رمان زیبای تو با منی قسمت آخر
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد ...
- اي نميري عماد كه جونمو اوردي تو دهنم .....
فريبا هم كه از ترس نون خامه ايشو انداخته بود رو زمين ...با ناراحتي به طرف من مياد
فريبا- اهو از صميم قلب برات متاسفم داري با يه خل ازدواج مي كني .....
اميدوارم بچه اتون به باباش نره ...انوقت مجبوري تا اخر عمر دلت براي دو نفر هي ويبره بره
عماد سوار ماشينش شد و با زدن بوقاي مداوم از كنارمون رد شد ....
فريبا- بريم كه تا داداش جونت سيماش قاطي نكرده برسونمت
دم در خونه....از خوشحالو محكم گونه اشو بوسيدم
فريبا- ای خاك بر سرم... چقدر تو چشم سفيد شدي اهو ....
خنديدم ..
فريبا- اينطور شنگول نري تو ..اون داداش اخموت شك مي كنها ..
- ممنون فريبا ..اميدوارم بتونم جبران كنم
فريبا- شما غش و ضعف نكن ...جبران پيشكش ..
دوباره گوشنو بوسيد ...بازم ممنون...
فريبا- نگاه نگاه عين این دختر 18ساله ها از ديدن عشقش مي خواد ادم و عالمو رسوا كنه
با خنده پياده شدم
****
وارد خونه شدم احمد جلوي تلويزيون نشسته بود....
- .سلام
فقط سرشو تكون داد ....مامانم كه هيچ
به طرف پله ها رفتم..
احمد- دوشنبه نوبت دادگاه داري ....اقاي مسعودي (وكيلم)مي گفت ...اگه درست و حسابي حرف برني ظرف يه هفته طلاقتو ازش مي گيره...
برگشتم بهش نگاش كردم ..هنوز داشت به تلويزيون نگاه مي كرد ....
احمد- فردا زنگ مي زنه با هات هماهنگ كنه كه چيا بگي .......ديگه هم لازم نكرده اون شركت بري ....اشكم در امد و قبل از حرفي به سرعت به طرف اتاقم رفتم.....
****
مسعودي يه سري حرفايي كه بتونم با اون قاضي رو قانع كنم بهم ياد داد ه كه بگم ...
روز موعد فرا رسيد دلم مثل سير و سركه مي جوشه ...با احمد و مسعوي رفتيم دادگاه .....
عمادو از ته سالن ديدم كه داشت مي يومد.....
به احمد اجازه وارد شدنو ندادن ....منو عماد و مسعودي رفتيم تو ...
قاضي پرونده رو باز كرد ....عينك به چشمش زد و چند برگه از پرونده رو خوند...
قاضي- علت اينكه مي خوايد جدا بشيد چيه ....؟
عماد- ما نمي خوايم جدا بشيم مي خوان جدامون كنن
به عماد نگاه كردم ....برگشت بهم لبخند زد....
مسعودي- اقاي قاضي این اقا بدون اجازه خانواده خانوم فرزانه....... با ايشون عقد كردند....
قاضي- چطور بدون اجازه..... كه ثبت دفتري شده؟
مسعودي - با گواهي فوتي كه از پدرشون داشتن این كارو كردن
عماد- اقاي قاضي گواهي فوت كه جعلي نبوده كه مي گن من داشتم..محضر دار هم صحت گواهي رو تاييد كرده
مسعودي- اقاي قاضي ايشون خانوم فرزانه رو اغفال كردن و مجبور كردن كه با ايشون عقد كنن
.............اگرم گواهي فوت داشته باشن.... نياز به اجازه سرپرست خانوم فرزانه بوده
قاضي- خانوم فرزانه شما حرفاي وكيلتونو تاييد مي كنيد؟
به عماد نگاه كردم ..منتظر جواب من بود...از هر چي بيشتر تو دنيا دوسش داشتم
قاضي - با شما هستم تاييد مي كنيد...
- با صداي لرزون ....نخير اقاي قاضي من با خواست و ميل خودم با ايشون عقد كردم ....
مسعودي- خانوم فرزانه حرفامون يادتون رفت ....
- اونا حرفاي شما و برادرم بود نه من
قاضي- اقاي مسعودي شما اظهاراتتونو بنويسيد و تحويل منشي بديد ...تا جلسه بعد حكمو اعلام كنم
عماد- اقاي قاضي ايشون همسر رسمي و قانوني من هستن و من به هيچ وجه طلاقشون نمي دم ....
