رمان زیبای قلب های بی اراده قسمت سوم
خاله گفت:
ـ نگران نباش. من عذرخواهی می کنم...
خاله گفت:
ـ نگران نباش. من عذرخواهی می کنم...
ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت...
بچه ها ترسيده بودن مهناز گفت:کجا زبيده؟...
پشت در اتاق نسترن ایستادم.دوتا ضربه به در زدم و رفتم تو.با یه لبخند به نسترن که با ابروهای گره خورده و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم: