loading...
رمان کلوب | رمان عاشقانه,رمان جدید
admin بازدید : 7047 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیبای حصار تنهایی من قسمت چهارم

 

از هم که جدا شديم گوشيم زنگ خورد من نميدونم اگه نسترن يه روز به من زنگ نزنه مريض ميشه؟...

گوشیمو از تو کيفم برداشتم با تعجب به صفحه موبايلم نگاه کردم هومن بود جواب ندادم چند بار ديگه زنگ زد با اعصبانيت گفتم:چيه چي ميخواي؟
-چه خبرته ايناز چرا داد ميزني ؟
با بغض گفتم:چرا داد ميزنم يعني نميدوني؟
-پس خبر داري؟
-اره خبر دارم ..خيلي وقته خبر دارم بازيچه دستتم ؟
-دلخوري؟
گريم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم نبايد ضعفي از خودم نشون ميدادم اب دهنم و قورت دادم تا بغضم بره پايين يه نفس عميق کشيدم تا گريم نياد:اره دلخورم ..چون دلمو عين شيشه خورد کردي...
-من فقط زنگ زدم بگم حلالم کني نميخواستم زندگيمو با نفرين شروع کنم(با مکث ) وبگم.متاسفم
-همين متاسفي ..پس اون حرفاي عاشقونه چي شد..اني بدون توميميرم .اني تو همه زندگيمي ،کسي رو جز تو،تو قلبم راه نميدم همش کشک ،هشت ماه من وسرکار گذاشتي که الان بگي متاسفي؟ مگه من زنگ تفريحت بودم ؟
-خوب اگه تو هم جاي من بودي همين کارو ميکردي
اعصابم خورد شده بودبادادگفتم:فکر کردي همه عين خودتن که امروز رفيقن وفردا ميشن نارفيق من اگه با يکي دست رفاقت دادم تا اخرش پاي همه چيش وايميسم نه عين تو........
بغضم شکست.. گوشيمو قطع کردم روي صندلي پارک نشستم وزار زار گريه کردم بخاطر خودمو بدبختيام..همين جور که گريه ميکردم حس کردم يکي کنارم نشست گفت:چي شده ايناز خانم چرا گريه ميکنيد ؟
سرم وبلند کردم نويدبود سريع اشکامو پاک کردم گفتم:چيزي نيست.
به صورتم خيره شد وگفت:کي اين بلا رو سر تون اورده؟
با لبخند گفتم:سوغاتيه..
؟ انگار حرفمو نشنيد دستشو دراز کرد طرف صورتم خواست بزاره جاي سيلي سريع خودمو عقب کشيدم وگفتم چيکار ميکني نويد
با دست پاچگي گفت:هيچي ببخشيد
بلند شد وبا قدم هاي تندي رفت... به نسترن زنگ زدم که نميتونم بيام خيلي سوال پيچم کرد اما جوابشو ندادم چند ساعت تو پارک راه رفتم به خودم وگذشتم فکر کردم ميخواستم بدونم کجاي زندگيم واشتباه رفتم که بايد اين بلا ها سرم بياد خدا يعني ادم بد بخت تر از منم خلق کردي؟رفتم خونه تو هال نشستم دستام وزانوهامو حلقه زدم واروم اروم اشک هاي گرمم سرازير ميشد با خودم زمزمه کردم: ..روي هر سينه سري گريه کند وقت وداع /سر من وقت وداع گوشه ديوار گريست ....ظهر که مامانم اومد از ديدنم تعجب کرد وگفت خونه چيکار ميکني؟جايت درد ميکنه؟
گفتم:نه..حوصله کار کردن نداشتم مرخصي گرفتم...مامان ساده من هم باور کرد شب من ومامان داشتيم نگاه تلويزيون ميکرديم که تلفنم زنگ خورد دلم هوري ريخت مامانم گفت:موبايلت خودشو کشت نميخواي جوابي بدي؟
اگه هومن باشه چي؟نميتونستم جواب بدم مامانم گفت:ايناز کجايي؟نميخواي جواب بدي؟
-ها؟؟چرا ..(رفتنم به اتاقم موبايلم وبرداشتم نويد بود يه نفس راحتي کشيدم )جواب دادم :سلام نويد
-سلام حالتون بهتر شد؟
ياد صبح افتادم گفتم:اره اره ..بهترم ممنون
-ميشه ازتون يه خواهش کنم؟
-شما امر بفرماييد..
-اختيار داريد...ميشه خواهش کنم امشب شما بياييد خونمون بهم درس بديد ...خيالتون راحت مامان وبابام خونه هستن
-مگه فردا چند شنبه است؟
-يک شنبه ديگه..نميخواستم مزاحمتون بشم فلسفه رو خوندم ولي از منطق سر درنيوردم ..اگه کار داري خودم يه کاريش ميکنم..
-نه نه ميام..فقط خيالم راحت باشه که مامان وبابات خونست ؟
خنديد وگفت:بهتون نمياد ترسو باشيد
يه فوت کردم وگفتم:بساط پذيرايي رو حاضر کن که اومدم
خداحافظي کردم ولباسامو پوشيدم به مامانم گفتم ميرم پيش نويد گفت:چرا اون نمياد؟
-نميدونم گفت مامان وباباشم خونست
-باشه...برو سلامت
دم خونه نويد که رسيدم زنگ وزدم در وباز کرد رفتم تو خودش دم هال وايساده بود من که ديد گفت:سلام بر خانم معلم دکتر
-سلام بر شاگرد بيمار
رفتم تو هر چي سر چرخوندم از پدرو مادرش خبري نبود حس کردم داره دروغ ميگه گفتم:مگه نگفتي مامان وبابات خونن پس کو؟
-بودن ولي تازه رفتن...
با اخم نگاش کردم با لبخند گفت:چيه از من ميترسي؟
پوزخندي زدم وگفتم:از تو جوجه فکلي عمرا
وسط هال نشستم نويدم رفت تو اشپزخونه بعد از چند دقيقه با سيني برگشت گذاشت جلوم وگفت:ببخشيد اگه کم وکاستي هست ...من بلد نيستم عين خانم ها پذيرايي کنم
به سيني نگاه کردم گز وبا پلکي با دو تا فنجون چايي بود يکي از گز ها رو برداشتم وگفتم:نه بابا خيلم خوبه من عاشق گز و پولکيم
-نوش جان
وقتي از پذيرايي نويد فيض بردم گفتم:خوب حالا برو دفتر دستک تو بيار تا مشقاتو بنويسيم سيني رو گذاشت تو اشپزخونه ...رفت به اتاقش دفتر وکتابش اورد کنارم نشست دستمو گذاشتم رو کتاب طرف خودم کشيدم خواستم بازش کنم که اونم دستشو گذاشت رو کتاب وطرف خودش کشيد گفتم:چيکار ميکني نويد؟نکنه نميخواي درس بخوني؟
-نه...ولي قبل از درس دادن بايد يه چيزي بهت بدم
اينو گفت رفت به اتاقش چند دقيقه بعد با يه ساک کادويي برگشت کنارم نشست پاکت وگذاشت جلوم وگفت :چيز قابل داري نيست ...
