loading...
رمان کلوب | رمان عاشقانه,رمان جدید
admin بازدید : 6795 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیبای حصار تنهایی من قسمت هفتم

 

-کرم خاکي..اها اومد...
نگاه کردم ديدم يه مرسدس بنز مشکي داره مياد طرف ما جلو پامون نگه داشت ليلا گفت:تو جلو بشين...

اينو گفت ورفت در عقب وباز کرد منم جلو نشستم ماشين حرکت کرد به مرده نگاه کردم يه مرد حدوداي سي وهشت... سي ونه ساله خوش تيپ به من نگاه کرد و به ليلا گفت:از همکاراي جديد؟
ليلا:بله..باFBIهم درتماسه..
مرده زد زير خنده به من گفت:اسمت چيه دختر؟
ليلا سريع گفت:درنا..
-خوب بزار خودش حرف بزنه...
ليلا:بيچاره لاله
چرخيدم وبا چشاي گشاد نگاش کردم ليلا لبخند زد وشمرده گفت:هيچي...عزيزم...ميگه.....اسم ت ...چيه؟
چشمام وگشاد تر کردم وخنديدم وبرگشتم مرده گفت:چقدر گناه داره ...حالا چه جوري مواداش و ميفروشه؟
ليلا:فکر کردي من اينجا لولو سر خرمنم ...خوب اومدم جنساشو بفروشم ..
-خوب چرا خودش واوردي؟
ليلاپوفي کرد وگفت:اقا شما جنس وميخواي اين دختره رو ..
-جنس..
ليلا:خوب خدا اين روز يکشنبه امواتت وبيامرزه ...ليلا سمت جلو خم شد زد به بازوم وگفت:جنس وبزار تو داشبورد ...ازکيفم دوتا بسته گذاشتم داخل داشبورد... ليلا گفت:پاکت سفيد وبردار
پاکت وبرداشتم دادم دستش بعد از اينکه شمرد گفت:پنجاه تومنش کمه..
مر ده از تو ايينه نگاه کرد وگفت:قيمت اون دفعه رو بهت دادم..
ليلا:نه نشد ديگه ..اون دفعه اون دفعست...اين دفعه اين دفعست پاي تلفنم گفتم پونصد تومن نه يه قرون کمتر نه يه قرون بيشتر ... اين پولا واسه توو که پول خورده چرا کنس بازي در مياري...اگه نميخواي جنس وبده برم
مرده پوفي کرد وگفت:يه کاري ميکني ديگه ازت جنس نخرم ..
-نخر اقا جون اوني که محتاج تويي نه من ...
از تو داشبوردش يه کيف مشکي اورد بيرون پنجاه تومن داد دست ليلا..ليلا گفت:افرين پسر خوب..حالا ماشين ونگه دار ميخوايم پياده شيم
-حالا بودي..
-نه قربونت ..کارداريم باس بريم
ماشين ويه گوشه نگه داشتم ليلا پياده شد درو باز کردم که دستش گذاشت رو دستم سريع دستمو برداشتم وبا اخم نگاش کردم با لبخند گفت:يه شب ميارتم پيش خودم ..دختر باحالي هستي
چيزي نگفتم اومدم پايين درو محکم بستم اونم گاز وگرفت ورفت داد زدم:بيشعور ...
