رمان زیبای قلب های بی اراده قسمت آخر
بدون اجازه ی شما تصمیم گرفتم...
بدون اجازه ی شما تصمیم گرفتم...
خاله گفت:
ـ نگران نباش. من عذرخواهی می کنم...
نازنین: بیا تو.
فرهاد: اجازه هست یا خلوتت به هم می خوره؟...
با وجود گرمای اولین ماه پاییز، نازنین در زیر سایه تنها درخت بزرگ حیاط نشسته و بر روی زانوانش کتابی گشوده بود...