به پاکت نگاه کردم پر بود از قلب و به انگليسي نوشته بود دوست دارم عزيزم با تعجب گفتم:اين چيه ؟
-يه هديه کوچيک براي شما ..نميخوايد بازش کنيد ؟
-به چه مناسبت ؟
-فکر نميکردم هديه دادن مناسبت بخواد؟چرا اينجوري نگام ميکنيد ؟فقط بخاطر اينکه اين مدت زحمت کشيديد بهم درس داديد خواستم روز معلم بهتون بدم ولي ديدم روز پرستار بهتره
از حرفش خندم گرفته بود کادو وباز کردم ...يه لباس مجلسي زرد ليمويي بود از مدلش خوشم اومد دو تابند داشت که پشت گردن گره ميخورد پايينش پر از چين بود به احتمال زياد تا رونم ميرسيد با تعجب گفتم:ممنون خيلي خوشگله ...گرون خريديش ؟
با لبخند گفت:قيمتش مهمه؟
-ببخشيد نبايد قيمتش و ميپرسيدم...خوب ديگه درس و شروع ميکنيم ...
-نميخوايد بپوشيدش ؟
اين امشب چش شده ...مشکوک ميزنه اصلا براي چي بايد براي من همچين لباس گروني بخره؟ براي چي گفت پدرو مادرش خونست ؟نکنه درس خوندنش بهونه باشه بخواد بلا ملا سرم بياره؟نه بابا بنده خدا اهل اين حرفا نيست با لبخند گفتم :نه ميرم خونه ميپوشمش ...
-خوب بريد بپوشيدش اگه اندازه نبود برم فردا عوضش کنم ..
نخير مثل اينکه اين تا من وامشب نفله نکنه دست از سرم برنميداره هرچند يه چيزي داشت ته دلم قلقلکم ميداد که بپوشمش ....خودمم دلم ميخواست ببينم چه شکلي ميشم کمي اين دوست و اون دست کردم وگفتم:باشه ...کجا برم
اينقدر نويد خوشحال شدکه فکر کردم تا حالا خبربه اين خوشحالي به گوشش نرسونده بودن با لبخند گفت:اتاق من
اتاق پشت سرم بود بلند شدم رفتم به اتاقش بهش گفتم :کليد اتاق و ميدي..
خنديد وگفت :چيه ميترسي بيام تو
با يه لبخند مسخره اي گفتم:از بس امشب مشکوک شدي اين کارتم بعيد نيست
با اخم گفت:دست شما درد نکنه حالا ما شديم چشم چرون
-خيل خوب بابا ...ولي بهت گفته باشما اگه يه يکي از پاها تو بزاري تو اتاق جفتشو قلم ميکنم
خنديد وگفت:پس با سر ميام که يه دفعه قلم بشم
چيزي نگفتم و با حرص درو بستم مانتو شالمو در اوردم انداختم روتختش لباسو پوشيدم بندو پشت گردنم گره دادم پشت کمرم کلا لخت بود تابالاي باسنم هر کي اينو دوخته بوده به احتمال زياد پارچه کم اورده جاي نسترن خالي که رو لباس عيب بزاره..موهام هم باز کردم جلوي ايينه قدي که تواتاقش بودوايسادم خيلي بهم مياومد عقب و جلو وبالا و پايين چپ و راست خودم ونگاه کردم کلي قر دادم و ذوق کردم تو دنياي خودم سير ميکردم که يهو در باز شد با ترس دستم وگذاشتم رو سينم وبرگشتم و با چشاي گشاد گفتم:براي چي اومدي تو ؟
يه لبخند شيطنتي روي لباش بود وگفت:چقدر بهت مياد خوشکل شدي
شيرجه پريدم سمت مانتوم و شالم با اخم اعصبانيت پوشيدمشون حضرت والا هم حتي يک لحظه چشماش و از من دور نکرد خدا رو شکر شلوارم و در نيوردم با همون اعصبانيت گفتم:براي چي همين جوري سرتو انداختي پايين و اومدي تو ؟حداقل يه در ميزدي ببيني لباس تنم هست يا نه
اومد رو به روم ايستاد من فقط تا پايين شونه هاش بودم ازش ترسيدم نفس نفس ميزدم نفساي گرمش به صورتم ميخورد با لبخندي که روي لبش داشت صورتش و بهم نزديک ميکرد با دو تا دستام هلش دادم عقب و گفتم:معلوم هست تو امشب چه مرگيته اين کارا چيه ؟
همين جور که خواستم از کنارش رد بشم با يه حرکت بازومو به طر ف خودش کشيد انداخت تو بغلش سرمو با دستش گرفت بالا و لبامو بوسيد مغزم هنگ کردو ديگه هيچ دستوري صادر نکرد يک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد شايد فقط يک ثانيه طول کشيد ولي براي من زمان به کندي گذشت انتظار همچين کاري رو ازش نداشتم..سريع خودم و از بغلش کشيدم بيرون يه سيلي محکم زدم تو گوشش جاي انگشتام روي پوست سفيدش موند با اخرين حد اعصبانيتم ...يه چيزي در حد نقطه جوش گفتم:معلوم هست داري چه غلطي ميکني؟فکر کردي من کيم يه دختربي کس وکار که هر غلطي خواستي با هاش بکني ؟منو با دختراي ولگرد خيابوني اشتباه گرفتي..پيش خودت چي فکر کردي ؟فکر کردي حالا که باهات بگو بخند دارم ديگه خيالات ورت داشت،تو يه تار موي من وديده بودي که هميچين کاري روکردي؟
ديگه نتونستم حرف بزنم بغض راه نفس کشيدنم وبسته بود دلم بحالش سوخت ...دستش روي صورتش بودوچشماش پر اشک از اتاق زدم بيرون پشت سرم اومد بازو هامو کشيد وگفت:بزار حرف و بزنم
بازو هام وکشيدم وگفتم:ديگه حرفي بين من وتو نمونده
خواستم برم که جلوم وايساد وگفت:به خدا اگه نزاري حرفم وبزنم نميزارم از اين خونه بري بيرو ن
چيزي نگفتم فقط با چشم گريون نگاش ميکردم که گفت:آيناز من دوست دارم ...ميدونم تو از بزرگتري اونم پنج سال اما به خدا قسم اين هوس نيست ..