ليلا بلند خنديد وگفت:چته دختر تو که ابرومون وبردي
با اعصبانيت نگاش کردم وگفتم:بيشعور ميگه (اداش ودراوردم)يه شب ميارمت پيش خودم خيلي باحالي...اخه بگو کثافت من که حرف نزدم کجام باحاله
همين جور که راه ميرفتيم ليلا بلند بلند ميخنديد وگفت:لابد لال بودنت باحاله
زدم به شونش وگفتم:همش تقصير تو
با هم تو پارک نشستيم چند دقيقه بعد يه پسري وچند تا دختر اومدن از من و ليلا موادخريدن ديگه موادا رو خوب ميشناختم ليلا استادم کرده بود..... چه جنسو ببينم چه مزه کنم ميشناختم فقط کافي بود بهم نشون بدن تا بگم چيه ...اما حتي يک بارم مصرف نکردم چون اخرو عاقبتش وميدونستم ... نزديک ظهر بود کس ديگه اي نيومد داشت حوصلم سر ميرفت ليلا گفت:بستني ميخوري؟
-اوهوم..فقط شکلاتي نباشه
پول داد دستم وگفت:بيا ...برو هر بستني که دوست داشتي بخر
پول و گرفتم کولم وگذاشتم رو شونه ها م راه افتادم يه پسر که توان وايسادن نداشت جلوم گرفت وگفت :من وميشناسي؟
سرم وتکون دادم وگفتم:اره ...اکبر
از تو جيب شلوارش پول دراورد وجلوم گرفت گفت:بده خيلي حالم خرابه
همين جور نگاش ميکردم گفتم:اخه اينجا وسط پارک که نميشه ...بيا بريم اون گوشه
پشت سرم اومد به زور قدم برميداشت پشت يه درخت تنومند وايساديم پول وازش گرفتم مواد بهش دادم
وقتي رفت با تاسف نگاش کردم واقعا چرا اين بلاها رو سر خودشون ميارن ...تا کي ميخوان اينجوري زندگي کنن؟ته زندگيشون يا خرابه است يا جوب بيچاره پر مادراشون يه عمر زحمت ميکشن بچه بزرگ ميکنن اخرش بايد تو سرد خونه تحويلشون بگيرن يه نفس دادم بيرون رفتم به يه بستني فروشي دوتا بستني توت فرنگي گرفتم ...شاد وشنگول راه ميرفتم که يکي از پشت سرم گفت:خانم..
برگشتم يه اقاي سي ويک ساله با ريش مرتب قد بلند با چش وابروي مشکي ...قيافش مهربون بود گفت:مواد داري؟
با تعجب گفتم:بله؟
با لبخند وتند صداي پايين حرف ميزد گفت:مواد...داري بهم بدي؟
پوزخند زدم وگفتم:خيلي بهم مياد مواد فروش باشم
پشتم وبهش کردم وراه افتادم پشت سرم اومد وگفت:همين الان ديدم به اون پسره فروختي...
وايسادم وگفتم:چي فروختم؟
با لبخند گفت:اب نبات چوبي...ميدونم داري بهم بده لازم دارم
سر تا پاش ونگاه کردم وگفتم:به قيافه مذهبيت نمياد معتاد باشي..
با لبخند گفت:نيستم...براي کسي ميخوام
-شرمنده ...من مواد فروش نيستم برو همون جايي که قبلا ميخريدي
دوباره راه افتادم با قدم هاي تند پشت سرم اومد جلوم وايساد گفت:خواهش کردم ازت ...ميدونم مواد ميفروشي ديدمت با اون پسره رفتي پشت درخت بهش دادي...اگه لازم نداشتم التماست نميکردم...
نگاش کردم با مهربوني نگام ميکرد چشماي مشکيش وخمار کرده بود با لبخند گفت:ميدي؟
با چشماش رامم کرد گفتم:پول داري؟
خوشحال شد دست برد به کتش وگفت:اره ..اره دارم
چيزي رو که نبايد ميديدم وديدم ...اسلحه شو گذاشته بود کنار شلوارش...با ترس يه قدم رفتم عقب ....رد نگامو گرفت فهميد دارم به اسلحش نگاه ميکنم يه قدم ديگه رفتم عقب تر نگام کرد وگفت:کار ومشکل وتر نکن
دويدم بستني ها رو انداختم رو زمين با تمام سرعتم دويدم .. اونم پشت سرم ميدويد ..ليلا هنوز رو نيمکت نشسته بودو حواسش نبود داشت به چند تا بچه نگاه ميکرد چه جوري بهش بگم.... پشتمو نگاه کردم هنوز ولکنم نبود گفت:وايسا دختر ...
سرم وبرگردوندم ليلا نگام کرد بهش نزديک شدم داد زدم: ليلا بدو پليسه ...ليلا کولشو برداشت با هم ميدويدم
ليلا گفت:اين ازکجا پيداش شد؟
-من چه ميدونم يهو عين جن پشتم پيداش شد
ليلا پشتشو نگاه کرد وگفت:بدو ايناز بدو ...داره مياد
-فکر کردي دارم چيکار ميکنم ؟دارم ميدوم ديگه
ليلا دستمو کشيد از پارک اومديم بيرون هنوز پشتمون بود ليلا گفت:عجب سيريشه ها....
-ليلا بريم اونور خيابون ..
پريدم وسط خيابون شلوغ چند تا ماشين ترمز کردن وفحش دادن ...رفتيم جلوتر نزديک بود تصادف کنيم بوق ماشينا تو سرم مي پيچيد هنوز بد وبيراه ميگفتن ..از خيابون رد شدم به مرده نگاه کردم وسط ماشينا گير افتاده بود ليلا فقط دستمو ميکشيد داد زدم:ليلا دستم داره کش مياد..ولم کن..
همين جور که ميکشيد گفت:چي چيو ول کنم ميخواي گير بيوفتي؟
رفتيم به کوچه هنوز ميدويديم گفتم:ليلا داري کجا ميري ؟ديگه نميتونم نفس بکشم
وايسادمو نفس نفس ميزدم ليلا جلوتر از من بود اومد کنارم دستم وگرفت وگفت:بيا ايناز ...بيا بریم تو اين باغه
نگاه کردم وگفتم:اخه اينجا کجاست؟
دستم وکشيد وگفت:نميدونم فقط بيا تا گيرمون ننداخته..
رفتيم تو يه خونه بزرگ چند نفر ميرفتن بيرون چند نفر مياومدن تو ...ما هم رفتيم تو هنوز نفس نفس ميزديم گفتم:کجا اورديمون؟
ليلا دستشو گذاشت رو شکمش يه نفس عميق کشيد وگفت:مگه نمي بيني...اوردمت مهد کودک ببين چه نقاشي هاي عتيقه اي کشيدن
به ديوار نگاه کردم پر بود از تابلوهاي نقاشي ...از يکيش خوشم اومد روبه روش وايسادم وبهش نگاه کردم ...تابلو پر بود از درخت هاي کاج سرسبز وبلند ... يک دختر کوچيک با پيراهن پاره وپاي برهنه به يه درخت خشکيده بي شاخ وبرگ تکيه داده بود دستش روش گذاشته بود .....سرشو بالا گرفته بود بهش نگاه ميکرد
ليلا گفت:نقاشي هاي اونجا رو ديدي؟
-کجا؟
- اونجا..بيا تا بهت نشون بدم
با هم رفتيم گفت:نگاه کن به خدا من هرچي نگاه کردم اخرش نفهميدم چي کشيده
خنديدم وگفتم:به اين سبک نقاشي ميگن....
يهو دو نفر زدن به شونه من وليلا ...گفتن: سلام برهنر مندان مملکت...
برگشتيم ديدم مهسا ويسنا هستن ليلابا ترس گفت:اي درد بگيريد ...زهرمون ترکيد
با خنده گفتن:شما اينجا چيکار ميکنيد؟
ليلا:اومديم ببينم سبک جديد چي اومده به بازار...
مهسا:اها...پس مزاحم ديدنتون نميشم بفرماييد استاد
گفتم:شماها اينجا چيکار ميکنيد؟ به قيافتون نمياد فرهنگي هنري باشيد..
