رمان زیبای حصار تنهایی من قسمت هشتم
بچه ها ترسيده بودن مهناز گفت:کجا زبيده؟...
-به تو چه مگه من هر کاري ميکنم بايد براي تو توضيح بدم؟
مهناز:نه فقط......
منوچهر:بايد جنس به يکي بده...
بچه ها بعد از شنيدن اين حرف خيالشون راحت شد يه نفسي کشيدن ورفتن بيرون ساعت نزديک سه چهار بود که با منوچهر سوار ماشين شدم يه کيف دستم داد وگفت: جنسا داخل يه جعبه سفيده امروزکارت زياد سخت نيست ميري تو شرکت به منشيش ميگي با اقاي صالحي کار داري فهميدي ؟
-بله..
- وقتي جنسا رو دادي بهش پونصد هزار تومن ازش ميگيري ومياي اينم که فهميدي؟
-بله ...
انگار اولين بارم بود که اينجوري بهم گوش زد ميکرد دم شرکت نگه داشت وگفت :خيل خوب برو
از ماشين پياده شدم يه شرکت شيکي بود دو تا پله نرفته بودم بالا که منو چهر داد زد :طبقه چهارم ..
سرمو معني فهميدن تکون دادم داخل شرکت شدم رفتم سمت اسانسور خواستم دکمه رو فشار بدم يکي داد زد :صبر کن..صبر کن منم سوارشم
يه پسر جوني که چند تا نقشه دستش بودخودشو با دو پرت کرد تو اسانسور نفس نفس ميزد گفت:طبقه چندم؟
گفتم:چهار..
دکمه رو فشار داد همين جور نفس نفس ميزد نگاش کردم خيلي قيافش اشنا بود کجا ديده بودمش ... يهو با لبخند نگام کرد وگفت :چيزي شده؟
به ابروي شکستش نگاه کردم يهو با هم انگشت اشارهامون به سمت همديگه گرفتيمو با صداي بلندي گفتيم:تووووووو....
با خنده گفت:ايناز جغجغه ..تو اينجا چيکار ميکني؟رئيس گفته بود ميخواد مهندس جديد استخدام کنه پس اون مهندس تويي؟
-با حرص گفتم:پس تو هم لابد مهندس مواد فروشي ؟
در اسانسور باز شدومن داشتم با حرص نگاش ميکردم سريع رفتم بيرون پشت سرم اومد وگفت:اگه اتاق رئيس وميخواي بايد سمت چپ بريم
با همون حرص گفتم:من با اقاي صالحي کار دارم..
با لبخند گفت:فرقي نميکنه که...اقاي صالحي همون رئيسه ....رئيس هم اقاي صالحيه
خودش راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم به در چوبي که باز بود رسيديم رفتيم تو خودش جلو رفت به خانم منشي گفت:به اقاي صالحي بگيد مهندس جديد اومده
خانم به من يه نگاهي انداخت وگفت: اقاي مهندس تشريف ندارن..
گفتم:يعني چي ؟تشريف ندارن نميشه به موبايلشون زنگ بزني بگيد من اومدم ؟
زنه يه لبخندي زد وچيزي نگفت ديدم پرهامم داره ريز ريز ميخنده با تعجب به دو تا شون نگاه کردم پرهام همين جور که ميخنديد گفت:يه دقه بيا تا بهت بگم کجاست...
رفتيم کنار در ايستاديم گفت:اقاي مهندس رفتن دست به اب ..بايد منتظرش بموني اگه مشکلي نيست....البته اينم بگم اقاي مهندس با چند دقيقه کارشون راه نميفته...چون کارش خيلي سنگينه ممکنه دو ساعتي بمونن
ببين چه جوري خودم وضايع کردم به زور داشتم جلو خندم وگرفتم با همون حالت به منشي گفتم:مشکلي نيست منتظرشون بمونم؟
-نه ..خواهش ميکنم بفرماييد بشينيد..
وقتي نشستم پرهام به منشي گفت:هر وقت پي ريزي مهندس تموم شد خبرم کن بيام
منشي خنديد وگفت:چشم اقاي کبيري..
پرهام رفت همون جور که پرهام گفت نزديک يک ساعت ونيم منتظرش موندم وقتي اقا تشريف فرما شدن زير عرق بود نميدوستم چه جوري خندمو پنهان کنم همراهش رفتم به اتاق جنسو که بهش دادم گفت پول همراهش نيست وبايد چند قيقه صبر کنم گفتم منو چهر پايين منتظربايد زود برگردم خودش به منو چهر زنگ زد قرار شد چک بده اما منو چهر قبول نکرد ..گوشي وکه قطع کرد به منشيش زنگ زد وگفت :"به اقاي کبيري بگيد بيان به اتاقم" بعد از چند دقيقه پرهام اومد مهندس يه چک داد دستش که بره نقدش کنه من وپرهام با هم از شرکت اومد يم بيرون سوار ماشين منو چهر شديم ورفتيم سمت بانک دو ساعت هم اونجا معطل شديم پرهام پول وداد دست منو چهر وخودشم رفت ....راه افتاديم سمت خونه...هوا تاريک شده بود که رسيديم زبيده گفت:
-رفتين جنس بسازيد يا بفروشيد؟براي چي اينقدر طولش دادي؟
منوچهر :پول نقد نداشت ...معطل بانک شديم
رفتم تو اتاق همشون بودن به جز ليلا ونگار با ترس گفتم:پس اين دو تا کجان؟
سپيده نشسته بود ناخن هاشو لا ک ميزد گفت:با اقايون دارن شطرنج بازي ميکنن..
گفتم:چي؟
نجوا:بشر چند قرن پيشرفت کرده اما اينا عين انسان هاي اوليه حرف ميزنن..اتاقي که بغل اتاق منو چهروزبيده است اونجا دارن با سه تا مرد مواد ميکشن ..اينم جزي از کارشونه
با تعجب گفتم:چرا؟
يسنا:به گفته مهناز چون چ چسبيده به را اين مردا تو خونه هاشون نميتونن مواد بکشن پس ميان اينجا دوست دارن چند تا دخترم کنارشون باشه بابت اين کارشون به زبيده پول ميدن ...
از روي اعصبانيت يه پوفي کردم رفتم به اشپزخونه زبيده روي مبل لم داده بود داشت عين شتر ادامس ميجويد يه بطري اب خنک دراوردم وريختم تو ليوان داشتم اب ميخوردم که ليلا ونگار با اخمهاي درهم واعصبانيت اومدن بيرون ويه راست رفتن به اتاق دو تا مرد ويه پسر هم پشت سرشون اومدن بيرون زبيده با لبخند گفت: خوب اقايون چطور بود؟خوش گذشت ؟
يه شکم گنده اي گفت:عالي بود فقط قيمت جنسات رفته بالا
يه مرد سياه لاغر اندام حدوداي چهل ساله که موهاي سينش از پيراهنش زده بود بيرون..که ادم چندشش ميشد نگاش کنه به من خير شده بود چيزي نميگفت زبيده گفت:قيمت خيلي چيزا رفته بالا دلارم رفته بالا خبر نداري؟شايد دفعه بعد که بيايد قيمت امروز وبهتون نگم
بطري رو گذاشتم تو يخچال هموني که من خيره بود گفت:اون دختره چنده
در يخچال و بستم وبا ترس اب دهنم وقورت دادم زبيده سرشو برگردوند طرف منوگفت :قابل شما رو نداره ...چيه ازش خوشت اومده؟
-هي بگي.. نگي...
-بهترشو برات دارم
-نه من همين وميخوام ...
با اعصبانيت اومدم جلو داد زدم:بس کنيد ديگه من پام وتو هيچ سگ دوني نميزارم ..حتي اگه سرمو ببريد و بندازيد جلوي سگا..
دخترا از اتاق اومدن بيرون همه داشتن با تعجب بهم نگاه ميکردن زبيده عين ادمي که سکته زده باشتشون با چشاي گشاد نگام ميکرد با همون اعصبانيت به زبيده گفتم:چيه چرا داري عين جغد پير نگام ميکني؟چرا خودت نميري؟ پيرم که هستي مطمئن باش به احترام سنت هم که شده پول بيشتري بهت ميدن.. الحمدوالله شوهرت اونقدر بي غيرت هست که بزاره زنش پيش هر کس و ناکسي بخوابه
با اعصبانيت نفس نفس ميزدم زبيده خونش به جوش اومد منو چهر سه تا مرده رو تا دم حياط همراهي کرد زبيده اومد جلوم وايساد با تمام قدرتش سيلي زد به صورتم که نقش زمين شدم و مهناز وليلا با دو خوشون وبه من رسوندن ليلا از رو زمين بلندم کرد زبيده گفت:براي من زبون درازي ميکني بي پدرو مادر...ميدونم باهات چيکار کنم..تا دفعه ديگه از اين غلطا نکني
يه قدم رفتم جلو گفتم:هر غلطي بود تو کردي مگه غلطي مونده که من بخوام بکنم...
