رمان زیبای تو با منی قسمت آخر
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد ...
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد ...
بچه ها تو خوشي غرق بودن و از كاراي عماد مي خنديدن...
مي دونستم كه فريبا امشب براي من جايي نداره...
سنگيني نگاشو تو اسانسور حس مي كردم...
در كمد لباسامو باز كردم ...
شدت بارش بارون بيشتر شده بود ...
وقتي خونو گرفت احساس كردم سرم گيج مي ره....
سيني غذايي رو كه فريبا برام گذاشته...
خدايا به اميد تو ..نه به اميد خلق روزگار....