-قسم نخور...از کجا ميدوني که هوس نيست ؟تو فقط هيجده سالته هنوز مونده که بزرگ بشي بفهمي زندگي فقط دوست داشتن وعاشق شدن نيست...اونقدر سربالايي و سراشيبي داره که عشقتو تو اين راه فراموش ميکني...
-اما من الان فقط تو رو دوست دارم نميخوام به سر بالايي و سرا شيبي زندگي فکر کنم ...
سرم و از روي تاسفم تکون دادم وگفتم:هنوز بچه اي.
يه قدم برداشتم که دستم وگرفت با اعصبانيت اما شمرده گفتم:نويد....دستم و.....ول کن ..
با ناراحتي گفت:مگه هيجده ساله ها دل ندارن ....فکر نميکردم روي عشق برچسب19+زده باشن
اينو گفت و دستم وول کرد فقط بهم خيره شده بوديم نفس نفس ميزدم گفتم:"من تو رو جاي برادرنداشتم دوست داشتم ،همه چي روخراب کردي نويد " از کنارش رد شدم تا دم در خونمون گريه کردم دستم و کردم تو جيب مانتو که کليدو بردارم فهميدم که نيست سرم وگذاشتم رو درو گريه کردم نميتونستم در بزنم اگه مامانم من و با اين وضع ميديد نميگفت چه خبر شده احساس خفگي ميردم ...حس کردم يکي کنارم ايستاده سرم و از رودر برداشتم بهش نگاه کردم کليدو جلوم گرفت وگفت:حق کسي که دوست داره سيلي خوردن نبود
کليدو از دستش گرفتم واونم رفت درو باز کردم و يه راست رفتم به حموم خوبي خونه ما اين بود که حموم و دستشوي تو حياط بود ..لباس و در اوردم ومانتو پوشيدم نميدونستم با لباس بايد چي کار کنم انداختمش توي ماشين لباس شوي ...در هال وباز کردم خدا رو شکر مامانم تو اشپزخونه بود وبراي فردا نهار درست ميکرد صداي درکه شنيد گفت:اني تويي؟
-اره مامان منم...
خواب از سرم پريده بود تاصبح تو اتاقم رژه ميرفتم روزي گند تر از امروز نداشتم مگه ظرفيت ادم چقدره ؟سد به ا ون بزرگي هم وقتي ظرفيتش پر ميشه سرريز ميکنه چه برسه به من ...سرم وگذاشتم رو بالشت...خدايا شکايتمو پيش کي ببرم؟به کي بگم چرا بابام معتاد ه؟به کي بگم چرا نبايد عين دختراي ديگه زندگي راحتي داشته باشم؟انگشته اشارمو گذاشتم روي لبم جاي بوسه نويد ...چرا نويد ؟ توديگه چرا ؟تو چرابا من همچين کاري رو کردي تمام دلخوشيم به تو بود فکر ميکردم من ومثل خواهرت دوست داري...هيچ وقت به ذهنم خطور نميکرد که بشم عشقت،اوني که براش ميمردي من بودم ..چرا؟ من که نه قيافه درست ودرموني نه خونواده حسابي دارم......
... .... نميدونم ساعت چند بودکه با صداي اذن بلند شدم و وضو گرفتم بعد از اينکه نماز م وخوندم با تسبيح صدبار استغفر الله گفتم ورفتم به اشپزخونه چايي رو حاضر کردم قبل از اينکه مامانم وبيدار کنم رفتم به حموم ولباس وبردم به اتاقم...مامانم وبيدارکردم مانتوم وپوشيدم ميلي به خوردن صبحانه نداشتم با صداي بلند از مامانم خدا حافظي کردم داشتم کفشام و ميپوشيدم که مامانم گفت:پس صبحونه چي؟
-ميل ندارم...گشنم شد يه چيزي ميگرم ميخورم ..
-پس يه دقه صبر کن الان ميام ...دم در هال منتظرش موندم رفت به اتاقش وبعد از چند دقيقه برگشت يه چيزي هم تو دستش بود با يه لبخند به لب جلوم وايساد و جعبه رو گرفت جلوم وگفت:تنها کاري بود که ميتونستم برات انجام بدم ...
کادو از دستش گرفتم وگفتم:اين چيه مامان؟!!!
-خوب بازش کن ببين چيه..
کادو باز کردم به زبان انگليسي نوشته بوداینازپايين حرف Zيه زنچير کوچيک اويزون بود که بهش يه ستاره سفيد وصل بود فکر کنم بخاطر اينکه اسمش ستاره بود اون ستاره رو گذاشته بود بهش نگاه کردم بغلم کردوگفت:تولدت مبارک اني
تولد ،يعني ديشب تولد من بود؟؟!! پس نويد اون لباس و براي ....از مامانم جدا شدم
وگفت: چيه خوشت نيومد؟
با لبخند گفتم:نه مامان خيلي خوشکله ...فقط غافل گيرم کردي يادم نبود تولدمه ...
خنديد وگفت:توکه تولد خوت ياد نيست ...ديگه نبايد کسي ازت انتظار داشته باشه که چيزاي ديگه اي يادت بمونه..ميخواي برات ببندم؟
-اره اره ....حتما.... پشتمو بهش کردم زنجير برام بست بغلش کردم و گفتم:ممنون مامان جبران ميکنم
-خيل خوب الان وقت احساساتي شدن نيست زودتر برو ...اگه دير برسي نسترن خياطي رو، روي سرت خراب ميکنه
-چشم ....
چند تا ماچ ابدارش کردم رفتم به خياطي از روزي که با بابام دعوام شد رفت و ديگه پيداش نشد معلوم نيست کدوم گوري رفته يا پول گيرش اومده که سراغ ما ديگه نيومد يا اينکه کشتنش وقتي به خياطي رسيدم به همه سلام کردم سولماز که مشغول خياطي بود گفت:آيناز نشين ...برو ببين نسترن چي کارت داره
بهار با صداي بلند خنديد وگفت:به خدا اگه نسترن پسر بود يقين پيدا ميکردم عاشق اني شده ..
اينو که گفت هممون خنديدم دو تا ضربه به در زدم بدون اينکه بگه بفرما رفتم تو نگاش کردم ديدم نسترن همچين سرشو کرده تو مانيتور که هر کي ميديدش فکر ميکرد يه چيز مهم کشف کرده يه سرفه اي کردم سرشو بلند کرد وگفت:اه کي اومدي؟(انگشت اشارش به طرفم خم وراست کرد) بيا بيا ..اينارو ببين
کنارش ايستادم به مانيتورش نگاه کردم از اينترنت چند نوع مدل لباس مجلسي گرفته بود گفت:نظرت چيه ؟
با تعجب گفتم:در مورد؟
با حرص گفت:ازدواج با من...خوب لباسا ديگه
خنديدم وگفتم :خوب بد نيست ولي ميخواي چيکار ؟
دستشو زد به پيشونيشو گفت:عزيزم مغزت گردو خاک گرفته از بس ازش استفاده نکردي .... خوب ميخوام از روي اين مدلا لباس بدوزيم
-اون وقت فکر الگوش هم کردي؟
-از تو ديگه انتظار همچين حرفي رو نداشتم ...