زبيده با اعصبانيت اومد طرفم دستشو گذاشت رو گلوم و چسبوند به ديوار دخترا اومدن جلو زبيده روميکشيدن تا شايد جدا بشه با همون اعصبانيت گفت:دختره هرزه اين توله سگا تا حالا جرات نکرده بودن با من اينجوري حرف بزنن اونوقت تو اشغال هر چي تو دهن نجست درمياد به من ميگي
داشتم خفه ميشدم که منو چهر سر رسيد وزبيده وازم جدا کرد نفساي بلند بلند ميکشيدم ... نگا راومد کنارم وگفت:خوب ي ايناز نفس بکش....ببين چه دردسري برا ي خودت درست ميکني
همشون مي دونستن دارم نقشه مهنازو عملي کنم ولي دست وپا ميزدن که اين کارو نکنم حتي مهنازم به غلط کردن افتاده بود وقتي کمي نفسم جا اومد گفتم:توله سگ تويي با اون شوهر بي شرفت اينا وقتي دنيا اومدن عزيز پدرو مادرشون بودن وقتي دست تو سگ افتاد شدن توله سگ
مهناز داد زد:بسه ايناز بسه...تمومش کن
خواستم جواب مهناز وبدم که زبيده هلم داد سرم محکم خورد به ديوار خون عين رود از سرم جاري شد ليلا جيغ کشيد سپيده پريد تو اشپزخونه زبيده گفت:يه بلايي به سرت ميارم که به غلط کردن بيوفتي
نفس نفس ميزدم وگفتم:اره ميگم غلط کردم... اونم سر قبرت ميگم فقط بخاطر اينکه دست تو افتادم
با اعصبانيت يقمو گرفت و بلندم کرد مهناز ونگار زبيده وکشيدن و نگارگفت:خانم تو رو خدا ولش کنيد سرش داره خون مياد
ليلا ونجوا هم منو ميکشيدن منوچهرم يه گوشه وايساده بود فقط نگاه ميکرد بالاخره موفق شدن زبيده واز من جدا کنن زبيده گفت:منوچهر اين دختره رو ببر براي سيروس
ليلا ومهناز با هم گفتن :چي؟
سپيده يه پارچه اورد سرم وبست منوچهر:معلوم هست داري چي ميگي؟من اينو ببرم براي سيروس ده هزار تومنم دستمون نميدها؟
زبيده:برام مهم نيست هزار تومنم بده بسه فقط ببرش تا حساب کار دستش بياد وبفهمه سربه سر زبيده گذاشتن يعني چي..
مهناز:زبيده اين بچه بود يه غلطي کرده شما بزرگواري کنيد وببخشيدش
زبيده:مهناز دهنتو ببيند خودم اعصابم خورده تو ديگه خورد ترش نکن
ليلا:خانم الان ايناز ميگه غلط کردم شما هم ببخشيدش باشه؟ايناز بگو... زود باش بگو غلط کردم..
منوچهر:زبيده از خر شيطون بيا پايين ..اون مهناز وميخواست نه اين به خدا اگه بگم مجاني هم نميخواتش...
زبيده:به جهنم اصلا ديگه نميخواد بياريش بدش به سيروس بيا هر بلايي که خواست سرش بياره اصلا من نميدونم تو چرا داري سنگ اينو به سينه ميزني؟
نگار اومد جلوم ودستامو تو دستش گرفت وگفت:اني ازت خواهش ميکنم معذرت خواهي کن ...تو نميدوني اونجا چه بلايي سرت ميارن ..يه معذرت خواستن کسي رو نکشته
نجوا:ايناز راست ميگه اين قائله رو تمومش کن ..
از اينکه اينقدر نگران من بودن خوشحال شدم اما ديگه تحمل اين قفس ونداشتم بايد تمومش ميکردم يا بميرم يا ازاد شم يه لبخند همراه اشک زدم وگفتم: ميخوام شانسمو امتحان کنم
زبيده داد زد :منو چهر ببرش...
مهناز اومد جلوم وايساد وگفت:نميزارم اينو ديگه مثل من بکني ...
منو چهر اومد سمت من ودستامو کشيد ليلا ومهناز ونگار هم اون يکي دستمو کشيدن ليلا با گريه گفت:ايناز تو رو خدا بگو معذرت ميگم ...خواهش ميکنم ازت
زبيده اومد سه تاشونو هل داد وگفت:بيريد گمشيد حالا براي من رفيق دوست شدن
پنج دقيقه سر من بکش بکش بود دخترا نميزاشتن اما منو چهر زبيدن منو از خونه بيرون کردن.... سريع سوار ماشين شديم وراه افتاديم توراه اروم اروم گريه ميکردم داشتم چي کار ميکردم ؟ دستي دستي خودمو بي ابرو ميکردم....چاره اي نيست تنها راه نجاتم همينه تا وقتي که رسيديم اية الکرسي مي خوندم از خدا خواستم که نجاتم بده ... جلوي يه برج اشنا نگه داشت با هم رفتيم تو اينجا رو ميشناختم...اره همون جايي که براي اون پسره اخمو مواد اوردم ..يعني..يعني قرار ...نه ...امکان نداره ...بعد از اينکه با نگهبان هماهنگ کرد وارد اسانسور شديم..
..دوباره همون اهنگ شروع به نواختن کرد باز زنه گفت طبقه ده ...از اسانسو راومديم بيرون سمت راست واحد20 زنگ وزد ...خيلي اروم بودم بدون نگراني وترس يا حتي استرس در باز شد
منو چهر:سلام با اقاي سعيدي کار داشتم ..
-کدومش؟ ...
سرم وبالا اوردم يا ابوالفضل اين اينجا چيکار ميکرد ؟روسريمو کشيدم جلو سرم وگرفتم پايين تا نشناستم
منوچهر: سيروس سعيدي
گفت:يه لحظه اجازه بديد ...
صدا زد :آراد ...آراد يه لحظه بيا يکي با ...بابات کار داره
چند دقيقه بعد همون پسره اخمو اومد ...بهش نگاه کردم با تعجب به من ومنوچهر نگاه ميکرد گفت:بله بفرماييد
منوچهر:با اقا سيروس کار داشتم
سرم وپايين انداختم آراد گفت:پدرم نيستند امري داريد به من بگيد
منوچهر با کلافگي گفت:اينجا که نميشه اگه اجاه بديد بيايم تو
يه نفسي کشيد وگفت: بفرماييد
رفتيم تو نگاه کردم ببينم پسره کجا رفته ديدم تو اشپزخونه است داره چاي ميريزه آراد گفت:خوب با پدر من چيکار داشتيد ؟
منوچهر :حالا حتما پدرتون نيستند چون با من قرار داشتند
سرم واروم بالا اوردم با همون اخم وشک نگام ميکرد با ابرو به من اشاره کرد وگفت:قراره کاري ديگه؟فکر ميکردم بچه هات فقط مواد ميفروشن ...اين دخترو براي باباي من اوردي؟
منوچهر خنديد وگفت:خوشم مياد زود گرفتي
آراد:باباي من قرار ه با اين دختره چيکار کنه؟
منوچهر :اي بابا شما که خودتون مرديد ...شب دخترو واسه چي ميخوان ها؟
سرم واوردم بالا ديدم امير علي داره بهم نگاه ميکنه دلم ميخواست همون موقع زمين دهن باز کنه ومنو ببلعه ...اما نشد فقط از روي شرم وحيا وخجالت سرم وانداختم پايين که آراد گفت :اگه دختر خودتم بود همچين کاري رو باهاش ميکردي؟
منوچهر:خدا رو شکر دختر ندارم ...خوب ما ميريم ديگه که پدر جان تشريف اوردن بگو منوچهر امانتي تو اورد نبودي بردش ...خدا حا فظ شما
خواستيم بريم که آراد گفت:صبر کن(برگشتيم)يه لحظه بيا کارت دارم ...
-خودشو منوچهر رفتن کنار اتاق سمت راستم گو شامو تا نهايت تيز کردم ببينم چي ميگن:چند تا ازاين دخترا داري؟
-هفت تاي ديگه؟چطور؟
-ميفروشي؟
-نه من قبلا به پدرتونم گفتم ..من با اينا نون درميارم اگه بخواي ميتونم يکي دو شب بهتون قرض بدم
-پول خوبي بهت ميدم ...
