رمان زیبای هويت پنهان قسمت چهارم
خیلی نگران حامد بودم نمی دونستم چه بلایی...
خیلی نگران حامد بودم نمی دونستم چه بلایی...
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد ...
وقتي خونو گرفت احساس كردم سرم گيج مي ره....
روی تخت دراز کشیده بودم و مقاله ای رو مطالعه میکردم...
عاقبت وقتی به خانه رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود...
من تو بد دوره ای به دنیا اومدم.اوج سلطنت پهلویو منزوی...
روز بیست و هشتم بهمن ماه بود...
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود...