن تو اشپز خونه سپيده هر چي ميوه تو يخچال بود ريخت تو سينگ ظرفشويي شروع کرد به شستن ليلا بهش گفت:اينجوري فايده نداره بزار برم برات تشت بيارم قشنگ با پا برو توش... اينو که گفت سپيده يه سيب طرفش پرت کرد ليلا تو هوا گرفتش وگاز زد نجوا هم داشت شربت البالو درست مي کرد ليلا بهش گفت:اخه ادم.... کي شربت و با قاشق هم زده ؟
نجوا با تعجب نگاش کرد وگفت:پس با چي هم بزنم ؟
ليلا:با همزن برقي..
نجوا با حرص ليلا رو از اشپزخونه بيرون کرد وگفت:يکي بياد اينو بگيره نميزاره کار بکنيم
مهسا رفت تو اشپزخونه به نجوا وسپيده کمک کنه ...من وبقيه هم داشتم هال وبراي مهموني اماده ميکرديم هر کي مي رفت تو اشپزخونه يه ناخونکي به ميوه وشيريني ميزدمهسا گفت:قحطي زده نديده بوديم که لطف ليلا ديديم ..
ليلا :به جاي اينکه حرف بزني برو يه نوار بندري بزار اني برامون بندري برقصه
گفتم:بيخود...خودت برقص...
يسنا :ما رقص معموليشم بلد نيستيم چه برسه به بندريش
مهناز :ايناز...داره ناز ميکنه
سپيده: اشتباه گرفته بايد بره براي يکي ديگه ناز کنه
همشون خنديدن وقتي همه چي حاضر شد بچه ها تو هال نشستن ليلا يه دونه خيار به عنوان ميکروفن بردا شت هم ميخوردش هم حرف ميزد:ليدي ها ودوشيزگان محترم به اين مهماني خوش امدين ومقدمتان را گرامي ميداريم و از اينکه قدم هاي نحستان را در اين مجلس (حرفش تموم نشد که بچه کوسن مبل به طرفش پرت کرد ليلا هم فقط جاخالي ميداد با خنده گفت)وقتي يکي داره بهتون احترام ميزاره ادم باشيد
مهناز :ليلا.اون خيارو بخور بعد حرف بزن
ليلا وقتي تمام خيارش وخورد يکي ديگه برداشت يه تعظيم کرد وگفت:بله بانوي من ...شما هم اکنون شاهد رقص زيباي خفته ي من خواهيد شد
همين جور که سيب گاز ميزدم ابرومو بردم بالا ليلا خوند:ابرو ميندازي بالا بالا ميدونم سرت شلوغه والله
همه خنديدن گفتم :به شرطي ميرقصم که شما هم برقصيد
نجوا:قبول اول تو بندري برو بعد ما تکنو ميريم
گفتم :زرنگين منم ميخوام تکنوبرقصم
نگار:با شه قبول ...هم بندري هم تکنو
ليلا:بچه ها من تکنو نميرم چون ميترسم نعشگيم بپره ...براتن رقص باله ميرم (به من نگاه کرد وگفت)شروع کنم مادام
بلند شدم وروسريمو از رو زمين برداشتم ودور کمرم بستم و وسط وايسادم موهامم باز کردم وگفتم:شروع کن
دخترا سوت وکف برام زدن ليلا شروع کرد اولش وبه صورت رپ خوند: خوشکل موشکلاش بيان وسط بزنن تو فازبندري ميخونه ليلا مفنگي ديگه نشينين رو صندلي ....خنديدم وگفتم: شعرمردمو به نام خودت ثبت ميکني؟
ليلا هم خنديد وگفت:باکي ني ...شروع ميکنيم ...همه دختراي بندر با نمک خوشکلن ودلبر/ يکيشون جا کرده تو قلبم /ميخونيم اينو با هم قد بلند مو مشکي پوستش برنزه ...همين جور که ميرقصيدم وايسادم وگفتم:صبرکن....صبر کن
ليلا :چيه؟
گفتم :من کجاي پوستم برنزست؟
نگاربا خنده گفت:راست ميگه بچم سفيده
ليلا :خوب چيکار کنم نميتونم شعر مردمو خراب کنم
گفتم: خوب عيب نداره با خوندن تو من که سياه نميشم
ليلا: ادامه شعر.....ميرقصه بندري کارش درسته/ قد بلند مو مشکي پوستش برنزه/ ميرقصه بندري کارش درسته /تکون تکونش بده رقصو نشونش بده... / تکون تکونش بده رقصو نشونش بده......... من ميرقصيدم وميخنديدم اونا هم دست ميزدنو با ليلا ميخوندن البته بدون اذيت هم ننشستن ...چند دفعه با پاشون زدن به باسنم که ميافتادم رو ليلا.... ليلا هم نقش زمين ميشد ....چند دفعه هم ليلا منو هل دادکه افتادم رواونا ....تا شب زديم ورقصيديم اينقدر خستمون بود که فقط دنبال بالشت ميگشتيم
ليلا:ايناز چقدر ميخوابي بلند شو ديگه لنگ ظهر شد...
با خواب الودگي گفتم:بزار بخوابم ..
ليلا:باور کن اگه به من بود ميزاشتم عين اصحاب کهف بخوابي وسيصد ساله ديگه بيدار شي ...پاشو تا صداي پارسش درنيومده
جوابشو ندادم صداي باز شدن در اومد يهو ليلا داد زد:ايناز زبيده اومده بلند شو ...بلندشو
خواب از کلم پريد وسريع رو تخت نشستم ديدم نجوا ونگارن تا منو ديدن زدن زير خنده ليلا هم ميخنديدبا حرص گفتم : ليييييلا
بعد از اينکه صبحونمون وخورديم ...رفتيم به اتاق اماده شديم امديم بيرون
زبيده کيفمو نو پر مواد کردوداد دستمون بهمو گفت:اگه اينارو نفروشيد ميفروشمتون فهميديد
من فقط سرم وتکون دادم گفتم:بله
زبيده:ليلا مواظبش باش
ليلا:هستم خانم عين عقاب پشت سرشم
خنديدم وگفتم:عقاب بالاي سر يا پشت سر؟
ليلا:مهم نيست ...مهم اينکه مراقبتم
وقتي از خونه اومدم بيرون بهش گفتم:کجا ميريم تجريش
-دوره؟
-اره..
يه ماشين دربست گرفتيم تا تجريش از ماشين پياده شديم همون جا وايسادم گفتم:چرا اينجا وايساديم؟
-صبر کن ميفهمي ...
سمت چپ نگاه ميکرد منم همون جا نگاه ميکردم بعد از چند دقيقه گفتم:به چي نگاه ميکني؟
-دودقه دندونتو بزار رو جيگرت ميفهمي
-تا کي بايد اينجا باشيم ..
-صبر کن الان مياد
-کي.....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 140
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 56
  • بازدید هفته : 179
  • بازدید ماه : 686
  • بازدید سال : 21,069
  • بازدید کلی : 685,493