-اخ ببخشيد حواسم نبود شما بدون الگو کار ميکنيد
بعد سرو کله زدن با نسترن به کارم برگشتم ساعت نزديک يک بود که از خياطي اومدم بيرون نسترن اصرار کرد که من وبرسونه اما خودم گفتم نه ...چون ميدونستم الان ديگه شوهر و بچه اش اومدن اگه دير بره ميترسيدم شوهرش اوقات تلخي کنه ...نزديک خونمون بودم که نويد و ديدم به ديوار روبه روي خونمون تکيه داده کلافه به نظر ميرسيد از ديوار جدا شد وچند قدمي راه رفت دستشو ميکرد لاي موهاش يه تکه سنگ کوچيکي جلو ش بود باپا بهش ضربه زد سرش وکه بلند کرد من وديد اگه بخواد يه کلام ديگه راجبع ديشب حرف بزنه دندوناش و تو دهنش خورد ميکنم به سمت من حرکت کرد من راه افتادم سمت خونه از کنارش رد شدم صدام زد :ايناز ...صبر کن ايناز
درو باز کردم با اعصبانيت گفتم:آيناز خانم ...نه آيناز ..
رفتم تو خواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لاي در وگفت:من کسي رو به اسم ايناز خانم نميشناسم ...من فقط ايناز خودمو ميشناسم
با اعصبانيت در باز کردم وگفتم:چرا دست از سرم برنميداري اين همه دختر تو اين کوچه ريخته ...بهشون اشاره کني با سر ميان طرفت
-ايناز بس کن بزار حرفمو بزنم..
-مگه حرفي هم مونده که نزده باشي ؟هر اراجيفي که خواستي ديشب به هم بافتي
خواستم درو ببندم که با اعصبانيت درو هل داد که در محکم به ديوار خورد وصداي وحشتناکي داد تا حالا نويد اينقدر عصبي نديده بودم اونقدر اعصباني بود که سرخ شده بود گفت:تمومش کن ايناز ..تمومش کن به جاي اينکه اينجا وايسادي با من يکه به دوميکني برو بيمارستان ...
کيف از دستم افتاد با ترس گفتم:بيمارستان؟؟!! براي چي؟کسي طوريش شده؟اره
يه نفسي کشيد وگفت:اره ..مامانت حالش خوب نبود بردنش بيمارستان
تنها چيزي که فهميدم اين بود که يه تنه محکم به نويد زدم وتو کوچه ميدويدم به خيابون که رسيدم دستم وبراي ماشينا بلند ميکردم اما کسي برام نگه نميداشت ديگه ميخواستم خودم وتو خيابون پرت کنم ...که صداي نويد اومد:ايناز بيا سوار شو
برگشتم ديدم نويد يه تاکسي گرفته سريع سوار شدم خودشم جلو نشست جلوي بيمارستان نگه داشت پياده شدم به طرف يکي از راهروي بيمارستان ميدويدم که يه پرستار اومد وگفت:کجا داريد ميريد خانم ؟ رفتم پيشش وگفتم:خانم مامانم ...مامانم کجاست ؟
-مامان شما کيه ؟
نويد:ايناز از اين ور بيا
بهش نگاه کردم يه راهرو سمت چپش اشاره کرد با هم رفتم بخش ICUبود پا هام شل شد مامان من اينجا چکار ميکرد عفت خانم و فريده مامان نويدهم بودعفت خانم تا من وديد زد زير گريه وگفت:الهي برات بميرم ...اخه اين چه قسمتيه که تو داري دختر
من تو بغلش گرفت گريه ميکرد اما من به شيشه اي که مامانم پشتش زنداني شده بود نگاه ميکردم از بغلش جدا شدم خودم سلانه سلانه به شيشه رسوندم يعني اينقدر حالش بده که سرش و باند پيچي کنن ودستشو گچ بگيرن دستگاه اکسيژن بهش وصل باشه درو باز کردم ورفتم تو روي زمين نشستم وسرم گذاشتم لبه تخت وگريه کردم اونقدر صداي گريم بلند بود که يه پرستار اومد تو گفت:بلند شيد خانم با گريه کردن چيزي درست نميشه بريد براش دعا کنيد ....من وبه زور از اتاق بيرون کردن نميخواستم از مامانم جدا بشم اما بيرونم کردن روي صندلي نشستم نويد برام يه ليوان اب اورد نميخوردم ولي فريده خانم به زور تو دهنم کرد ...بعد از چند دقيقه يه دکتر اومد رفت بالاي سر ش معاينش کرد اومد بيرون جلوش وايسادم وگفتم:حالش خوب ميشه؟
توي چشماي پر اشکم نگاه کرد وگفت:دخترشي ؟
-بله...
به نويد و عفت خانم نگاه کرد بعدش به من گفت:مادرتون تو کما هستند از دست ما هم کاري ساخته نيست ...فقط دعا کنيد
نگاش کردم گفتم:دعا کنيم همين (يقشو گرفتم با گريه گفتم)پس تو چيکاره اي مگه دکتر نيستي ؟مگه درس نخوندي حال مريضات خوب کني ها ؟فقط بخاطر پول دکتر شدي اره ؟يعني پول برات مهم تره
فريده خانم من واز دکتر جدا کرد وگفت:ايناز....خا نمم اروم باش حال مادرت ايشاالله خوب ميشه
با گريه گفتم:اروم باشم ؟چه جوري اروم باشم مگه نمي بيني تمام کسم رو اون تخت لعنتي خوابيده..
دکتر گفت:خانم من شرايط شما رو درک ميکنم اما من که نعوذ و باالله خدا که نيستم دکترم هر کاري هم که از دستم بربياد کوتاهي نميکنم ...مادرتون متاسفانه تصادف سختي داشتن تنها چيزي که ميتونم بگم اينکه دعا کنيد ...