منو چهر کمي وسوسه شد چونشو خاروند وگفت:چند؟
-راضيت ميکنم..
-چهرت خيلي پيشم اشناست ...
صورتمو برگردوندم طرفش يه فنجون قهوه دستش بود يه دستشم کرده بود تو جيبش وعين ادمايي که ميخواستن چيزي رو به ياد بيارن نگام ميکرد وگفت:خيلي اشنايي مطمئنم يه جايي ديدمت ...(به سرم نگاه کرد وگفت)سرت چي شده؟
با دست چپم که ميلرزيد گذاتشم روي باند وگفتم:چيزي نيست افتادم
فنجون وگذاشت رو ميز واومد جلوم وايسادبا عطر بدنش گر گرفتم کمي باندوبالا کرد وگفت:بايد عوض شه ..ممکنه عفونت کنه
زير چشي به اون دوتا نگاه کردم ديدم آراد داره نگام ميکنه منوچهر گفت:داري چي کار ميکني؟
امير علي:سرش بخيه ميخواد ...
منو چهر اومد جلو وگفت:لازم نکرده ولش کن ..
منوچهر به آراد گفت:بايداول به زنم بگم اگه قبول کرد حرفي نيست ...فقط چند تاشون معتاده اشکال که نداره ؟
آراد:معتاد بودن يا معتادشون کردي؟
-نه اقا بودن..
آرادبه من نگاه کرد وگفت:تو چرا داري برو بر منو نگاه ميکني؟
منوچهر زد تو سرم وگفت:اقا اين ادم نديدست شما ببخشيدش
گفتم:اره ادم نديدم...اگه شما هم دوتاحيوون وحشي دور و ورتون بودن براي ديدن ادم له له ميزديد..
منو چهر موهامو از پشت گرفت ولي امير علي دست منوچهرو کشيدو گفت:ولش کنيد ..
منوچهر ولم کرد وگفت:حقت تيکه تيکت کنم بندازمت جلو سگا..
گفتم:خودت که سگي ديگه احتياجي به سگ نيست..
امير علي يه لبخندزد ولي آراد به همون اخمش راضي بود منو چهر با حرص بازومو کشيد وگفت :اقا پس خبرتون ميکنم
آراد:صبرکن..(وايساديم گفت)سالم ميخوامشون فهميدي؟
منوچهر بازومو ول کرد با حرص گفت:بله اقا..
امير علي :ببرش يه جايي تا سرش وبخيه بزنن.
منوچهر فقط سر شو تکون داد اومديم بيرون منوچهر تا جايي که تونست غر زد وبدوبيراه گفت منم چيزي نگفتم بعد از اينکه منو برد درمونگاه وسرم وبخيه زدن اومديم خونه ...وقتي وارد خونه شدم يه غمي عجيبي تو خونه بود هيچ کس تو هال نبود منو چهر من وهل داد وگفت:براي چي وايسادي برو ديگه در اتاق وباز کردم ديدم همشون عين مادر مردها عزا گرفتن نگارم جا سيگارش پر از ته سيگار بود وتند تند داشت يکي ديگه ميکشيد ليلا هم گريه ميکرد گفتم:خوب که نبردن بکشنم اينجوري عزا گرفتين...
يهو صداي گريه ليلا بلند شد وگفت:مي بينيدوقتي هم که نيستش صداشو ميشنوم ...
مهسا ونجوا تا من وديدن دويدن سمتم وگفتن: ايناز خوبي؟چرا اينقدر زود برگشتي؟
اونام بلند شدن اومد کنارم وايسادن ليلا پريد تو بغلم وبا گريه گفت:قربون خدا برم که حکمتي تو زشت افريدن تو داشته ...چقدر زشت بودي که سيروس نخواستت
مهناز گفت: ليلا ولش ميکني يا نه؟(ازم جدا شد)چي شد ايناز؟
چيزي نگفتم ورفتم رو تخت نشستم ليلا ومهناز کنارم نشستن بقيه هم پايين نشستن مهناز:حالت خوبه بلايي که سرت نيوردن ؟
نگار:بچه ها جدي انگار حالش خوب نيست..
مهسا:شايد شکه شده باشه
يسنا:من ميرم براش اب بيارم ..
مهناز :چرا حرفمو گوش نکردي ها؟...ببين چه بلايي سر خودت اوردي..
سپيده: اتفاقا حرفت تو رو گوش کرد اين بلا سرش اومده ..با اين نقشت
مهسا:ميشه حرف بزني تا مطمئن شيم خودتي نه روحت ..
جوابشون نميدادم داشتم به اين فکر ميکردم چه جوري بهشون بگم قرار منو چهر بفروشتشون
ليلا:الهي نجوا برات بميره تا من تو رو اينجوري نبينم
نجوا:چيکار به من داري خودت براش بمير..
يسنااب اورد خوردم يهو يادم افتاد گفتم:راستي ليلا بگو کي ديدم؟امير علي..همون دکتر نقاش يادته اونم اونجا بود ..
ليلا زد به پاش وگفت :بدبخت شدم بچه ام از دست رفت ..فکر کنم شست شوي مزغيش دادن اينا همه عوارض گوش ندادن به حرف منه ...
نگار:ليلا جان هر وقت حس کردي زبونت از حرف زدن داغ کرده بگو تا برات بادش کنم
مهناز:ميشه بگي چي شد که برگشتي ؟
با ناراحتي گفتم:برگشتن من زياد مهم نيست ...اين که قرار چه بلايي به سرمون بياد مهم تره ..
سپيده:چه بلايي.
يه نفس غمگيني کشيدم وگفتم:منو چهر قرار بفروشتمون ...
اين حرفو که زدم صداي زبيده رفت به فلک :تو چه غلطي کردي؟خريديش اونم چهار ميليون تومن....
نجوا:واي ايناز زبيده فهميد منوچهر تو رو خريده..
يهو زبيده عين جن ظاهر شد نفس نفس ميزد به من نگاه کرد وبا حالت اعصباني گفت:منوچهر راست ميگه که تو رو خريده
سرم وتکون دادم وگفتم:بله..
منوچهر:ديدي راست گفتم..بزار فقط همين وبفروشيم واز شرش خلاص شيم بين چقدر زبون درازه برامون درد سر درست ميکنه ...پسر سيروس گفت پول خوبي بهمون ميده
زبيده:مگه نگفتي همه اينا رو ميخواد ؟
-چرا ولي من باش صحبت ميکنم...که فقط همين يکي رو بفروشيم
زبيده يه نفسي کشيد ورفت بيرون منوچهرم پشت سرش رفت مهسا گفت:اينا داشتن درمورد چي حرف ميزدن؟
يسنا:درمورد همون حرفي که ايناز ميخواست بزنه
سپيده:پس چرا ميخواستن تنها ايناز وبفروشن ؟
مهنازبا تعجب گفت:به سيروس !!!!! منو چهر يه بار بهش گفته بود که نميخواد مارو بفروشه..
نگار:لابد پيشنهاد دندون گيري بهش داده..
گفتم:سيروس کيه؟
يسنا:قاچاقچي انسان ...از اينجا ادم ميفرسته اونور..اونجا هم پول خوبي بهش ميدن
با تعجب گفتم:چي خريد وفروش ادم ميکنه ؟يعني اگه منو بخره...ميفرسته خارج
ليلا جدي گفت:فکر نکن اونجا ميفرستند براي خوش گذروني...فقط خدا ميدونه چه بلايي ميخوان سرت بيارن
نگار: بعضيا رو بخاطر کليه يا قلبشون ميخرن ..
خودم کم بدبختي داشتم با اين خبر بدبختيام شد نور علي نور
مهناز: فکرش ونکنيد بگيريد بخوابيد خدا کريمه
بلند شدم خواستم لباسامو عوض کنم نجوا گفت: نگفت کي ميخواد ما رو بخره.
گفتم:نه فقط قرار شد منوچهربا زبيده حرف بزنه
يسنا:بچه ها من مي ترسم
مهسا: نترس بابا بگير بخواب
همه مون خوابيديم اما فکر نکنم تا صبح خواب به چش کسي اومده باشه صبح بلند شدم ونمازم وخوندم دعا کردم يه گوشه نشستم به دخترا نگاه کردم اگه قرار باشه من امروز از پيش شون برم بايد خوب نگاشون کنم.. دلم نميخواست چهره هاشون از يادم بره...دل کندن از اينا برام سخت شده... ساعت هشت بودولي دخترا هنوز بيدار نشده بودن هميشه قبل از هشت همه بيدارباش بودن تک تک بچه ها رو بيدار کردم بهشون گفتم:ساعت هشت ونيمه چرا بيدار نميشيد؟
سپيده:واي بدبخت شديم الان زبيده مياد اش ولاشمون ميکنه
سريع بلند شد بره لباساشو عوض کنه نجوا گفت:ميدونستم خنگي ولي ديگه نه اين قد...(سپيده با تعجب نگاش کرد )مگه حرفاي زبيده ومنوچهر ديشب نشنيد ي؟
سپيده:خوب...اونا قرار اينازو بفروشن نه مارو...
ليلا:پاشم روزاي اخري هم يه دودي بزنم حداقل ارزو به دل از دنيا نرم
نگارم با بيخيالي خنديد وگفت:صبر کن منم بيام
بچه ها بلند شدن رفتن من تنها نشستم وزانوي غم بغل کردم مهناز اومد تو اتاقوگفت:نمياي صبحونه بخوري؟
با بيحوصلگي گفتم:نه ...اشتهام کور شده..
کنارم نشست وگفت :ببين ايناز سرنوشت ما همينه چه اينجاباشيم چه اونجا هر دو طرف ميخوان يه بلايي سرمون بيارن
با بغض گفتم:ولي من نميخوام...يه عمر با ابرو زندگي نکردم که الان تبديل بشم به يه دختر هرزه حقم اين نيست .. چرا منو بايد جاي يکي ديگه مجازات کنن؟ .. چرا من اينقدر بدبختم چرا مهناز؟..ديگه خسته شدم به خدا ديگه خسته شدم دلم ميخواد بميرم وراحت شم ..هيچ وقت بابام ونمي بخشم( با گريه گفتم)پس چرا خدا کاري برام نميکنه؟...
همين جور که گريه ميکردم مهناز سرم گذاشت رو سينم وگفت:گريه نکن ...وقتي داري خدا رو ميپرستي پس بهش ايمان داري؟...از ش کمک بخواه ...يعني به اندازه نماز هايي که خوندي اعتبار رو ارزش پيش خدا نداري؟
سرم واز روي سينش برداشتم وگفتم:بخاطر نماز هايي که خوندم براي خدا منت نميزارم اون وظيفم بوده ...اما ازش کمک ميخوام چون ميدونم کسي غير از اون نميتونه کمکم کنه ..
تا شب زبيده همون وتو خونه زنداني کرد ونزاشت جايي بريم روزاي اخر بود بايد از هم جدا ميشديم همه گريه ميکرديم به جز ليلا ومهناز ونگار ..انگار اين سه نفر به اخر خط رسيده بودن وبراشون فرقي نميکرد قرار چه بلايي سرشون بيادليلا همين جور که سيگار ميکشيد گفت:يکي جاي منم گريه کنه ..حوصله گريه کردن ندارم ..
نگار خنديد وزد توسر ليلا وگفت:اين روزاي اخر هم دست ازسر شوخي کردن بر نميداري؟
ليلا سيگارشو گذاشت توجا سيگاري وگفت:من با همين شوخي کردن هاست که زندم
يهو نگار بغض شکست با گريه ليلا وبغل کرد وگفت:ببخش ...اگه اذيتت کردم منو ببخش
ليلا هم با بغض در هال شکستن اروم ميزد پشت کمر نگار وگفت:عيبي نداره دوتا خواهر که اين حرفا رو با هم ندارن ...حداقل بزار بميرم بعد بيا بگو بيا حلالم کن
مهنازم ديگه شروع کرد به گريه کردن يارامون کامل شد ديگه کسي نبود که نخواد گريه کنه .. وقتش رسيد زبيده اومد تو با خنده گفت:چيه بخاطر اينکه دلتون برام تنگ ميشه دارين گريه ميکنين؟(يه قهقه زد وگفت)بلند شيد بياين نميخوام بفروشمتون ميخوايم بريم مهموني ...
با تعجب به همديگه نگاه ميکرديم زبيده داد زد: بلند شيد ديگه ..
بلند شديم وراه افتاديم دو تا ماشين بود چند تامون سوار ماشين منوچهر شديم چند تاي ديگه ماشيني که زبيده رانندش بودسوار شدن...
از شهر خارج شديم جلوي يه گاوداري نگه داشت چند تا بوق زد درباز شد رفتيم تو ماشين ويه گوشه نگه داشت از ماشين پياده شديم منوچهر گفت:راه بيوفتين..
پشت سرش رفتيم يه راست فرستادمون به طويله خودشونم رفتن بيرون از بوي گند پهن گاوا داشت حالمون بهم ميخورد ليلا يه نفس بلندي کشيد گفت:به به بوي وطن يه چيز ديگست
هممون خنديدم نگار گفت:جاي بهتر سراغ نداشتن ؟
ليلا رفت پيش تنها گاو طويله گفت:سلام گاو خوبي؟ من ليلام اينم دوستامن .راستي تو دختري يا پسر؟(زير شکمشو نگاه کرد با اين کارش هممون خنديدم وگفت)تو هم که هم رديف خودموني.. ببخشد که نصف شبي مزاحم شديم خداشاهده قصد مزاحمت نداشتيم ... اينا فکر کردن ما گاوييم اوردنمون پيش شما ببخشيد بچه هم دارين ؟
مهناز:ولش کن ليلا...شايد مريض باشه
يهو صداي گاو ه دراومد ليلا گفت:اوه اوه...مهنازشنيدي داشت حرفتو تاييد ميکرد
نميدونم چند ساعت منتظر مونديم ديگه داشتيم کلافه ميشديم يسنا گفت:شايد نميخوان ما رو بفروشن...
مهسا:پس ميخوان چيکار کنن؟
يسنا:شايد.....ميخواد زهر چشم ازمون بگيره که ديگه اذيتش نکنيم
به ليلا نگاه کردم يه گوشه پکرنشسته بود گفتم:نبينم ليليم غم داشته باشه؟
بچه ها بهش نگاه کردن و نجوا گفت:حالت خوبه ليلا؟
ليلا:نه زياد...حس ميکنم بدنم داره درد ميگيره..
گفتم:مگه مواد مصرف نکردي؟
ليلا:چرا ظهر...
نيم ساعت بعد درطويله بازشد زبيده ومنوچهر وآراد وسه نفر ديگه داخل شدن يکيشون از بس هيکلي بود ياد رستم دستان افتادم همون وايساديم و با ترس بهشون نگاه ميکرديم من از ترس قلبم تو قفسه سينم ميخورد دستام بي اختيار ميلرزيد شروع کردم به اية الکرسي خوندن تنها کاري که از دستم برمياومد زبيده اومد کنارمون وايساد وگفت:ايناهاشون ظاهر وباطن ...منوچهر که از قبل بهتون گفته ...دوتا شون معتاده؟
سپيده کنارم وايساده بود اروم گفت:اين پسره چقدر نازه ولي اخموه ..
از حرفش خندم گرفته بود ميخواستن بفروشنش اونوقت اين حرف وميزدآراد يه قدم اومد جلو گفت:خوبه ...ده ميليون..
زبيده:چي؟ده ميليون....نه اقا خيلي کمه (به من اشاره کرد وگفت)اين فقط پنج ميليون ...
آراد پوزخند زد وگفت:داري شوخي ميکني؟من ميخواستم اينو مجاني ازتون بگيرم چون حيفم مياد پولمو حروم کنم...
داشت گريم ميگرفت چرا رو من قيمت ميزاشتن يعني اينقدر بي ارزش بودم ....چرا هيچ کس من ودوست نداره چرا کسي من ونمي خواد... خدايا چرا من وزشت افريدي که کسي دوستم نداشته باشه ...کاش عين مهناز خوشکل بودم تا خواستني ميشدم ... چيزي نگفتم با بغضي که تو گلوم بود عين بچه ها پامو رو زمين ميکشيدم
زبيده :شوهر خر من رفته اينو چهار ميليون خريده (اشک چشمام اومد پايين با دستام پاکشون کردم)اخرش پونزده..
يهو ديدم ليلا با دستاش داره بازو هاشو فشار ميده وچشماشم بسته ولباشم گاز ميده با ارنجم زدم به سپيده که بچه ها بگه ليلا چشه؟سپيده هم به بقيه گفت يهو ليلا نشست نگار کنارش بود بلند گفت:ليلا چته ؟
ترسيدم رفتم کنارش گفتم:ليلا چي شده چشماتو باز کن...
ليلا از درد گفت:ايناز حالم خوب نيست کمکم کن ..
نگار :چرا شب مواد نزدي ها..