يسنا:مگه فرهنگيا وهنريا چه شکلين ؟
به ليلا که داشت متفکرانه به تابلوي روبه روش که به شکل خط خطي رنگ اميزي شده بود نگاه ميکرد اشاره کردم وگفتم:اين شکلين
مهسا ويسنازدن زير خنده ليلا با تعجب بهشون نگاه کرد وگفت:چيه ؟به چي ميخندين ؟
مهسا باخنده گفت:استاد خواهش ميکنم به ديدنتون ادامه بديد ما ديگه مزاحمتون نميشيم
خواستن برن که ليلا گفت :شما اينجا چيزي هم خوردين؟
يسنا:اره اونجاست ...بريد تا تموم نشده
اينو گفتن وبا خنده رفتن ليلا گفت:اينا چشون بود
با لبخند گفتم:هيچي استاد ...از اينطرف لطفا
رفتيم طرف ميزي که ابميون روش گذاشته بودن منو ليلا هر کدومون يکي برداشتيم وخورديم ليلا گفت:اون نقاشيه قشنگه نه؟
رد نگاه ليلا رو گرفتم ديدم داره به يه پسر خوش استيل که کت اسپرت سفيد با دوخت درشت سياه وشلوار لي ابي روشن پوشيده نگاه ميکنه ... موهاي مشکيش تا لاله گوشش بود و سفيدي پوستش که از چندمتري هم مشخص بود وبيني خوش فرم وصورت کشيده اي داشت ... چند تا دختر دورش وگرفته بودن درمورد نقاشي ها ميپرسيدن اونم توضيح ميداد بعضي از دخترا هم يه چيزايي روي کاغذ مينوشتن با لبخند گفتم:خدا نقاشي هاي قشنگي ميکشه
ليلا با صورت کج بهم نگاه کرد وگفت:اين جمله از کدوم فيلسوف بود ؟
-خودم
-اها...بريم پيشش؟
-ميخواي چي بگي ؟
-هيچي يه ذره سر کارش ميزارم وميخنديم ...بعدشم ميريم خونه
بازو هامو کشيد گفتم:ليلا زشته نکن چي ميخواي بهش بگي ؟تو که درمورد سبک نقاشي ها نميدوني..
همين جور که بازوهامو ميکشيد گفت:مگه من تو رودارم براي چي ميبرم؟
پشت چند تا دختر وايساديم وهمين جور نگاش ميکرديم چشماش از نزديک خوشکل تر بودن به رنگ خاکستري ... ليلا زد به پهلومو گفت:اينجوري نگاش نکن زن وبچه داره
به دست چپش نگاه کردم يه حلقه سفيد تو انگشتش داشت با لبخند دم گوشش گفتم: ميخواستم براي تو بگيرمش
ليلا خنديد وگفت:گربه دستش به گوشت نميرسيد ميگفت...پيف پيف بو ميده
وقتي توضيح دادنش تموم شد همه دخترا رفتن به جز يکشون که داشت از کيفش دفترياداشت شو درمياورد گفت:استاد ميشه شمارتنو بديد ...اگه مشکلي داشتم با هاتون تماس بگيرم؟
گفتم: مگه ميخواي مسئله فيزيک حل کني که مشکل پيش بياد ؟
ليلا دستشو گذاشت جلوي دهنشو خنديد پسره هم با لبخند بهم نگاه کرد ودختره گفت:شما کي هستيد ؟اصلاشما چيزي در مورد نقاشي ميدونيد که راجبع مشکله يا اسون بودنش اظهار نظر ميکنيد ؟
ليلا با لبخند به من اشاره کرد وگفت:ايشون يکي از بهترين نقاشاي ايتاليا هستن اين خانم درايتاليا صاحب سبکن
با چشاي گشاد به ليلا نگاه کردم ليلا هم سر شو تکون داد وگفت:چيه ؟
با حرص خودمو جمع وجور کردم وبه دختره گفتم:مزاحمتون نميشيم شمارتونو بگيريد
يه چرخ زدمو دست ليلا رو کشيدم وراه افتادم ليلا گفت:چيکار ميکني؟
-تو اصلا ميدوني صاحب سبک يعني چي؟
-نه فقط از تو تلويزيون ديدم
وسط سالن وايسادم دو تا دستامو بهم چسبوندم جلوي صورتش گرفتم وگفتم:ليلا جان وقتي چيزي نميدونيد لطفا حرف نزن..
-خوب چرا؟گفتم صاحب سبکي چيز بدي که نگفتم
با حرص گفتم:واي ليلا ...
-خانوما ...
برگشتيم ديدم همون پسره چش قشنگست با لبخند گفت:از اينکه تشرف اورديد ممنون
ليلا انگار که دنبال همين فرصت بود رفت جلو گفت:ببخشيد ...تمام اين نقاشيا رو شما کشيديد ؟
-بله ..چطور؟
ليلا در کمال پررويي گفت:خيلي چِرتن...