اين وگفت ورفت ....من موندم بدبختيام دوهفته تمام کارم شده خونه وبيمارستان ديگه خياطي هم نميرفتم دست ودلم به کار کردن نميرفت نسترن هم گفت هر وقت حال مادرت خوب شد بيا سرکار..هر کسي رو که ميشناختم بهم سر ميزدنند و دلداريم ميدادن تنها کسي که نيومد بابام بود هر شب نسترن يا فريده خانم برام شام مياورد ن هرچي بهشون اصرار کردم که زحمت نکشين خودم يه چيزي درست ميکنم قبول نميکردن با اين حرف بيشتر اعصاب نسترن وخورد ميکردم ... فريده خانم که شاهد تصادف بود گفت مامانت سر خيابون ايستاده بوده که يه ماشين با سرعت بهش ميزنه ودر ميره ...اگه بدونم کار بابام بوده با دستاي خودم ميکشمش
يه شب که روي صندلي بيمارستان نشسته بودم با تسبيح ذکر ميگفتم يکي بالا سرم وايساد سرم وبلند کردم نويد بود بعد اون روزديگه نديدمش برام شام اورده بود با يه لبخند به لب گفت سلام...مامانم کار داشت من شام واوردم
چيزي نگفتم کنارم نشست وگفت:نگران نباش حالش خوب ميشه
همين جور که سرم پايين بود چيزي نگفتم غذا رو دراورد وجلوم گرفت وگفت:هنوز از دستم ناراحتي ؟
غذا رو از دستش گرفتم گذاشتم کنارم وگفتم:تنهام بزار ..
-گوش کن..
-تو گوش کن ...حالم اينقدر خرابه که حوصله حرف زدن باهيچ کسي رو ندارم ...دلمم نميخواد کسي دلداريم بده توي اين مدت از بس بهم گفتم خوب ميشه ...برميگرده خونه ...نگران نباش ديگه داره حالم از هر چي دلداري بهم ميخوره ...احتياجي هم به محبت هاي توخالي تو هم ندارم ...
-يعني اينقدر حالت از من بهم ميخوره ...
-من همچين حرفي نزدم
-پس اجازه ميدي حرفمو بزنم ؟
-نشنيدي گفتم حوصله ندارم...
-من فقط گوشات و لازم دارم...بزار حرفمو بزنم ..اگه پام واز بيمارستان گذاشتم بيرون ويه اتفاقي عين مادرت برام افتاد نميخوام سوءتفاهمي بينمون باشه
چيزي نگفتم سکوتم نشانه رضايت بود کمرم وبه سمت پايين خم کردم سرم وپايين انداختم وگفت:ميتوني فراموش کني؟هر اتفاقي که اون شب بين من وتو افتاد و فراموش کن...بزار من هنوز همون برادري باشم که خودت ميخواي اما براي من سخته که به عشقم بگم خواهر چون نميتونم ...روز اولي که به محلتون اومدم چشمم به تو افتاد بهم لبخند زدي واز کنارم رد شدي،تو فقط رد شدي اما نفهميدي که دلمم با خودت بردي...فکر ميکردم همسن باشيم يا يک سال از من بزرگ تر باشي به ذهنم خطور نکرده بود که پنج سال با هم اخلاف سني داشته باشيم ... دلم پيشت اسير بود... ميخواستم يه جوري بهت نزديک بشم اما بهونه اي نداشتم ... تا اينکه فهميدم هم رشته هستم(علوم انساني)يادت يه روز کتاب روانشناسي اوردم وگفتم چيزي ازش سر در نميارم ،گفتي اونايي هم که اينونوشتن سر در نيوردن که چي نوشتن چه برسه به تو...تنها چيزي که ميتونستم با هاش تو رو ببينم درسام بود...هر روز به يه بهونه ميومدم پيشت ...موقع درس دادن حواسم فقط به خودت بود نه درس دادنت ..تا حالا بهت گفتم صداي قشنگي داري؟(اشک چشمام روي زمين ميچکيد) هر دفعه خواستم بهت بگم دوست دارم نشد يعني فرصتش پيش نمياومد.. تا اينکه شب تولدتت اون لباس و برات گرفتم تصميم گرفتم که بگم دوست دارم .. وخودم ورها کنم مرگ يه بار شيونم يه بار.. جوابت يا اره بود يا نه خودم و براي هر اتفاقي اماده کرده بودم (با خنده گفت)حتي اينکه بري به مامانت بگي چي اتفاقي افتاده اونم سرم داد و بيداد راه بندازه ...اما تو بزرگوارتر از اوني بودي که من فکرش وميکردم که گذاشتي اين اتفاق بين خودمون باشه ...الان من فقط يه چيز ازت ميخوام(روسريمو کشيدم جلوتر تا اشکامو نبينه دستمم گذاشتم روي پيشونيم ) بزار رابطمون برگرده سر جاش تو بشو همون ايناز خانم ،منم ميشم همون نويدي که جاي برادر نداشتت دوستش داشتي ...هر چند ته قلبم هنوز راضي نيست اما راضيش ميکنم (بلند شد وگفت) قرمه سبزي که عاشقشي برات اوردم ...البته اگه ميخواي زنده بموني وخودکشي نکني..... فقط ازت ميخوام من وببخشي .. خدا حافظ..
راهش وکشيد ورفت، بعد رفتنش يه دل سير گريه کردم .. بين دل خودم و دل نويدگير افتاده بودم نميدونستم چيکار کنم دل نويد ميگفت دوست دارم ...دل خودمم ميگفت اون فقط برادرته.. اگه علاقه اي به نويد داشتم فقط برادري بود نه بيشتر با اين محبتاش داره من وگيج ميکنه ميبخشم اين کارش وميزارم به حساب بچگيش اون دل پاکي داره حتما کارش بي منظور بوده ...ميبخشمت نويد ...از بيمارستان رفتم خونه يه دوش گرفتم ولباسامو شستم ..در کمدو باز کردم يه روسري برداشتم که يه صدايي از حياط اومد از اتاقم اومدم بيرون ديدم بابام تو هال وايساده ونفس نفس ميزنه ..با چشماي گشاد شده گفتم:تو اينجا چه غلطي ميکني ؟ براي چي اومدي ؟ چي از جونمون ميخواي ؟اومدي که خيالت راحت بشه مرده اره؟ برو توبيمارستان خوابيده برو نگاش کن برو ببين چه به حال و روزش اوردي نه زنده است نه مرده (يقه شو گرفتم )اگه مامانم بميره نميزارم يه روز خوش ببيني ..خودم ميکشمت ميندازمت جلوي سگا

دستمو از يقش جدا کرد وگفت:چرا نميزاري من حرف بزنم .. فکر کردي من اين بلا رو سر مادرت اوردم ؟يعني من اينقدربيرحمم ؟ بابا من ادمم هنوز دوستتون دارم هم توروهم ستاره رو.


با اعصبانيت گفتم:دهنت ببند اسم مادرم به زبون کثيفت نيار ..
-باشه باشه ...گوش کن آني تو بايد از اينجا بري جونت در خطره اونايي که اين بلا رو سر مادرت اوردن به تو هم رحم نميکنن.