......
مسعودي در تلاش بود كه بتونه روي قاضي تاثير بذاره ولي چندان موفق نبود از اتاق كه امديم بيرون ....
احمد به طرف ما امد...
مسعودي- خواهرتون اصلا همكاري نكرد ...متاسفانه با حرفايي كه زده شد..... فكر نمي كنم بتونيم كاري از پيش ببريم .....يا لااقل حالا حالا ها نتونيم .......همه چيزي رسمي و قانوني بوده و این كارو سخت مي كنه ...
احمد با عصبانيت بهم نگاه كرد ...
*****
وقتي وارد خونه شديم خواستم برم بالا
احمد- وايستا.........مگر قرار نبود اون حرفايي رو گفته بوديم بزني... چه مرگت شده كه خفه خون گرفتي
مامان امد بيرون...... چي شده احمد؟
احمد- هيچي خانوم فيلش ياد هندوستان كرده
احمد- مگه با تو نيستم .....چرا گفتي با ميل خودت باهاش عقد كردي ....
مامان با ناراحتي بهم نگاه كرد ...
چندتا پله رو امدم پايين
- چرا بايد مي گفتم ...
احمد به چشمم نگاه كرد...
- درسته نبايد بي اجازه اينكارو مي كردم ... سرمو انداختم پايين ...اون ...اون منو.... ....
احمد با عصبانيت و فرياد.... اون چي داره كه ازش دست نمي كشي ....
- اون ..اون ..
نتونستم حرفمو بزنم و با دو خودمو به اتاقم رسوندم........
صداي زنگ تلفن از پايين مي يومد.....نفهميدم كيه ولي احمد چيزي نزديك نيم ساعت مشغول حرف زدن بود ..
شب از نيمه گذشته بود كه احمد وارد اتاقم شد...
دستش تو جيب شلوارش بود ..كمي تو اتاق راه رفت ..درمونده به نظر مي رسيد ...با صداي گرفته و خسته و ناراحت
احمد-
شايد عاشق نشدم تا بدونم اين پسره چي از جون تو و ما مي خواد......وقتي
مسعودي گفت به قاضي گفتي به ميل خودت اينكارو كردي ..فهميدم هر كاري هم كنم
نمي تونم طلاقتو بگيرم وقتي خودت نمي خواي .....
الان داشتم باهاش حرف مي زدم ..زنگ زده بودو .....ازم مي خواست اجازه بدم كه اخر هفته با خانواده اش بيان .....
سرم اوردم بالا و بهش نگاه كردم ...
به طرف در اتاق رفت قبل از اينكه بره ....برگشت طرفم..دوسش داري؟
سرمو انداختم پايين ....خجالت كشيدم .
احمد- .نميخواد جواب بدي خودم جوابمو گرفتم ...
و اروم از در رفت بيرون ....
.صبح
زود از خواب بيدار شدم ....رفتم پايين احمد به همراه مامان تو اشپزخونه
داشت صبحونه مي خورد ....سر به زير رفتم كنارشون نشستم و سلام كردم
احمد-
ديشب بهت گفتم قبل از اينكه بيام اتاقت ..با من تماس گرفت و اجازه گرفت
اخر هفته با خانواده بيان ....خوشبختانه كسي از این شاهكارت خبر نداره
........نمي دونم چطور ادميه ...... بازم تا اون روز وقت داري ..
.مامان از اشپرخونه خارج شد ...چشماي احمد مهربون شد.....
دل
مامانو شكستي حداقل برو از دلش در بيار ..... اون كه جز من و تو كس ديگه
ای نداره ....اگه مي بيني باهات حرف نمي زنه .....چون بدجوري از دستت
ناراحته.... ولي خودت خوب مي شناسيش ..مي دوني كه چقدر دوست داره...
این
پسره هم حتما خوبه كه اينطوري پات وايستاده ....از زير ميز دستمو گرفت
.... دلم مي خواد از این به بعد هر چي ميشه بهم بگي ... این ماجرا مي تونست
خيلي بهتر از اين تموم بشه .....اشكم در امد....
حالا هي ابغوره نگير ....برو پيش مامان
مامان تو هال نشسته بود و با غم به عكس بابام نگاه مي كرد ...
-مامان ...مامان ...
جواب نمي داد رفتم رو به روش وايستادم ....كنار پاهاش نشستم ...سرمو گذاشتم رو پاهاش ....