پسره با تعجب گفت:بله؟
ليلا:منظورم نقاشيهاتونه ...چرا به جاي اينکه نقاشي بکشيد ...رنگ پاشيد دقيقا عين ادمايي که اعصابشون خورد بوده و ميخواستن عقدشونوسر يکي خالي کنن
بخاطر اينکه ليلا بيشتر از اين گند نزنه رفتم جلو گفتم:ببخشيد منظور دوست من اينکه بهتر نبود بيشتر از سبک رئال استفاده ميکردي تا ...کوبيسم و آبستره؟
پسره انگار تازه متوجه شده بود گفت:اها... بله خوب نظر شما هم قابل احترامه ولي من دوست داشتم از هر سه سبک در نمايشگام استفاده کنم ..
ليلا:بله..شما اموزش هم ميديد؟
-نخير...
ليلا:حتي اگه پيشنهاد خوبي بديم؟
-حتي اگه پيشنهاد ميلياردي بديد؟
با خنده گفتم:دخترا چه بلايي به سرتون اوردن که از خير همچين پولي هم ميگذريد ؟
ليلا وپسره خنديد وگفت:ازاينکه درکم ميکنيد واقعا ممنون.... ولي مشکل اموزش ندادن من اينه که من دکترم ووقت اموزش دادن ندارم.. خيلي به نقاشي علاقه دارم گفتم يه نمايشگاه بزارم ..تا نظر ديگران رو درمورد نقاشي هام بدونم... ميتونم اسماتونو بپرسم؟
ليلا به من اشاره کرد وگفت:اينازه منم ليلا
-منم اميرعلي وسوقي هستم
ليلا:اقاي دکتر نقاش ... اميرعلي وسوقی درست گفتم ؟
امير علي خنديد وگفت:بله درست فرموديد ..
بعد از اينکه باهاش خدا حافظي کرديم گفت:دوباره تشريف بياريد
ليلا :حتما مزاحم ميشيم جناب دکتر نقاش
با خنده از نمايشگاه اومديم بيرون ليلا گفت :حال کردي؟اين جوري ملتو سر کار ميزارن
-ديونه ...خوب فردا برناممون چيه؟
-ميخواي بريم بالا شهر؟
با ناراحتي گفتم:کاش ميشد فرار کنم..
ليلا وايساد وگفت:مگه به مهناز قول ندادي؟مگه نگفتي اينقدر نامرد نيستي که بخواي فرار کني؟


-اون ماله ديروز بود ...امروز به کسي قول ندادم
- اها...پس بگو ميخواي براي من درد سر درست کني ...بعد از اينکه فرار کردي ميدوني چه بلايي سر من ميارن ؟کتک خوردن با سگک کمربند به جهنم ... منو چهر بهم گفته اگه تو از دستم فرار کني تبديلم ميکنه به يه معتاد تزريقي ميدوني يعني چي؟يعني فقط کافيه دوروز مواد بهم نرسه تا بميرم ...به غير از اينا تا يک هفته ميفرستنم پيش مرداي به گفته نگار هوس باز تو اينو ميخواي ؟فقط بخاطر اينکه خودتو ازاد کني ميخواي منو بندازي تو هچل ؟من نميدونم چرا ميخواي فرار کني اونا که کاري به کار تو ندارن ...مگه بهت بد ميگذره ها؟اصلا کجا ميخواي بري؟ مگه نگفتي مادرت مرده...تو عمرتم فاميلاتونم نديدي..فقط يه دوست داري.. مي خواي بري پيش اون؟اره؟ايناز خواهش ميکنم با اين فکرات ما رو اواره اين شهر واون شهر نکن ...بيا بريم
همين جوري که راه ميرفتم گفتم:من ديگه نميتونم تو اون خونه زندگي کنم...نميخوام تا اخر عمرم بشم مواد فروش اونا ...ميخوام براي خودم زندگي کنم
بازم وايساد وگفت:تو تازه اومدي واين حرفا رو ميزني... ما چي که چند سال تو اون خراب شده ايم صدامونم در نيومده... ايناز ازت خواهش ميکنم اين فکرا رو از سرت بنداز بيرون ...حالا فکر کن رفتي پيش دوستت...تا کي ميخواي بموني ؟يک ما؟دوماه؟نه اصلا يک سال اخرش چي شوهرش ميندازتت بيرون بايد به فکر يه خونه باشي.