-کجا برم؟اينا کين که تو ميگي ؟بابا چرا  با ما اين کارو ميکني ؟چرا مارو به حال خودمون نميزاري؟
-الان وقت اين حرفا نيست...من که گفتم اگه پولو جور نکنم يه بلايي سرمون ميارن بايد بري يه جاي امن
-من هيچ جا نميرم ...تا زماني که مادرم زندست پيشش ميمونم
رفتم بيرون وکفشمو پوشيدم بابام با التماس گفت:بچه بازي در نيار ...از کجا معلوم ستاره زنده بمونه بيا جونه خودتو نجات بده با اعصبانيت نگاش کردم وگفتم: يه دور از جونم بگي بد نيست ،مامان من زنده ميمونه اگه تو نکشيش...مگه تو نميگي دوستش داري چرا يه بار نيومدي ببيني زنده است يا مرده؟


سريع از خونه زدم بيرون وتند تند راه ميرفتم بابام پشت سرم اومد وگفت: جرات نميکنم پام وبزارم تو بيمارستان ،از نسترن حالش وميپرسم ...بابا اني گوش کن وايسا يه لحظه
-با اعصبانيت گفتم:چيه؟چي ميگي؟من خونه هيچ بني بشري نميرم فهميدي؟
-اونا هرروز جلو بيمارستان کشيک تو ميدن ديدمشون ...فکر کردي ولت ميکنن...بهم گفتن اگه چهار ميليون ندم دخترتم از دست ميدي؟
-برام مهم نيست ...بزار منو بکشن از دست تو اين زندگي کوفتي راحت بشم
رفتم به بيمارستان وقت ملاقت چند نفري اومدن ورفتن نسترن هم اومد :سلام عزيزم
-سلام
کنارم روي صندلي نشست وگفت:حالش چطوره؟
-همون طوره تغييري نکرده...(يه نفس بلندي کشيدم وگفتم)نسترن من مي ترسم
-از چي ميترسي؟ايشاالله حالش خوب ميشه ..ادم ميشناسم دو سه سال تو کما بوده به هوش اومده مادر تو که الان فقط سه هفته است تو کماست
بهش نگاه کردم وگفتم:منظورم اين نيست...
-با تعجب گفت :پس چي؟
با ترس گفتم:بابام امروز اومده بود خونه گفت اونايي که با مامانم اين کارو کردن... ميخوان منم بکشن ميگفت اونا هر روز دم بيمارستان کشيک منم ميدن
-الکي ميگه بابا ...لابد خواسته بترسوندت که پولو براش جور کني
-نه ...داشت التماسم ميکرد برم يه جاي امن ....نسترن من ميترسم
نسترن دستام وگرفت وگفت:نترس عزيزم هيچ غلطي نميتونن بکنن ...مگه اين شهر بي صاحب هر کي هر کاري دلش خواست بکنه
موبايلش زنگ خورد چند دقيقه اي حرف زد وقطع کرد وگفت:عزيزم منانه... بايد برم کاري نداري ؟
-نه ...
-مواظب خودت باش ...نگران چيزي هم نباش ...کاري داشتي بهم زنگ بزن
-باشه خداحافظ...
نسترن که رفت پشت سرش نويد اومد کنارم ايستاد بهش نگاه کردم اونم نگام ميکرد که گفتم:چرا عين مجسمه ابولهول من ونگاه ميکني خوب بشين
با يه لبخند نشست وگفت:سلام ..
سرم وتکون دادم وگفتم: سلام (تو دستش نگاه کردم وگفتم)اينا چيه خريدي؟
-ها ؟!!اينا؟ اسنکه برات گرفتم ...ميخوري که؟
لبخند زدم وگفتم:بدم نمياد ...(يکي از اسنک ها رو برداشتم و گفتم)نويد داشتي مياومدي يه ماشين مشکوک دم بيمارستان نديدي
گفت:از نظر من هرچي ماشين دم بيمارستانه به غير از امبولانس بقيه همه مشکوکه ..چطور چيزي شده؟
-نه نه ...همين طوري پرسيدم
مشغول خوردن بودم که يکي گفت:سلام
من ونويد نگاش کرديم ستوده بود يه تيپي هم کرده بود انگار اومده عروسي اسنک وفرستادم تو معده وگفتم:سلام ...
-ميتونم چند دقيقه وقت تون وبگيرم؟
-بله بفرماييد..
به نويد نگاه کرد وگفت:ترجيح ميدم خصوصي صحبت کنيم ...
-اينجا غريبه اي نيست حرفتون وبزنيد
-يه چيزي در مورد مادرتونه که فکر نکنم دلتون بخواد کسي بدونه
به نويد نگاه کردم منظورم رو فهميد بلند شد اسنکم ودادم دستش رفت ته سالن نشست اقاي ستوده به شيشه نگاه کرد وگفت:حال مادرتون بهتر نشده ...
-چرا خوبه فردا ديگه مرخصش ميکنن ...ميبريمش خونه
روشو برگردوند طرف من با يه لبخند گفت :زبون مادرتو به ارث بردي (يه صندلي بينمون خالي گذاشت ونشست)بابت اتفاقي که براي مادرتون افتاد واقعا متاسفم اميدوارم هرچه زودتر حالش خوب بشه
-لطفا حرف اخرتون واول بزنيد
-بله فکر کنم اينجوري بهتر باشه...خوب از کجا شروع کنيم؟
-از هر کجايي که ميدوني زودتر تموم ميشه ..
-باشه پس ميرم سر اصل مطلب... ببينيد خانم من و مادرتون قرار بود ازدواج کنيم يعني پيشنهاد ازدواج بهش داده بودم (با تعجب بهش نگاه کردم)ظاهرا ايشون به
شما چيزي نگفتن درسته؟ ..ولي ايشون فقط بخاطر شما راضي به اين ازدواج نميشدن و از يه طرف ديگه ميگفتن هنوز طلاق نگرفته
من بهش گفتم مشکل طلاق حله فقط ميموند شما که بازم قبول نکرد باهاتون صحبت کنه چون ميترسيد از نظر روحي لطمه بخوريد... چند دفعه بهش اصرار کردم بزاريد خودم با هاش صحبت کنم اون ديگه بزرگ شده عاقل وفهميدست شرايط شما رو درک ميکنه بازم قبول نکرد وبه خاطر همين اصرار هاي من استعفاي خودشو نوشت ...خيلي خواهش کردم که اين کارو نکنه اما بي فايده بود اومدم دم خونتون شايد شما رو ببينم با خودتون صحبت کنم که نبوديد وقتي هم اومديد مادرتون نذاشت ...اين حرفا رو الان بهتون ميزنم که راجبعش فکر کنيد که هر وقت ايشون بهوش اومدن بدون اينکه نگران شما باشه با من ازدواج کنن
از دست حرفاش اونقدر عصباني بودم که دلم ميخواست بيمارستان ورو سرش خراب کنم ايستادم انگشت اشارم به طرف مامانم گرفتم وگفتم:نگاش کن عين يه تيکه گوشت رو تخت افتاده من اميد ندارم تا يک دقيقه ديگه زنده باشه اونوقت شما اين جا نشستيد داريد براي اينده خودتون نقشه ميکشد ...يعني تو به اندازه سنت شعور نداري که بفهمي الان وقت گفتن اين حرفا نيست .. اگه قراربود مادرم چيزي در مورد شما به من بگه حتما ميگفت، لابد صلاح ندونسته که چيزي نگفته
اونم ايستاد وگفت:خانم من توهين نکنيد من فقط خواستم بدونيد که...