-
ديگه دوسم نداري ..... مامان باهام حرف بزن لااقل يه فحشي... چيزي .... كه
بفهمم منم تو این خونه هستم ..تور و خدا ....دستشو گذاشت رو سرم ...
مامان
- مگه ميشه دوست نداشته باشم ...فقط از این ناراحتم چرا محرم رازت نبودم
كه بهم بگي ...چرا باهام غريبي كردي ....چرا فكر كردي مي توني تنهايي همه
كار كني
با صداي بلند شروع كردم به گريه كردن...مامان منو ببخش ....
احمد- بابا بسه ديگه مادر و دختر .......خدا روشكر من زن ندارم لابد مي خواستيد سه نفري ابغوره بگيريد ...
مامان به خنده افتاد...
مامان - تا تو زن بگيري.... من مامان بزرگم شدم .....
قرمز شدم...
احمد- بگو نوه دلت مي خواد مگه خودم مردم ......زودتر از اهو عروسي مي گيرم ..يه دونه نوه تپل و مپل برات ميارم ...
مامان- خدا كنه...... از این حرفا زياد شنيدم....... ولي چيزي نديدم
با دست پشت سرشو خاروند .....اه راست مي گي ....
من و مامان با هم زديم زير خنده ....
مي
دونستم دل دوتاشونو شكسته ام ......هر كاري هم كنم نمي تونم دلشونو به دست
بيارم..هرچند به روي خودشون نيارن ..... تا اخر عمر هميشه مديونشون هستم
كه با بزرگواريشون منو بخشيدن و منو به حال خودم رها نكردن .....
امروز قراره بيان ......از روز دادگاه به بعد عماد و نديدم ...
صداي در كه امدم....... نمي دونم چرا هول كردم و دويدم به سمت اتاقم
احمد- چرا انقدر هولي دختر ؟...
.-خوب الان بايد چيكار كنم ..؟
احمد-..بيا برو اشپزخونه
دويدم سمت اشپزخونه
احمد- نه برو اتاقت
-چي
احمد- اتاقت
دوباره به طر ف پله ها دويدم ..
احمد- نه اهو برو اشپزخونه
باز به طرف اشپزخونه ...
احمد- نه نه برو اتاقت
وسط
راه وايستادم احمد زده بود زير خنده ...انقدر هول كرده بودم كه هنوز
نفهميده بودم داره سر به سرم مي زاره ...مامان امد بيرون چرا اينجايي مادر
برو بالا تا صدات كنم ...
- احمد به حسابت بعدا مي رسم ...احمد مي خنديد
از توي اتاقم در حياطو نگاه كردم ....
يه
مرد مسن كاملا اتو كشيده و مرتب...... بعد يه خانوم مانتويي اصلا بهشون
نمي خورد اهوازي باشن ...يه دختر قد بلند خوش چهره و سفيد رو و اخرشم عماد
با يه دست گل بزرگ... يه دست كت شلوار سورمه ای خوش دوخت پوشيده بود
....موهاشو كوتاه كرده بود و به صورتشم كلي صفا داده بود ...
از پنجره كنار رفتم بعد از چند دقيقه احمد امد تو اتاق ...
احمد- اهو
-بله
احمد- این دختره خواهرشه ...
-نمي دونم ...
احمد- اينا چرا سياه نيستن ..
-چي؟
احمد- مگه نمي گي اهوازي هستن
-اره
احمد- با خنده خوب چرا سياه نيستن؟
-احمد هر كي كه اهوازي بود سياه نيست ....
احمد- مامان گفت بياي پايين
-الان
احمد- اره
احمد زودتر از من رفت پايين
كمي رنگم پريده بود .....ديدن خانواده عماد منو مي ترسوند....
احمد و مامان در حال پذيرايي بودن
اروم سلام كردم همه به طرف من برگشتن ....
مادر
عماد- سلام به روي ماهت دخترم ....بيا اينجا پيش خودم بشين ....با خجالت
رفتم طرف مادر عماد..... در حين رد شدن به پدر شم سلام كردم ....
سرم پايين بود... اروم سرمو اوردم بالا چشم به چشم عماد شدم ...خيلي ريلكس نشسته بود ....و بهم لبخند مي زد
پدر عماد- این شازده پسر ما مثل اينكه خيلي اذييتون كرده ...بايد بابت يه سري از مسائل از شما معذرت خواهي كنيم ..