-خوب همون يک سالي که تو گفتي کار ميکنم ...پول خونه رو جور ميکنم
ليلا خنديد وگفت:همين حرفت هميشه جک سال راه بيوفت بريم که با مغزم ساندويج درست کردي
بدون هيچ حرف ديگه اي رفتيم خونه
بعد از نهار همه رفتن بيرون به جز من وليلا منوچهر اومد به اتاق وگفت:بيايد بيرون کارتون دارم
دو تا کوله دستش بود يکي داد به من يکي داد به ليلا منو ليلا پشت سرش رفتيم بيرون دم گوش ليلا گفتم:کجا داريم ميريم؟
-نميدونم ...خودش ميگه
سوار ماشين شديم حرکت کرديم منوچهر گفت:ليلا تو خونه کاظم ....تو هم ميري خونه سيروس
با تعجب گفتم:من که خونه سيروس بلد نيستم ..
منوچهر:منم که نگفتم خودتت بري ميرسونمتون
ليلا دم گوشم گفت:خوش به حالت اين قدر خوشکله
خنديدم وگفتم:خوشکل اون دفعتو ديدم
ليلارو سر يه کوچه پياده وحرکت کرديم...چند دقيقه بعد دم يه برج ماشين ونگه داشت برگشت به من نگاه کرد وگفت:طبقه ده واحد بيست ...گيج بازي وخنگ بازي هم درنمياري فهميدي؟
-اوهوم...
-با يک ميليون تومن برميگردي کمتر از اين باشه من ميدونم وتو ..زود برگرد
درماشين وباز کردم گفت: اينجا نگهبان داره اگه گفت با کي کار داري؟بگو سعيدي
-باشه.... از چند تا پله رفتم بالا وارد سالن شدم ... کف و ديوار همه رو گرانيت سبز زده بودن چند دست مبل هم گذاشته بودن معلوم نيست اينجا برج يا لابي هتل رفتم سمت اسانسور که يکي گفت:کجا خانم؟
برگشتم يه مرد کت وشلواري بود گفتم:با اقاي سعيدي کار دارم...
-چند لحظه تشريف داشته باشيد.. بهشون اطلاع بدم
سرم وتکون دادم رفتم کنارش وايسادم تلفن وبرداشت بعد ازگرفتن شماره گفت:سلام اقاي سعيدي يه خانم اومدن با شما کاردارن
.......
-اسمتون چيه؟
-آيناز...
-آيناز هست....
....
-بله ..چشم
گوشي رو گذاشت وگفت:بفرماييد ..
بعد از تشکر وارد اسانسور شدم دکلمه ده وفشار دادم يک اهنگ شروع به نواختن کرد تو ايينه اسانسور مقنعمو کمي عقب کشيدم به اندازه چهار انگشت کمي به خودم نگاه کردم بد نبودم ولي کاش چشام بزرگ بود وموهام لخت ... يهو يه خانمي گفت:طبقه ده
در اسانسور باز شد...خوب نميگفتي خودمم ميدونستم اومدم بيرون دوتا در بود يکي سمت چپم يکي سمت راست دوتاش چوبي وشيک بودن رفتم سمت راست که به انگليسي نوشته بود 20 زنگ وزدم سرم وانداختم پايين وپام وبه زمين ميکشيدم چنددقيقه بعد در بازشد سرم واوردم بالا..چشم باز شد يه پسر قد بلند چهار شونه که موهاشو عين سربازاتا ته زده بود پوست سفيد وچشماي سبزش که تو صورتش خود نمايي ميکرد ته ريشم گذاشته بود يه قيافه خيلي جدي واخمويي داشت يه تيشرت سبز هم رنگ چشماش با شلوار لي مشکي پوشيده بود دلم براش غش کرد گفت:بله با کي کار داريد ؟
همين جور عين گيجا نگاش ميکردم گفت:کاري داشتي؟
به خودم اومدم وگفتم:ها..نه ...يعني اره چيزه ...با اقاي سعيدي کار داشتم
سرتا پاي منو نگاه کرد وگفت:بيا تو...
نزديک بود گند بزنم..يه پوفي کردم ورفتم تو درو بستم خودش دمپايي انگشتي پوشيده بود به پام نگاه کردم يعني بايد کفشم ودر بيارم
-پس چرا نميايي؟
-با کفش بيام؟
-نخير...اونجا دمپايي هست بردار
چه اعصباني ..خدا رو شکر جوراب نپوشيدم که بو بده يه دمپايي انگشتي قرمز برداشتم که به در د پاي جدم ميخورد ...رفتم جلوتر عجب خونه اي پونصد شيشصد متري وقشنگ مياد...دو تا پسر داشته باشي بيان اينجا گل کوچيک بازي کنن کنار يه مبل چرمي قرمز وايساد سرم وبلند کردم چشمم افتاد به لوستر ...چه لوستره نانازيه بيشتر به درد کاخ ميخوره نه اينجا چقدر گندست ...همين جور که سرم بالا بود گفت:چقدر اوردي؟
همين جور که لوستر نگاه ميکردم گفتم:دو تابسته است نميدونم چقدر ميشه؟
-خيل خوب بده..
هنوز محو تماشاي لوستر بودم گفتم:ها؟؟
صداش نيمه داد بود گفت: جنسو بده
سرم واوردم پايين وگفتم:اها باشه رو مبل کنار دستم نشستم اونم روبه روم نشست ازکولم دو تا بسته موادودر اوردم وگذاشتم رو ميز ...
از جيبش يه چاقو دراورد بعد از پاره کردن يکي از بسته ها کمي مزش کرد گفتم:نترس اصله...
نگام کردم وگفت:به منوچهر وادماش نميشه اعتماد کرد
-هر جور راحتي..
يه پاکت سيگار وفندک رو ميز بود گذاشت جلوم وگفت:تا تو يه نخ بکشي پولو اوردم
-سيگاري نيستم...
بلند شد وگفت: يعني اينقد رمصرفت بالاست که سيگار تاثيري نداره؟چيز ديگه اي ندارم بهت بدم
اينو گفت ورفت ...حالا کي چيز خواست يه نخ سيگار برداشتم بوش کردم زياد بد نبود گذاشتم گوشه لبم يه چرخي خوردم ورفتم کنار پنجره وايسادم پرده سفيد وکنار زدم وبيرون ونگاه کردم ... ماشينا دررفت وامد بودن بوق ميزدن ...جلوي برج يه پارک کوچيک بود بچه ها با جيغ وداد بازي ميکردن ...خندم گرفته بود چقدر ادما از اينجا ريزن..هه چه با حال هر وقت حوصلش سر بره ميتونه اينجا ادما رو ديد بزنه ته سيگار وبا دندونام بالا وپاييم ميکردم پرده رها کردم برگشتم دوباره چشم افتاد به لوستره ...اگه دزد بودم اولين چيزي که ازاين خونه ميدزديدم همين لوستره بود..
-ميخواي لوسترو بدم ببري؟
سرم واوردم پايين داشت اخم نگام ميکرد معلومه از اون ادامايي که فقط عيد نوروز ميخندن گفتم:نه ميترسم مامانت بخاطر اين همه دست ودلبازيت دعوات کنه..
چيزي نگفت پاکتو جلوم گرفت وگفت:بگير ...
چند قدم رفتم جلو از ش گرفتم پولو دراوردم که بشمارم گفت:فندک رو ميز بود.
سيگار دراورد مو گفتم:گفتم که سيگاري نيستم..
-پس اونو براي يادگاري برداشتي؟
سيگارو گذاشتم تو جيب مانتو موگفتم:اره ...من هرجا ميرم يه چيز يادگاري برميدارم ...ممنون خداحافظ
رفتم دم در کفشمو بپوشم ديدم داره بسته هارو برميداره...بي معرفت نيومد تا دم در بدرقم کنه رفتم پايين منوچهر هنوز منتظرم بود پشت سوار شدم گفت:چي شد؟
پاکت ودادم دستش وگفتم:بفرماييد
-خوبه ..داري راه ميافتي..
بعد از اينکه ليلا رو سوار کرديم رفتيم خونه ... حال و حوصله هيچ کس ونداشتم موقع خواب مهناز پرسيد:تو امروز چت بود؟
صورتمو به طرف مهناز کردم وگفتم:من بايد ازاينجا برم ..