ليلا ديگه گريش گرفته بودگفت:تو رو خدا بدنم داره خورد ميشه يه کاري بکنيد ..
بلند شدم گفتم:ليلا حالش بده ...
زبيده:به من چه ...بزار بميره راحت شه
با اعصبانيت طرفش حمله کردم اما اون سريع دستم وگرفت وگفت:امشب از دستت راحت ميشم
هلم داد افتادم رو زمين همه بچه دور ليلا جمع شده بودن..... براي بهترين دوستم شايد خواهرم گريه ميکردم ...بلند شدم رفتم پيش آراد با گريه گفتم:خواهش ميکنم کمکش کنيد ...حال دوستم خوب نيست
آراد:هم بايد بخرمتون هم مواد بهتون بدم ؟
-التماستون ميکنم ...اگه اون بميره... بگفته خودتون پولتون حروم ميشه
پوزخندي زد وگفت:ميزارم بميره ...بعد بقيتون وميخرم اينجوري پول کمتري حروم ميشه
از دستش حرص خوردم اما وقت دعوا کردن نبود نشستم پاهاشو تو دست گرفتم وبا گريه گفتم:التماست ميکنم ...خواهش ميکنم...دوستمو نجات بده نزار بميره..
پاشو از دستم کشيد يه نفسي از روي اعصبانيت داد بيرون وبه همون رستم دستان گفت:مختار يه ذره مواد بيار..
مختار يه خنده موزيانه اي زد وگفت:چشم رئيس..
خيالم که راحت شد رفتم پيش ليلا سرشو گذاشتم توبغلم وگفتم:الان برات مواد ميارن يه کمي ديگه صبر کن ...
چند دقيقه بعد مختار با يه سرنگ اومد کنار ليلا نشست گفتم:چيکار ميکني؟ليلا تزريقي نيست..
مختار خنديد وگفت:از اين به بعد ميشه
استينشو زد بالا خواست تزريق کنه نگار دست ليلا کشيد وگفت:اين چيه؟
مختار با همون خنده گفت :ترياک...تو سرنگ کردم
نگار:دروغ نگو خودم خطم روزگارم....اصلا ترياک نميره توسرنگ
مختاربدون اينکه جواب نگارو بده سريع سرنگ وزد به بازوي ليلا ...بلند شد رفت پيش آراد همه مون به ليلا نگاه ميکرديم که از درد به خودش ميپيچيد به صورتش نگاه کردم بيرنگ شد يواش يواش دستاش شل شد وافتاد رو زمين همين جور که پاهاش جمع کرده بود خشک شد چشماش بسته بود حس کردم ديگه نفس نميکشه عين ميت شده بود ...تکونش دادم صداش زدم:ليلا...ليلا چشاتو باز کن.
ليلا کر شده بود صدامو نمي شنيد سرش هنوز رو سينم بود... کمي سرد شده بودسرشو بلند کردم با ترس نگاش کردم داد زدم:..نه...نه..ليلا نبايد بميري..تو رو خدا ليلا تنهام نزار
دخترا باترس صداش ميزدن اما ليلا جواب نميداد تکونش دادم وبا گريه بلند گفتم:ليلا شوخيت بيمزست چشماتو باز کن
نجوا با جيغ گفت:ليلا مرده ..
باورم نميشد مرده نجوا دروغ ميگفت :سرش و تو بغل گرفتم وزار زار گريه کردم از ته قلبم از اعماق وجودم گريه کردم دلم ميخواست کنار ليلا بميرم تنها کسي بود که من وميخندند ليلابا شوخياش باعت شد غم بي کسيم و فراموش کنم ...مهناز ونگار با اعصبانيت وگريه به طرف مختار وآراد حمله کردن اما دونفر ديگه که کنارآراد بودن هلشون دادن افتادن رو زمين منوچهروزبيده وپول وگرفتن ورفتن همه بچه ها رو با چشم گريون کشون کشون بردن...من موندم وليلا..هنوز از خودم جداش نکرده بودم وگريه ميکردم ...مختار بالاي سرم وايساد وگفت:ولش کن بايد بريم
با اعصبانيت داد زدم:برو گم شو اشغال ...حيوون ..چه طوري ولش کنم؟
مختار منو با يه حرکت از ليلا جداکردوانداخت رو شونه هاش منم فقط دست وپا ميزدم وبا مشت ميزدم تو کمرش اما بي فايده بود با گريه گفتم:بايد با خودمون ببريمش ..خواهش ميکنم اينجا نزاريدش ..حداقل دفنش کنيد
گريه هام بيجونم کرده بود ... انداختم توي يه ماشين شاسي بلند سفيد درش وقفل کرد.بقيه بچه ها هم سوار يه ماشين ديگه بودن اونا حرکت کردن ورفتن از شيشه ماشين به ليلا نگاه ميکردم چراغ هاي طويله خاموش شد درهاشو بستن ديگه ليلا رو نديدم با گريه سرم وبه شيشه چسبوندم ليلا رو صدا ميزدم آراد اومد کنارم نشست مختار ماشين وروشن کرد وراه افتاديم با دستم محکم به شيشه ماشين ميزدم با گريه خواهش کردم ماشين ونگه دارن تا ليلا رو با خودمون بريم اما کوگوش شنوا ...محلم نذاشتن با اعصبانيت به آراد نگاه کردم... با همون قيافه جدي واخم خيلي ريلکس جلوشو نگاه ميکرد با خشم بهش حمله کردم يقشو گرفتم وگفتم:ميکشمت حيوون پست فطرت سگ...اشغال کثافت
مختار پاشو گذاشت رو ترمز ونگه داشت آراد داد زد:حرکت کن ..
مختار:اخه اقا...
داد زد:گفتم برو..
ماشين حرکت کرد دستمو از يقش جدا وگفت :داري چيکار ميکني؟
بازم حمله کردم ميخواستم بکشمش که با حرکت سريع يه دستش دوتا دستامو گذاشت پشت کمرم وسرم وبه پايين خم کرد که مجبور شدم سرم بزارم رو پاهاش از درد دستم واون بلايي که سر ليلا اومد گريه ميکردم که قطره قطره اشکم رو شلوارش ميريخت با اعصبانيت گفت:گوش کن چي بهت ميگم بار اخرت باشه با من همچين رفتاري ميکني..فهميدي؟اون فقط يه انگل جامعه بود....
حرفشو قطع کردم و کمي سرم وبالا اوردم وگفتم:انگل تويي با هفت جد وابادت خفه شواسم دوست من وبه زبون کثيفت نيار
با همون دستش که دوتا دستمو گرفته بود بلندم کرد نشستم گفت:با يد ازم ممنون باشي که راحتش کردم ونزاشتم بيشتر از اين زجر بکشه(دستمو ول کرد وگفت)تو چرا براي اون عزا گرفتي؟
داد زدم :چون دوستم بود.... ميفهمي دوست چيه؟دال...واو.. سين.... ت..توي فرهنگ لغتت همچين اسمي وجود داره ؟
پوزخندي زد وگفت:دوست!!!دوست من پولامه...تو به اون کرم اشغال دوني ميگي دوست؟
خونم به جوش اومد يقشو گرفتم وچسبوندمش به شيشه .. مختار داشت نگامون ميکرد با فک منقبض شده به چشماي سبزش نگاه کردم و گفتم:ميکشمت ...به خدا قسم اگه يک روز به عمرت مونده باشه ميکشمت ...يه کاري ميکنم که ارزوي راحت مردن وبه گور ببري
اينقدر بهش نزديک بودم که نفس هاش به صورتم ميخوردگفت: منتظر اون روز ميمونم..ولي زياد اميد وار نشو چون کله گنده تر از تو هم نتونستن کاري بکنن
من واز خودش جدا کرد...با نفرت نگاش کردم و با غم واندو سرم گذاشتم رو شيشه واروم اروم اشک ميريختم همشون ودوست داشتم تک تکشون وکاش با هاشون خدا حافظي ميکردم ... خيابون سوت وکوري بود ...چراغاي خيابون با نور نارنجيشون با سرعت از کنار ماشين ميگذشتن ... مختار گفت:پياده شيد رسيديم ..
