رمان زیبای هويت پنهان قسمت سوم
کسی با صدای خشن به مردی که روم...
کسی با صدای خشن به مردی که روم...
با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد...
بچه ها تو خوشي غرق بودن و از كاراي عماد مي خنديدن...
در كمد لباسامو باز كردم ...
شدت بارش بارون بيشتر شده بود ...
سيني غذايي رو كه فريبا برام گذاشته...
خدايا به اميد تو ..نه به اميد خلق روزگار....
-آماده است . سینی صبحانه را از انتهای آشپزخانه به دستم داد...
-دردش شدیده...
چشماش رو باز کرد...
داشتم فیزیک را حل می کردم که صدای مادرم بلند شد لعیا بیا کار داریم...
مرسی. ساعت نه آماده شو میام دنبالت....
روی تخت دراز کشیده بودم و مقاله ای رو مطالعه میکردم...
به طرف در رفتم و دستگیره رو چرخوندم. صدای شهاب بلند شد...
فکر می کنم دختران بسیاری هستند که در هاله ای از مه زندگی می کنند...
از اتاق اومدم بیرون رفتم سمتشون با هم حرف میزدن...
نفهمیدم چه جوری خوابم برد...
نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم از بس استرس داشتم...
خونه که رسیدیم بازم مثل دیشب مهین اینا اونجا بودن...
نور ماه در تاريكي اناق روشنايي رويايي و وصف ناپذيري را بوجود اورده بود...
بدون اجازه ی شما تصمیم گرفتم...
با وجود گرمای اولین ماه پاییز، نازنین در زیر سایه تنها درخت بزرگ حیاط نشسته و بر روی زانوانش کتابی گشوده بود...
هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود...
صبح دل انگیز پانزدهم دی ماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت...
شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگشگزارش داده بود...
ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت...
-کرم خاکي..اها اومد...
نگاه کردم ديدم يه مرسدس بنز مشکي داره مياد طرف ما جلو پامون نگه داشت ليلا گفت:تو جلو بشين...
نويد هر چند شب يک بار بهم سر ميزد تنهام نذاشته بود ساعت دوازده ونيم بود که رفت ...
مامانم شونه هامو تکون دادو صدام زد:
انی؟انی؟
_هوم
_هوم چیه؟پاشوببینم؟مگه نمی خوای بری خیاطی؟