loading...
رمان کلوب | رمان عاشقانه,رمان جدید
admin بازدید : 25168 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیبای حصار تنهایی من قسمت اول

 

مامانم شونه هامو تکون دادو صدام زد:

انی؟انی؟

_هوم

_هوم چیه؟پاشوببینم؟مگه نمی خوای بری خیاطی؟

با شنیدن اسم خیاطی چشمامو باز کردمو سیخ نشستمو گفتم:

_ساعت چنده؟

_هشت و نیم

_وای مامان چرا بیدارم نکردی؟

بلند شدم و از اتاق امدم بیرون.مامانم پشت سرم اومدو گفت:

خودمم تازه بیدار شدم تا تو دستو صورتتو بشوری صبحونه رو حاضر می کنم.

دستشویی رفتن و دست و صورتمو شستن شش دقیقه طول کشید. سریع  به اتاقم رفتمو دستی به موهای فرفریم کشیدم و با ی کش مو بستمش,کمد لباسمو باز کردمو هرچی دم دستم بود پوشیدم. به ساعت نگاه کردم;هشت و چهل دقیقه بود. یعنی تا نه میرسم؟عمرا اگه برسم!کیفمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون مامانم با ی لقمه به دست از اشپزخونه اومد بیرونو گفت:

_بگیر این لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگیری.

لقمه رو از دستش گرفتم به سمت به سمت در حیاط میدوییدم که مامانم طدام زد:

_با دمپایی کجا داری میری؟

به پام نگاه کردم دیدم به جای  کفش دمپایی پامه،لقمه رو چپوندم تو دهنم،با دهن پرو عصبانیت گفتم:

_امروز حتما نسترن حکم اخراجمو میزاره  کف دستم.

مامانم خندیدو گفت:

_اون اگه می خواست اخراحت کنه تا حالا کرده بود.


کفشامو پوشیدمو خودمو با دو به ایستگاه اتوبوس رسوندم،چند دقیقه ای منتظر موندم،دیگه بیشتر از این نمی تونستم منتظر بمونم.چند قدمی از ایستگاه فاصله گرفتم،دستمو برای چند تا ماشین بلند کردم که با سرعت نور از کنارم رد می شدن . اعصابم داشت خورد می شد باید به نسترن زنگ میزدم که دیر میام مگرنه تا خود صبح باید به باز جوییاش جواب میدادم. گوشیو از کیفم برداشتم،مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که یه پراید جلو پام ترمز کرد گوشیمو گزاشتم تو جیب مانتوم سرمو خم کردم دیدم یه پسر جوون با قیافه زمختی که ته ریشش دیگه در حد ریش بود،عینک افتابیشو گذاشته بود بالای سرش  یه ادامسم تو دهنش بود  که ملچ و ملوچ میکرد و دندونای زردشو به زیبایی به نمایش گذاشته بود صدای اهنگش اونقدر بلند بود که هر کری رو شنوا می کرد،همین جور که نگاهش می کردم گفت:

کجا میری خوشگل ؟برسونمت.

کمرمو راست کردم،خاک توسر خوشگل ندیدت بکنم!خدا قربون رحمتت برم.این کی بود اول صبجی به ما دادی؟نمی دونستم سوار بشم یا نه؟همیشه مامانم می گفت به غیر از تاکسی سوار ماشین دیگه ای نشو منم که تا الان حرفشو گوش کردم ، ی امروز بی خیال حرف مامانم می شم.یه نفس عمیقی کشیدم؛توکل بر خدا کردمو سوار شدم.خدایا خودمو دست تو سپردم،از قدیمم گفتن لنگه کفشی در بیابان نعمت است ولی این برای من غضبه!

به محض اینکه سوار شدم،انچنان پاشو گذاشت رو پدال گاز که عین فنر تو جام عق بو جلو شدم. ی اهنگ خارجی گذاشته بود ،خودشم داشت باهاش میرقصید.خداییش اگه ی کلمشو می دونست!گوشام در حال انفجار بود،صداش زدم:

_اقا!

فقط گردنشو تکون داد .بلند تر صداش زدم:

_اقـــا!

صداشو کم کردو از تو ایینه گفت:

_جانم ! منو صدا زدید؟

با اعصبانیت گفتم:بله...خعلی ببخشید شما احتمالا دچار مشکل شنوایی هستید؟

_نه دور از جونم چطور ،صداش اذیتتون می کنه؟

_بله.

_اخ ببخشید خب می خواید ی اهنگ ایرونی برات بزارم؟

_خعلی ممنون.من کلا اهل موسیقی و اهنگ نیستم!

_مَگه میشه؟

_حالا که می بینی شُده!این خیابونو برید سمت راست.

وقتی پیچید سمت راست گفت:

_بهتون نمی خوره از اوناش باشی!

با اخم گفتم :از کدوماش؟

_ از همینایی که چه می دونم؟میگن اهنگ گوش دادن حرام است ادمو جهنمی میکنه از این حرفا دیگه!اگه کسی حرف گوش کن بود، الان کل بشریت باید عابدو زاهد می شدن.

با اعصبانیت و جدی گفتم:اره من از همونام مشکلی داری؟

انگار که داشت با خودش حرف میزد گفت:

_منو باش به چه امیدی اینو سوار کردم.

_چیزی فرمودید؟

_نخیر با خودم بودم.

از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه کردم.تا وقتی که رسیدیم هیچ حرف دیگه ای نزد. پول کرایه رو گذاشتم کنار دنده و پیاده شدم.چند قدمی که رفتم صدام زدو گفت:

_خانم وایسا....خانم!

وایسادم؛اومد رو به روم ایستاد،پولو جلوم گرفتو گفت:

_این چیه؟

_پوله ،چیه نکنه کمه؟

_نه خانم کم نیست؛من مسافر کش نیستم.

_پس چرا منو سوار کردین؟

با خنده گفت:

_به خاطر ثوابش!

پولو ازش گرفتم،اونم رفت با خودم گفتم:

_اره جونه عمت!می خواستی با نفله کردن من ثواب کنی.

وقتی وارد خیاطی شدم،تنها چیزی که به گوشم میرسید ،صدای چرخ خیاطی بود،حتی صدای نفسهاشونم نمی اومد.باید به نسترن به خاطر مدیریت خوبش لوح تقدیر بدن.کسی متوجه حضور من نشده بود. با صدای بلند گفتم:

_جمیعا سلام!

همه سرشونو بالا اوردن و با لبخند جواب سلاممو دادن ،وقتی سر جام نشستم،زهرا که بغل دستم نشسته بود گفت:

_معلوم هست کجایی؟بهش کارد بزنی خونش در نمیاد.حالا چرا انقدر دیر کردی؟

_دست نزار رو این دل که خونه!

خندیدو گفت:

_بمیرم برات!حالا چی شده که خونه؟

تا خواستم حرفی بزنم صدای نسترن اومد:

_به به خانم!افتخار دادید تشریف اوردید(با اخم)بیا تو کارت دارم.

رفت تو اتاقشو درو بست.زهرا خندیدو گفت:

_برو که خرت زایید!

با خنده ی مشت زدم به بازوش. پشت در اتاق نسترن ایستادم.دو تا ضربه زدمو رفتم تو...........

 

پایان قسمت اول

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 140
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 56
  • بازدید هفته : 178
  • بازدید ماه : 685
  • بازدید سال : 21,068
  • بازدید کلی : 685,492