سرم واز رو شيشه برداشتم دورو ورم ونگاه کردم آراد نبودش مختار پياه شد وامد طرف من درو باز کرد وگفت:نميخواي پياده شي؟
با کينه بهش نگاه کردم وگفتم:حالم ازت بهم ميخوره ...(داد زدم)چرا دوستمو کشتي؟چرا؟
من گريه ميکردم واون فقط نگام ميکرد ...بازومو گرفت واوردم پايين..با اعصبانيت دستمو کشيدم وگفتم:گمشو کثافت...خودم ميتونم راه برم
نمي دونم کجا بودم فقط ميدونستم که تو يه خونه ايم چد قدمي راه رفتم ......رمقي ديگه تو پاهام نمونده بود...حس ميکردم يکي قلبمو داره فشار ميده وراه نفس کشيدنمومسدود کرده مختار چند تا پله رو رفت بالا من نتونستم ...روي پله ها نشستم ويه نفس عميق کشيدم حال خفگي بهم دست داده بود يه غم سنگيني تودلم بود نميدونستم باهاش چيکار کنم ..مختارگفت:چي شد ؟پس چرا نميايي؟
با بغض گفتم:برو گمشو عوضي...
-باشه ميرم ولي مطمئن باش اگه اقا اومد مثل من باهات مهربون نيست..
-خودت واقات بريد بميريد ...
چند دقيقه بعد يه خانم از پشت سرم گفت:دختر خانم ...
برگشتم ديدم يه زن چهل ساله درشت هيکل وبلند قدبا يه چهره مهربوني پشتم وايساده بالبخند اومد کنارم وگفت:چرا اينجا نشستي ؟بلند شو بريم تو اقا باتون کارداره
-ولي من با اقاتون کاري ندارم ..
کنارم روي پله نشست وگفت:دلت ازش پره نه؟
با بغض گفتم :اره ..اونقدر پره که حاضرم همين جا سرش وببرم ..
خنديد وگفت:ادم هيچ وقت نبايد موقع اعصبانيت تصميم بگيره چون زود پشيمون ميشه
-اما من پشيمون نميشم ...
آراد داد زد:خاتون پس چرا نمياريش؟
دستشو انداخت زير بازوم وبا خودش بلند کرد وگفت:حالا فعلا بريم تو تا بعد راجبع حکم اعدامش تصميم بگيريم...
رفتيم تو حواسم به خونه نبود روي يه مبل مخلوط شکلاتي وسفيد نشسته بود وداشت اب پرتقال ميخورد ...مختار کنار وايساده بود من که ديد ليوان وگذاشت رو ميز جلوش.... روبه روش ايستاديم وگفت:خاتون اين دختره از اين به بعد اينجا کار ميکنه ...ميشه خدمتکار شخصي من تمام کارهايي رو که خودت انجام ميدادي وميسپاري به اين ..
بلند شد که بره گفتم:من براي تو کار نميکنم ..
پوزخندي زد وگفت:ميکني...
اينو گفت واز پله هاي چوبي رفت بالا مختار گفت:خاتون ميشه به منم از اين اب پرتقال ها بديد؟
خاتون با خنده گفت:چشم پسر گلم...هم براي تو ميارم هم براي دخترخوشکلم
پوزخندي زدم من اگه خوشکل بودم اينقدر عين لباس دست دوم خريد وفروشم نميکردن...
از خونه اومديم بيرون با غم راه ميرفتم خاتون دستشو گذاشت پشتم وگفت :غصه چيو ميخوري دختر؟
-غصم زياده ؟
- تو با اين سن وسالت ميگي غصه دارم پس من چي بگم ... قارونم با اون ثروتش غم وغصه داشته (با لبخند گفت)کسي که غصه نداشته باشه ادم نميشه .. رسيديم به خونه کوچيک خاتون درشو باز کرد رفتيم تو يه هال نه چندان بزرگ سه تا اتاق سمت راستم بود يه اتاقم روبه روم بود يه راهرو ي دومتري هم سمت چپم بود خاتون گفت:اين خونه نقلي من ومش رجب فردا صبح که اومد مي بينيش...اون اتاق که ته اتاق ماست اين که سمت راست نزديک در هم هست براي تو ...اين وسطيم رختخوابا مون وميزاريم... اون روبه رويم اشپزخونه است اينم حمومه ...خوب نميخواي اتاقتو ببيني؟
اتاق نزديکم بود يه قدم برداشتم ودر باز کردم هيچ چيز تو اتاق نبود جز يه فرش دوازده متري ويه ساعت ديواري که ساعت دوازده شب ونشون ميداد يه پنجره روبه روم بود که رو به حياط باز ميشد خاتون از پشت دستشو گذاشت رو شونه هام وگفت:خوب نظرت چيه ؟ميدونم کوچيکه ولي براي يه نفر خوبه ..هرجور دوست داري تزيينش کن ميرم رختخوابتوبيارم
-نه.. خودم ميارم شما زحمت نکشيد..
رفتم پتو تشک وبالشت برداشتم وبردم به اتاق خودم رو زمين پهن کردم وخوابيدم ...اما خواب کجا بود ؟دوباره نشستم دستامو انداختم دور زانو هام به فکر بچه ها افتادم دلم براي دعواهاي قبل از خواب و شوخي هاي ليلا وقهرو اشتيهامون تنگ شده بود . .. الان کجا هستند دارن چي کار ميکنن؟..کاش الان پيش بچه ها بودم واقعا قدرشون رو ندونستم... چرا ميخواستم فرار کنم؟ ... اصلا من اينجا چي کار ميکنم؟چرا منو بااونا تفرستادن برم ؟در باز شد خاتون اومد تو چراغ وزد وگفت:اِه.....چرا تو تاريکي نشستي؟
با سيني که تو دستش بود کنارم نشست وگفت:ميدونم دير وقته؟ولي گفتم شايد گشنت باشه برات شام اوردم
به سيني نگاه کردم کباب بود با برنج وتمام مخلفاتش گفتم:شما هميشه دير وقت همچين غذا هايي ميخوريد؟
خنديد وگفت:نه قربونت برم مختار برات خريده... گفت از بس تو ماشين گريه کردي شايد دل ضعفه گرفته باشي
با دستم سيني رو فرستادم عقب وگفتم:من شامي رو که دشمنم برام خريد باشه رو نميخورم ..
اينو گفتم وخوابيدم خاتون گفت:اخه نميشه که با شکم گشنه بخوابي؟
با اعصبانيت بلند شدم وگفتم:من سيرم ...يعني سيرم کردن هم از دنيا هم از گرسنگي...
دوباره خوابيدم وپتو روي سرم کشيدم و گريه کردم خاتون پوفي کرد ورفت بيرون... اينقدر گريه کردم که خوابم برد ...
-دختر خانم...خانمم يادم رفت اسمشم بپرسم ......
اورم چشمامو باز کردم خاتون کنارم نشسته بودبا لبخند گفت:عجب خرس خوش خوابي هستي يک ساعت دارم صدات ميزنم
نشستم وگفتم:ببخشيد ...خستم بود
-بله اگه منم جاي توبودم تا خود اذن صبح گريه ميکردم خستم ميشد..
-ببخشيد که نذاشتم بخوابيد..
با لبخند گفت:عيبي نداره بيدارت کردم بگم الاناست که شوهرم بياد...مش رجب وميگم من دارم ميرم بيرون اگه اومد بگو من رفتم پيش رباب خودش ميدونه باشه؟
فقط سرمو تکون دادم دماغمو کشيد وگفت:جواب من اين نيستا..
-چشم..
-خدا چشمات وبرات نگه داره..(بلند شد )راستي خواستي صبحونه بخوري...هر چي خواستي از يخچال وردار تعارف مُعارفم نمي کني خدا حافظ...
-خدا حافظ ...
يه نفس عميقي کشيدم که بوي گل رز به مشامم رسيد بلند شدم پنجره رو باز کردم چشمام درحد دراومدن بود چقدر گل ...انگار وسط بهشت گير افتاده بودم... سريع رفتم بيرون يه بهشت به تمام معنا سر تا سر خونه درخت هاي سر به فلک کشيده بود زيرشون چمن کاري شده و از انواع گل ها کاشته بودن از رز وگل محمدي گرفته تا گل هايي که من به عمرم نديده بودم کنار ديوار هاي خونه گل داوودي کاشته بودن ..صداي شر شر اب از سمت چپم مياومد هرچي چشم چرخوندم شايد چيزي ببينم بي فايده بود چون ديواري که پر شده بود از پيچک مانع ديدم بود ... از رفتن به اون قسمت پشيمون شدم ....رفتم به اشپزخونه اشتهام کور شده بود ميلي به خوردن نداشتم رفتم به اتاقم که صداي يه پيرمردي از حياط شنيدم:خاتون....خوشکل من کجايي عزيزم ببين چه ماهي برات اوردم ...عزيز رجب کجايي؟
از طرز صدا زدنش خندم گرفته بود بعد چند سال هنوز عاشق همسرش بود از اتاقم اومدم بيرون در هال و باز کرد واومد تو سرش پايين ولبش خندون درو بست وسرشو بالا گرفت با ديدن من لبخندش رفت وتعجب جاشو گرفت ماهياشو بالا گرفته بود اب دهن شو قورت داد وگفت:تو کي هستي؟تو خونه من چيکار ميکني؟
شونمو انداختم بالا وگفتم:خودمم نميدونم اينجا چيکار ميکنم؟خاتون خانم گفت ميره پيش رباب گفتش خودتون ميدونيد کيه..