احمد- نه اقاي ناصري این چه حرفيه كه مي زنيد ......
پدر عماد- اینم پسر ما باطن و ظاهر ....خصوصيات رفتاريشم فقط قبل از اينكه دخترنونو بگيره بگم ...
پدر عماد- جون درار....حرف گوش كن كه اصلا .....
عماد- بابا
پدر عماد زد خنديد ...این يكي تو خانواده ما زياد سر به راه نبود
احمد با تعجب نگاه كرد...
پدر عماد - تو خانواده تنها كسي كه راه خانوادشو ادامه نداد عماد بود....
احمد- چطور؟
عاطفه - بابا منظورش اينه كه عماد پزشكي نخوند ....
عماد- بي انصافي نكنيد..... مامان كه دكتر نيست...حالا خودتو و بابا رو نگاه نكن ..
پدر عماد- ديديد گفتم این زبونش يكمم درازه ..
.احمد با خنده - يكم كه چه عرض كنم
عماد سرشو با خنده انداخت پايين و قرمز شد ...
احمد- ببخشيد شما چي تخصصي داريد ...؟
عاطفه - من پزشك اطفال هستم ولي بابا تخصصش مغزو اعصابه ..
پدر عماد- با اينكه مغزو اعصاب تخصصمه ولي این پسر براي ما اعصاب نذاشته ..خوب .بريم سر اصل مطلب ....
عماد- بابا
پدر عماد- پسر شما چيزي نگو... به اندازه كافي بريدي و دوختي...... الان به بزرگترا اجازه بده لباس دوخته شدتو تنشون كنن...
پدرش بهم نگاه كرد ...هرچند پسرم مثل خودم خوش سليقه است .... از هر چيز بهترينشو انتخاب مي كنه ...
مادر عماد يه جعبه از كيفش در اورد درشو باز كرد و يه گردنبند در اورد ..
مادر عماد- با اجازه تون خانوم فرزانه ...
مامان- خواهش مي كنم ....
مادرش بلند شدو گردنبندو انداخت گردنم و گونمو بوسيد ...
پدر عماد- مبارك باشه
عماد- بابا اونو بگو ديگه
واي پسر چقدر تو عجولي ...صبر كن ديگه
عماد- با خنده چشم
عاطفه مي خنديد ...
پدر
عماد- خانوم فرزانه با اينكه بچه ها قبلا عقد شدن...... در حالي كه به
عماد چشم غره مي رفت و اقا زاده خودش مهريه مشخص كرده ....ولي بايد بگم ما
تو خانواده به مهريه اهميت مي ديم...
احمد- مي خوايد كمش كنيد ..؟
پدر عماد- نه اقاي فرزانه مي خواستم با اجازه تون چند مورد ديگه هم اضافه بشه ...
پدر عماد يه قطعه زمين رو هم به مهريه ام اضافه كرد
پدر عماد- شايد دير شده باشه ولي اگه اجازه بديد براي بچه ها جشن بگيريم ... ...كه همه بدونن اين دو نفر با هم ازدواج كردن
**********
عماد- ببخشيد مي تونم يه چيز بگم ...
همه به عماد نگاه كردند..
عماد- چرا اونطوري نگاه مي كنيد ..بزاريد جيك بزنم بعد منو بخوريد ...
همه زدن زير خنده
پدر عماد- چي مي گي پسر..... بگو كچلم كردي ...
عماد- اشكالي نداره عروسي و عقد و يه جا بگيريم ..
عاطفه در حالي كه مي خنديد ..عماد خيلي عجله داري
احمد ...عاطفه خانوم اقا عماد عجله رو هم رد كردن
عاطفه - اون كه بله... نمي دونم به كي رفته ....باور كنيد 9 ماه هم به دنيا امده
احمد- اگه خود اهو مشكلي نداشته باشه ما هم حرفي نداريم ....
باز سرا به طرف من چرخيد
-خوب من ...
عماد- ببخشيد ببخشيد
باز همه به عماد نگاه كردن ...
عماد- مي دونم مي خوايد خفم كنيد.... مي خواستم با اجازه مادر و برادر عروس خانوم ....من دو دقيقه با عروس خانوم حرف بزنم
احمد انقدر خنديده بود كه قرمز شده بود به مامان نگاه كرد..
مامان- .بفرمايد اجازه ما هم دست شماست ...