-خفه شو ...قبل از اينکه بگم بندازنتون بيرون ....راهتو بکش وبرو
فکر کنم صدام به اندازه اي بلند بود که نويد ويه پرستار اومدن طرفم پرستاره گفت:چه خبرتونه خانم ...اينجا مريض خوابيده
-ببخشيد خانم معذرت ميخوام
نويد به ستوده نگاه کرد و گفت:بهتر نيست ديگه تشريف ببريد
-ميتونم بپرسم شما کي هستيد؟
با همون اعصبانيت گفتم:برادرمه !!
نويد نگام کرد اما من به نگاش توجه نکردم وبه ستوده نگاه ميکردم که گفت:تمام هزينه بيمارستان و ميدم ..
-من احتياجي به صدقه ندارم....حتي اگه شده ميرم گدايي ميکنم ولي از کسي پول نميگيرم... خوش اومديد
با حرص و اعصبانيت از کنارمون رد ميشد که گفتم:در ضمن ديگه هيچ علاقه اي به ديدار دوبارتون ندارم
وقتي رفت خودم ورو صندلي انداختم يه نفس کشيدم نويد برام يه ليوان اب اورد وقتي خوردم گفت:چي گفت؟
-چيزي نگو نويد... هيچي نگو ميخوام تنها باشم
-باشه ميرم ....خدا حافظ
به مامانم که پشت شيشه بود نگاه کردم ...مامان رازت اين بود که دلت نميخواستي کسي بدونه ..يعني من اينقدر غريبه بودم ...پس اخراج شدنتم دروغ بود اگه ميدونستي با ستوده خوشبخت ميشي بايد باهاش ازدواج ميکردي چرا بخاطر
من گفتي نه کاش من نبودم تا راحت تر ميتونستي تصميم بگيري ...مامان خواهش ميکنم خوب شو تنهام نزاري..روي صندلي هاي بيمارستان خوابيدم هنوز چند دقيقه از خوابم نگشته بودکه صداهاي وحشتناکي از کنارم عبور ميکردن چشمام وباز کردن ديدم چندتا پرستار ودکتر بلاي سر مامان وايسادن به مانيتوري که ضربان قلب مادرم ونشون ميداد نگاه کردم يه خط صاف بود ...که داشت ميگفت ايناز تموم شد ...دستگاه شوک واوردن نميدونم چه جوري خودمو پرت کردم تو اتاق مامانم وصدا زدم..مامان ...مامان تو رو خدا چشماتو باز کن ...مامان نفس بکش يه خانم پرستار سرم داد زد تواينجا چيکار ميکني؟خانم موسوي ببرش بيرون خانمه هم ميکشيد با گريه بي جون گفتم:خانم خواهش ميکنم مامان منو برگردونيد ..نزاريد بميره من کس ديگه اي رو جز اون ندارم...
من وکشون کشون انداختن بيرون دروبستن پرده شيشه هم کشيدن ديگه مامانم نديدم هم اشکام مانع ديدم شده بود هم دربسته و پرده کشيده يه چشمم به در بود يه چشمم به شيشه شايد يکيشون باز بشه وبفهمم مامانم زنده است يا نه هر يک ثانيه براي من يک عمر گذشت ...دعا ميخوندم، نذر کردم ،ذکر ميگفتم هر چي توي اين چند سال ياد گرفته بودم که موقع مشکلات بگم همه رو با چشم گريون گفتم در بازشد دکترش اومد بيرون بود با قيافه ناراحت بهش نگاه کردم يه جواب ميخواستم زنده است؟سرشو از روي تاسفم تکون داد وگفت:متاسفم تموم کرد ... تموم کرد !!!اين کلمه برام اشنا بود .. وقتي يکي ميمرد ميگفتن تموم کرده...تازه فهميدم چه خاکي تو سرم شده، سر جام خشکم زد پاهام سنگين شده بود توان بلند کردنش و نداشتم روي زمين مي کشيدمشون خودمو به اتاق رسوندم مامانمو ديم بالشت زير سرش نبود يه ملحفه سفيد روش کشيده بودن ...رفتم
لبه تخت نشستم خودم انداختم روش گريه ميکردم، ناله کردم، صداش زدم اما فايده نداشت چشماشو باز نکرد، بيرحم شده بود حتي دلش به حال گريه هام هم نسوخت کسي نبود هيچ کس توي بيمارستان نبود ارومم کنه نه فاميلي نه دوستي نه اشنايي ،چند تا پرستار به بهونه اروم کردنم ميخواستن من واز مامانم جدا کنن ،که ببرنش سرد خونه حالي ديگه برام نمونده بودبا همون بي رمقيم ميخواستم از دست پرستارا رها بشم وگفتم: مامانم و داريد کجا ميبريد ؟تو رو خدا نبريدش ؟اون زندست، مامانم وکه از اتاق بردن بيرون پاهام شل شد احساس فلج شدن ميکردم افتادم رو زمين اتاق بيمارستان دور سرم ميخرخيد سرم گيج شد چشام سياهي رفت ...
با بيحالي به نسترن که داشت با گريه مانتو مشکي تنم ميکرد نگاه کردم گفتم:داري چي کار ميکني؟
-بايد بريم سر خاک ...
-سر خاک کي؟
با گريه بغلم کرد وگفت: الهي من بميرم حال روزت واينجوري نبينم...اخه چرا سرنوشت تو اينجوريه؟ ...
منم گريه کردم وگفتم:نسترن بد بخت شدم ...نسترن ديگه مامان ندارم ...ديگه کسي رو ندارم
گريه...گريه ....گريه کار هر روز هر شبم شده بود نميدونستم کي مياد کي ميره... پول مراسم وکي ميده، کي غذا درست ميکنه ،کي پذيرايي ميکنه ،از دور واطرافم خبر نداشتم تو حال خودم بودم حتي نميدونستم کيا بهم تسليت ميگفتن...نسترن وفريده خانم به زورغذا تو حلقم مي کردن تا از گشنگي نميرم ،سخت بود تنها کسم سايه سرم ازم گرفتن... دو هفته بعد از هفت مامانم ،نسترن خونمون اومد مثلا براي عوض کردن رو حيه من يک ساعت حرف زد وخنديد اخر سرم وقتي ديد من نميخند م حوصلش سررفت وگفت:بابا اين فک من خورد شد از بس حرف زدم خوب تو هم بخند يه چيزي بگو..