فقط سرشو تکون داد از قيافش معلومه ادم ساده اي با ترس گفت:دزد که نيستي؟
-دزدا روز نمياين..
-اها راست ميگي...فاميلاي خاتوني..
-نه...
-پس کي هستي؟
-نميدونم..
با شک گفت:نکنه ديونه اي...خونتون و گم کردي خاتونم گفته اينجا بمون اره؟
ازحرفش خندم گرفته بود رفتم جلو ماهياشو ازش گرفتم وگفتم:اره ديونم اگه عاقل بودم همون روز اول خودمو ميکشتم ودنيايي وراحت ميکردم
رفتم به اشپزخونه ....ماهي رو گذاشتم تو سيني نميدونستم ميخواست چيکارش کنه از اشپزخونه اومدم بيرون صداش زدم:اقا رجب..اقارجب..
از اتاق اومد بيرون لباسا شو عوض کرده بود گفت:اسم من واز کجا ميدوني ؟
خاتون خانم گفت..ماهي رو ميخوايد چيکار کنيد؟
-صبر کن الان ميام پاکش ميکنم...
حال وحوصله ماهي تميز کردن ونداشتم ...از خدا خواسته برگشتم تو اتاقم تشک وجمع کردم گذاشتم يه گوشه خودمم روش نشستم از پنجره بيرون ونگاه ميکردم يه نسيم درخت ها رو تکون ميداد کاش منم عين اين درختا سفت ومحکم بودم ...دو تا تقه به در خورد بلند شدم درو باز کردم رجب بود گفت:صبحونه خوردي؟
-نه ميل ندارم..
-باشه پس تنها ميخورم..
ساعت اتاقم نگاه کردم ده ونيم بود الان چه وقت صبحونه خوردنه..دوباره برگشتم سر جام کم کم داشت حوصلم سر ميرفت بلند شدم رفتم بيرو ن... دوباره چشمم افتاد به اون ديوار پر از پيچک دوباره صداي شر شر اب شنيدم خيلي دلم ميخواست ببينم اون ور ديوار چه خبره چند قدم رفتم جلو.... وايسادم يه نفس عميق کشيدم نميدونستم برم يا نه پشيمون شده برگشتم کنار گلاي داوودي نشستم اروم با دستام نوازششون ميکردم ..حوصله گلم نداشتم دوباره برگشتم تو اتاقم روي تشکم دراز کشيدم ...ياد دخترا افتادم ودوباره اشک از چشمام اومد کم کم پلکام سنگين شد وخوابم برد ...
يکي شونه هامو تکون ميداد :خانمي...خانم خانما..(.با خنده گفت)نميدونم چرا هر دفعه يادم ميره اسمشو بپرسم ...چشماتو باز کن..
چشمم وباز کردم وبا خواب الودگي نشستم با خنده گفت:فکر کنم اسمت خرس خوش خواب باشه ...دودقيقه ولت کردم خوابت برد؟حداقل تشک وپهن ميکردي بعدميخوابيدي..
چشمامو مالوندم وگفتم:ساعت چنده؟
-شيش ...
چشمام وگشاد کردم وگفتم:چي؟شيش....!!!يعني نهار نخوردم؟
با لبخند گفت:نه شام خوردي..نه صبحونه خوردي...نه نهار نکنه تو رژيمي؟
يه نچي کردم وگفتم:دلم به غذا خوردن نميره
-اگه دست پخت من وبخوري حتما اشتهات باز ميشه...پاشو پاشو برو يه دوش بگير تو اين مانتو کپک زدي..
يه پلاستيک که جلوش بود گذاشت رو پام وگفت :امروز صبح برات خريدم نميدونم اندازت هست يا نه .. برو حموم بپوش اگه اندازه نبود برم چند دسته ديگه برات بخرم
-حوصله حموم ندارم
-يعني چي حوصله نداري؟تا کي ميخواي اين مانتو تنت باشه ؟
-تا وقتي که برم پيش دوستام ...
خاتون بازو هامو گرفت بلندم کرد وکشيدم وگفت:جرو بحث کردن با تو فايده اي نداره ..
منو ميکشيد منم داد ميزدم:نميرم خاتون خانم ...
مش رجب تو هال نشسته بود وداشت چايي ميخورد با تعجب ما رو نگاه کرد وگفت:خاتون چيکارش داري؟
خاتون:ميخوام ببرمش با کمربند بزنمش
رجب:گناه داره خاتون نزنش...
چقدر اين مرد ساده بود... من وانداخت تو حموم ولباسامم داد دستم وگفت:درو قفل ميکنم يک ساعت ديگه باز ش ميکنم اگه ببينم حموم نکرده باشي... خودم لختت ميکنم حمومت ميدم..
با گردن کج نگاش کردم .حرفش جدي بود اينو گفت ودرو قفل کرد بچه هاش از دست اين چي ميکشيدن .... از ترس اينکه خاتون لختم نکنه خودم لخت شدم و حموم کردم ... چند دقيقه زير دوش موندم بدنم از کوفتگي اومد بيرون احساس سبکي ميکردم ....بعد از يک ساعت حموم کردن بالاخره دست از سر دوش برداشتم ... با حوله بدنم وخشک کردم ولباسام و پوشيدم اندازه بودن .. حوله رو دور سرم چرخوندم همون موقع در باز شد خاتون سرشو کرد تو وگفت:نه خوبه...فکر ميکردم دختر حرف گوش کني نباشي ..اما حالا ميبينم حرفم بلدي گوش کني
در وتا اخر باز کرداومدم بيرون مش رجب نبودش گفتم:پس اقا رجب کجاست؟
-رفته شام اقا رو بده...
-الهي بي اقا بشم ..
اينو که گفتم خاتون سريع با دستش گردنم وگرفت و با خنده گفت: بار اخرت باشه پشت اقا آراد حرف ميزنيا
گردنم وجمع کردم و گفتم:اخه شما چه خيري از اين ديدي که اينجوري ازش طرف داري ميکني؟
گردنمو ول کرد وگفت:اگه بدوني دختراي فاميل وهمکار واشنا چه جوري خودشون وبراي اقا ميکشن اونوقت اينجوري حرف نميزدي...
پوزخندي زدم وگفتم:خلايق هرچي لايق
خاتون با چشاي گشاد گفت:خدا عاقبت من وبا زبون تو بخير کنه..
داشتم ميرفتم به اتاقم که گفت:چند تا شال وروسري برات خريدم ... سليقه پيرزنيه اگه بد بود ديگه ببخش
با لبخند گفتم:هر چه از دوست رسد نيکوست...
رفتم به اتاقم شال وروسري که خاتون برام خريده بود ونگاه کردم سليقش عالي بود .. بعد از اينکه موهاي فرفريم که الان ديگه تا شونه هام رسيده بود خشک کردم يه شونه اي هم بهش زدم با کش مو بستم ... يه روسري کرم قهواي برداشتم وپوشيد م اتاقم ايينه کم نداشت نميدونستم بهم مياد يا نه لبو لوچم واويزون کردم که خاتون اومد تو نگام کرد وگفت:خوبه بهت مياد ...يه ذره از زشتي اومدي بيرون
-ايينه ندارم..
-باشه فردا ميگم رجب بره برات ايينه قدي بگيره که خوشکل از بالا تا پايين خودتو ببيني .....بيا شام
-ميل ندارم ...سيرم ...
خاتون با اخم نگام کرد وگفت:همش بايد زور بالا سرت باشه تا يه کاري رو انجام بدي؟
-باور کنيد ميلي به غذا خوردن ندارم..
يه پوفي کرد و اومد سمتم وگفت:تو زبون ادميزاد نميفهمي نه؟.... بازو هاموکشيد وبرد سر سفره نشوندم کلم پلو درست کرده بود با سالاد شيرازي خاتون يه بشقاب گذاشت جلوموگفت...بخور
يه قاشق برداشتم گذاشتم تو دهنم اما نتونستم پايين کنم حال تهوع داشتم سريع رفتم بيرون واوردم بالا... هيچي تو معدم نبود بيشتر دل ضعفه گرفتم همون جا نشستم وگريه کردم خاتون اومد پيشم بغلم کردوگفت:اروم باش دختر ..براي کي اينقدر بي تابي ميکني؟
با گريه گفتم:دوستم...اون پسره عوضي دوستم وکشت..