عماد- پس با اجازه تون
پدر عماد- ببخشيد این پسر اصلا نميدونه ابرو چي هست ....
من جلوتر راه افتادم و عماد پشت سرم ....چندتا از پله ها رو كه رفتيم بالا و از ديدشون افتاديم عماد زود دستمو گرفت و برد تو اتاق ....
دوتا دستمو گرفت و ازم فاصله گرفت و با ذوق بهم خيره شد
عماد- اهو بهشو ن بگو عقد و عروسي يه جا بگيريم من ديگه طاقت ندارم ....
به اندازه كافي پايين ابرو ريزي كرده بود ...
بايد كمي ادبش مي شد
- نه ما رسم داريم دختر 8 ماه تو عقد بمونه........ بعد عروسي ....
دستاش شل شد ...
- تازه دوره عقد حق نداري بياي خونه عروس
دستاش از دستم ول شد
- بعدشم بعد از عروسي هم تا يه ماه عروس بايد خونه مادرش بمونه
دو قدم رفت عقب
- تازه يه مرحله سخت تر از اونم هست
با رنگ پريدگي چي؟
-باورت نميشه بگم شايد پشيمون بشي
عماد- چي اهو
-حالت خوبه؟
عماد- اره
امادگي شنيدنشو داري
سرشو تكون داد
-بايد با كمال تاسف بگم هر چي كه گفتم چاخان بود ...
يه لحظه بهم خيره شد ....اهو حال مي گيري ..تو هم اره
با خنده سرمو تكون دادم....
عماد- الان حالتو مي گيرم ....
- واي نه توروخدا
افتاد دنبالم از ترس از اتاق امدم بيرون و به طرف پايين دويدم عمادم پشت سرم .... خواستم برم طرف حياط ....
همه از ترس از جاشون بلند شدن ....
منو عماد تازه فهميدم چه ابرو ريزي كرديم من كنار در.... و عمادم پشت سرم
پدر عماد- واي پسر تو كه تمام ابرومو بردي الان مي گن این چيه كه تو بزرگ كردي .....همه بلند زدن زير خنده
- عماد ابرومو بردي و با سرعت ديديم طرف حياط....... همه بلند مي خنديدن
*****
......پرده اشپزخونه رو زدم كنار .....نيلوفر ريسه رفته از خنده معلوم نيست عماد دم گوشش چي مي گه.... كه صداي خندش تا هفت تا خونه اونورتر هم مي ره
باز عماد اتيش سوزند ..نيلوفر با دادو بيداد دنبالش مي كنه .....دوتايي به طرف خونه مي دون .....از در اشپزخونه ميام بيرون ......عماد سريع پشت ستون قايم شد .......
نيلوفر تازه رسيد.....
دنبال عماد مي گرده ....عماد غافلگيرش مي كنه و با يه حركت از روي زمين برش مي داره و مي ندازه رو دوشش ...
باز نيلوفر بلند مي خنده ......
از ترس اينكه نيفته با دست موهاي عماد و مي گيره ....
عماد- اخ دختر موهامو ول كن .... از رو دوشش برش مي داره و تو بغلش مي گيره و شروع مي كنه به قلقلك دادنش .....
همونطور كه مي خنده ...ماماني كمك
- ول كن بچه امو ......چقدر مي خندونيش ....نيلوفرو از دستش مي گيرم .... .....
باز شما دوتا ..يه روز تعطيل گير اورديد .......
عماد امد به طرفم نيلوفر از بغلم در اورد...بيا پيش بابايي ..از لپش يه بوس ابدار گرفت و گرفت تو بغلش
عماد- هزال بال تا با مني نلو پيش ماماني ..وگرنه بلات علوسك نمي گيرم ....
نيلوفر- لاست مي گي بلام مي گيلي
عماد- اله اگه يه بوس گنده بدي
نيلوفر با تمام قدرت لپ عمادو بوس مي كنه
و با خنده دوتايي به طرف حياط مي رن ....
عماد هيچ عوض نشده ...همونطور شوخ و شيطون ....اما من يكم عوض شدم ..ديگه يه دختر غرغرو فيس و افاده ای نيستم ....كه به زمين و زمان فخر مي فروخت ......
احمد بالاخره دختر روياهاشو پيدا كرد و خيال همه رو راحت كرد اين دختر رويايي كسي نيست جز عاطفه ....
و نيلوفر ...تمام زندگيم ..... حاصل عشق منو عماد....
پايان