-چي بگم؟
چه ميدونم يه چيزي بگو...اها بيا بريم خونه ما تا کي ميخواي تو اين خونه تک وتنها زندگي کني ها ؟به خدا منانم راضيه
با يه لبخند ضعيف گفتم:ميدوني تا حالا چند بار اين حرف و زدي ؟
-راست ميگي؟(بوسم کرد)قربونت برم لجبازي نکن بيا بريم به خدا منم از تنهايي در ميام
بدون توجه به حرفش گفتم :پوله مراسم وکي داد؟
-بيا ..من چي ميگم اين چي ميگه..من چه ميدونم پول مراسم وکي داد
-نسترن دورغ نگو ...مگه ميشه ندوني؟
-اره ميشه ..اصلا به تو چه که کي داده ها ؟
-اول اينکه ازش تشکر کنم بعدش پولشو پس بدم
بابا ...خانم متشخص نميخواد اينقدر از شخصيتت استفاده کني، هر کي بوده بخاطر ثوابش اين کارو کرده
با بلند شدن اون منم بلند شدم وبا اعصبانيت گفتم:من که گدا نيستم …تو اين شهر بچه يتيم زياده برن يه جاي ديگه ثوابشو نو خرج کنن
پوفي کردوگفت :عزيزم کسي که اين کارو کرده دلش نميخواست کسي بدونه حتي شما،که فکر نکني مديونشي
خواست بره که مچ دستشو گرفتم وگفتم:ستوده؟؟؟اره؟؟؟
يه نفس عميقي کشيد وگفت :اره ...اره ستوده،که چي؟ حالا ميخواي چيکار کني ؟پولشو پس بدي ؟فکر کردي بهت ميگه چقدر خرج کرده؟
دستشو از دستم بيرون کشيد و کفشاشو پوشيد وگفت :من دارم ميرم ..اگه شبي نصف شبي ترسيدي زنگ بزن ميام دنبالت باشه؟اينقدر هم بهش فکر نکن مغزت اب روغن قاطي ميکنه خدا حافظ
-خدا حافظ ..
تا دم در بدرقش کردم درو بستم.. فردا بايد برم پيشه ستوده وپولشو پس بدم نميخوام زير دين کسي باشم به اسمون نگاه کردم وگفتم:خدايا ...راضيم به رضاي تو
خواستم برم بخوابم که در زدن ترسيدم گفتم:کيه ؟
-منم اقا گرگه..
با يه لبخند درو باز کردم وگفتم:بچه تو نصف شبي هم خواب نداري؟
نويد به ساعتش نگاه کرد وگفت:والله من نه مرغم نه خروس تازه ساعت يازده شده
گردنش وکج کردوگفت)بيام تو (
-اگه بگم نه که از ديوار مياي...بيا تو
من جلوراه افتادم اونم پشت سرم اومد خواست درو ببنده گفتم:درو نبد، نيمه باز بزارش
-باشه..
دوتا ايمون روي پله ها نشستيم وبه اسمون نگاه ميکرديم اواسط مرداد ماه بود هوا گرم وشرجي گفتم:خانم والده ميدونن شما اينجاييد؟
نگام کرد وگفت:والله خانم والده گرفتار صورت زن همسايه بود منم جيم شدم ....هواتون خيلي گرمه ها
-ببخشيد ...اگه زودتر ميگفتي براتون خنکش ميکرديم..
خنديد وگفت:خوبي؟
-ممنون بد نيستم ...
-روزاي اول اينقدر گريه وزاري کردي که فکر نميکردم زنده بموني ..
-ازبس بي عار و پوست کلفتم،تا الان بايد مرده باشم نه اينکه اينجا بشينم وبا تو گل بگم وگل بشنوم
-اين حرف ونزن هر کسي يه سر نوشتي داره ،تقدير مادرتم اين بودبه گفته شاعر زندگي اب روان است روان ميگذرد (با هم خونديم)هر چه اقبال من وتوست همان ميگذرد
يه شکلات از جيبش در اورد وجلوم گرفت گفت:بخور خوشمزست
شکلات وگذاشتم تو دهنم وگفتم:هووم ...خوشمزه است
با دودلي گفت:يه سوال ازت بپرسم؟
همين جور که شکلات تو دهنم ميچرخوندم گفتم:اره...بخشيدمت ،هم بخشيدم هم فراموش کردم
-از کجا فهميدي ميخوام چي بپرسم ؟
-فهميدنش کار سختي نبود...
-ممنون ...خوشحالم که ادم کينه اي نيستي
شکلاتم وفرستادم پايين وگفتم:مااز ان سوته دلانيم که ازکس کينه نداريم ....يک شهر پراز دشمن ويک يار نداريم
خنديد وگفت:امشب شاعر شديما (نگاهش افتاد به گردنبدم وگفت)گردنبند قشنگي داري
به گردنبدم نگاه کردم توي دستم گرفتم ياد مادرم افتادم با بغض گفتم:مامانم برام خريده بود روز تولدم
-اها...(بخاطر اينکه موضوع رو عوض کنه گفت)راستي فهميدي معدلم 19 شد
به لبخندش نگاه کردم وگفتم:اگه کمتر ازاين مشدي،ميکشتمت
اداي عفت خانم دراورد گفت:واي پس خدا بهم رحم کرد..
بلند خنديديم گفتم:نميري نويد با اين ادا در اوردنت
-هميشه بخند ايناز ...اين دنيا اينقدر نامرده به کسي رحم نميکنه.


نويد هر چند شب يک بار بهم سر ميزد تنهام نذاشته بود ساعت دوازده ونيم بود که رفت ... توي هال خوابيدم چادر نمازي مادرمو روي خودم کشيدم بين خواب وبيداري بودم که يکي از ديوار پريد تو حياط ترسيدم سرم واز بالشت بلند کردم چراغ هاي حياط خاموش بود کسي رو نميديدم شايد بابام اومده ،يعني اينقدر از من ميترسه که در نزد و از ديوار اومد تو گوشامو تيز کردم تا شايد صداي اشنايي بشنوم، با ترس وپاي لرزون سمت در هال رفتم گفتم:کيه ؟...بابا تويي؟سايه دوتا مرد روي درهال ديدم عقب رفتم يهو در با لگد باز شد.....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 33
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 140
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 56
  • بازدید هفته : 177
  • بازدید ماه : 684
  • بازدید سال : 21,067
  • بازدید کلی : 685,491