-...شيش ساله بيرحم شده وبا قساوت ادما رو ميکشه ...قبلا اينجوري نبود از روز که با باباش کار ميکنه بيرحم شده...(با لبخند نگام کرد)يعني تمام اين گريه زاري ها براي دوستت؟اگه قراربود تمام کسايي که عزيزاشون واز دست ميدن عين تو باشن الان ديگه کسي رو زمين نبود همه خودکشي ميکردن ... نميگم فراموشش کن چون ميدونم نميشه... ولي باش کنار بيا کم کم از فکرش بيا بيرون ...اگه بخواي همين جوري ادامه بدي چيزي ازت نميمونه.. دنيا محل گذره نه موندن فکر ميکني با غذا نخوردن وگريه وزاري کردن اون زنده ميشه؟بجاي اين کارا براش نماز وقران بخون هم اون روحش شاد ميشه هم تو اروم ميشي ...
-اما اون خيلي جوون بود
-خيلي از مادرا هم جووناشون واز دست دادن.. ولي خودشون وعين تو نابود نکردن ....هيچ عشقي هم تو دنيا به اندازه عشق مادر به بچش نيست ..حالا هم پاشو بيا تو شام تو بخور
حرفاي خاتون کمي ارومم کرد بلند شدم چند مشت اب به صورتم زدم سر سفره نشستم.... به مش رجب وخاتون که عين تازه عروس دامادا کنار هم نشسته بودن نگاه کردم ... مش رجب قد متوسطي داشت از خاتون کوتاه ترو لاغر تربود موهاي کوتاهي داشت موهاي صورتشم تمييز زده بود...بعد از شام مش رجب فوتبال نگاه ميکرد... خاتونم هم ميوه ميخورد هم به زور به حلق من ميکرد که تلفن خونه زنگ خورد مش رجب گوشي رو برداشت :بله اقا....
.....
چشم اقا..چشم
گوشي رو قطع کرد روبه ما کرد وگفت:خاتون اقا گفته...فردا اول وقت اين دختره رو ببري پيشش
-باشه...(به من نگاه کرد وگفت)راستي اسمت چيه؟
-آيناز..
-چه اسم قشنگي داري..
-ممنون ...خاتون خانم..
خنديد وگفت:خاتون خانم چيه؟بگو خاتون...راحت ترم
-اخه زشته که؟
-نترس زشت نيست خيليم خوشکلم...معني اسمم يعني خانم ...پس فقط بگو خاتون
-چشم..چادر نمازي داريد؟
خيار روازروي دندوناش اورد بيرون و با تعجب گفت :چادر نمازي ميخواي چيکار؟
-نماز بخونم ...نماز هاي قضا هم دارم..
يه لبخند از روي خوشحالي زد وگفت:چشم الان چادر برات ميارم
بلند شدم رفتم بيرون کنار خونه دستشويي بود وروشور همون جا وضو گرفتم رفتم به اتاقم ديدم سجاده وچادر حاضره نمازامو خوندم چند ساعت بعد خوابيدم ...کابوس هاي وحشتناکي ديدم خواب ديدم ليلا با سرنگ ميخاد منو بکشه ...مهناز ونگار با چاقو دنبالم ميدويدن وبا دادميگفتن تقصير تو ليلا مرد بايد بميري.....چشمام وبا زکردم ونفس نفس ميزدم ترسيده بودم چراغ خواب روشن بود ولي بازم احساس خفگي ميکردم بلند شدم چراغ وزدم همون جا کنار ديوار نشستم وگريه کردم يعني تقصير من بود ليلا مرد...تقصير من چيه؟ من از اونا کمک خواستم اونا نامردي کردون وليلا رو کشتن...چند دقيقه بعد در اتاقم باز شد خاتون با تعجب گفت:چي شد ؟چرا اينجا نشستي؟
اشکامو پاک کردم وگفتم:چيزي نيست ..کابوس ديدم
-ميخواي اب برات بيارم؟
-نه خوبم...
-خواستم بگم اذن گفتن ...ميخوا ي نماز بخون...
سرم وتکون داد موگفتم:باشه اول شما بخونيد بعد من ميخونم..
-نه چادر دارم تو بخون...
با لبخند تشکر کردم بعد از اينکه نمازمو خوندم رو تشکم دراز کشيدم وبه سقف خيره شدم ..خدايا يه سوال...چرا منوخلق کردي؟که اينجوري منو اواره اين خونه واون خونه کني؟چرا هرکسي رو که دوست دارم ازم ميگيري؟مگه گناهاي من چقدر بوده که با اين زجر کشيدن ها هم پاک نميشه؟خدايا يعني بدتر از اينم قرار سرم بياري؟حقم از اين دنيايي که افريدي چيه؟حقم فقط گريه وناله وجداييه...پس خنديدن هاودل خوشي هاي من چي ميشه ؟ نکنه فراموشم کردي؟خدايا هر کاري ميکني بکن فقط زندگيمووبا خير وخوشي تموم کن هميشه گفتم بازم ميگم...راضيم به رضاي تو
دو تا ضربه در خورد نشستم وگفتم:کيه؟
در باز شد خاتون بود با لبخند گفت:بيا صبحونتو بخور بايد بريم پيش اقا
-اگه من نخوام اين اقا رو ببينم بايد يکيو ببينم؟
بالبخند گفت:اقا..
با يه لبخند بيجوني بلند شدم ورفتم به هال مشت رجب نشسته بود ويه لقمه به اندازه دهنش داشت ميجويد که نصفشم اومد بود بيرون خاتون ديدش وگفت:صد بار بهت گفتم لقمه اندازه دهنت بردار ...ببين قدر بوده که نصفش زده بيرون
نشستم... خاتون با سماوري که کنارس بود برام چايي ريخت وگذاشت جلوم مشت رجب لقمشوپايين کرد وگفت:خوب چيکار کنم هم گشنمه هم بايد زود برم براي گلا کود بيارم ..
-تو اگه با اين لقمه خودکشي کني ديگه به کود نميرسي..
بعد از خوردن صبحانه رفتم به اتاقم يه دستي به موهام کشيدم واومدم بيرون خاتون تا من وديد گفت: اين چه سرو وضعي که داري؟ اينجوري ميخواي بيايي؟
-اره مگه چمه؟
-بگو چت نيست ...صبرکن برم يه رژ وريملي بيارم... اگه بخواي اينجوري بري اقا جفتمون وميندازه بيرون
-من هيچي نميزنم ..بريم خاتون
اينو گفتم راه افتادم اونم پشت سرم اومد وگفت:اما اقا دختراي بدون ارايش ودوست نداره...
با حرص گفتم :اين ديگه به من مربوط نيست.. خيلي از ارايش خوشش مياد خودش بره ارايش بکنه...فکر کنم با چهره اي که اون داره خيلي هم خوشکل بشه..
خاتون خنديد وچيز ديگه اي نگفت ....گفتم:راستي خاتون تلفن خونتون درسته ؟
- ...اره ولي نميشه جايي زنگ بزني
چقدر نامردهتلفن ويه طرفه کرده که فقط خودش زنگ بزنه..
از اون ديواري که هميشه مانع ديدم بود رد شدم ... وايسادم چشمم از چيزي که روبروش ميديد باور نميکرد...يه راه سنگي جلوم بود که به خونه ختم ميشد چپ وراست راه سنگي پر بود از دار ودرخت يه خونه...نه يه کاخ سه طبقه که با چند رديف پله از زمين جدا ميشد کنار پله ها گل رز سفيد کاشته بودن کل کاخ سفيدبود با دروپنجره چوبي دو تا ستون جلوي دربود پيچکي که گلهاي سفيدي داشت از ستون ها بالا رفته بودن سمت چپ يه ابشار مصنوعي سنگي که چهار متر ميرسيد اب ازش مي اومد پايين وبه يه رود کوچک دست سازختم ميشد وميرفت پشت کاخ خيلي دلم ميخواست بدونم مقصد رود کجاست... هــه.. پس صداي شرشر اين بوده.... خونه فوق العاده خوشکلي بود ...قبلا ديده بودمش ولي نمي دونم کجا خاتون گفت:اين عمارت خيلي بزرگه پشت اين عمارتم ديدنيه ....فقط زودتر بريم پيش اقا بعد کل عمارت ونشونت ميدم .همين جور که راه ميرفتيم گفتم....