با تعجب گفت:بري؟کجا ميخواي بري ؟جايي رو داري که ميخواي بري؟
سري تکون دادم وگفتم:نه ...برم شهر خودمون بهتر از اينکه اينجا باشم
-فکر کردي بري اونجا همشهريات به استقبالت ميان؟
با گريه گفتم:مهناز من خسته شدم ديگه نميتونم اينجا بمونم
-ميگي من چيکار کنم؟روز اول که اومدي قانون اينجا بهت گفتيم ..نگفتيم اگه پاتو گذاشتي اينجا ديگه بيرون رفتني در کار نيست؟
-خواهش ميکنم مهناز يه کاري بکن از اينجا برم..
-نميشه...زبيده ومنوچهر همه جا ادم دارن پات برسه به ترمينال وليچر نشينت ميکنن
روز ها وهفته ها بدون توجه به من پشت سر هم با سرعت ميگذشتن .. نزديک يک ماه ونيم پيش بچه ها بودم دوبار ديگه هم به کمک بچه ها به نسترن زنگ زدم وگفتم جام خوبه اما بهش دروغ گفته بودم.... هيچ پرنده از تو قفس بودن خوشحال نيست فقط نميخواستم براي بچه ها درد سر درست کنم ميخواستم خودم فرار کنم شهريور ماه تموم شد و جاشو به مهرماه داد با شروع فصل پاييز ...فصل جديدي از زندگي من ورق خورد ....
صبح بلند شدم ومثل روزاي قبل يواشکي وضو گرفتم ونمازمو خوندم خوبي زبيده ومنو چهر اين بود که صبح زود بيدار نميشدن هميشه بعد از نماز ميخوابيدم وبچه ها ساعت هشت يانه صدام ميزدن اما امروز خوابم نبرد بلند شدم ورفتم سمت در هال دست گيرشو فشار دادم قفل بود هيچ راه فراري وجود نداشت برگشتم تو اتاق اروم اروم گريه کردم با صداي گريم تک تکشون بيدار شدن مهسا با تعجب گفت:چته اني؟چرا گريه ميکني؟
با گريه گفتم:ميخوام برم ...
نگار که کنارم بود بلند شدو سرم وگذاشت رو سينش وگفت:گريه نکن ...روزاي اوله بعدش عادت ميکني..
يسنا:اني باور کن اگه بزاريم تو بري براي ما درد سر ميشه
همين جوري که رو سينه نگار گريه ميکردم مهناز گفت:باور کن اگه ميشد حتما فراريت ميداديم
ليلا بلند شدوگفت:بزار برم يه دود بگيرم ميبرشم بيرون يه دور بزنه حالش ميزون ميشه ...نگار بريم
خودشو نگار رفتن بيرون من موندم وبقيه هر کي با يه حرفي ميخواست ارومم کنه اما من اروم بشو نبودم دلم براي شهرم ونسترن وحتي نويد تنگ شده بود ميخواستم برم نميخواستم زندوني اينا باشم ...بعد از خوردن صبحونه رفتيم تو اتاق که يهو مهناز يه بشکن زد وگفت:فهميدم ايناز چيکار کني
با خوشحالي نگاش کردم بعد انگار از حرف خودش پشيمون شده باشه گفت:نه فکر نکنم عملي بشه...خطر ناکه ارزش ريسک کردن نداره
نجوا:حالا تو بگو شايد از پسش بربياد
سپيده:راست ميگه ...ما هم بايد بهش کمک کنيم؟
مهناز:نه..فقط خودش
ليلا:اول صبحي معما طرح ميکني...خوب بگو نقشت چيه ؟
مهناز دراتاق وباز کرد ويه سرکي کشيد وقتي خيالش راحت شد کسي نيست اومد تو دروبست وسط اتاق وايسادو گفت:ببين بچه ها وقتي کسي کاري خلاف قانون زبيده انجام بده اون چيکار ميکنه؟
يسنا:ميفرستتش پيش خوکا
مهناز بشکني زد وگفت:افرين..حالا بايد ايناز يه کاري بکنه که زبيده از دستش اعصباني بشه وبفرستتش پيش خوکا
ليلابه در تکيه داد وگفت:عزيزم تو فکر نکني سنگين تر نيستي؟
نگارخنديد وگفت:ليلا راست ميگه تو با اين نقشت بدتر اينو به کشتن ميدي
مهناز با اخم گفت:ميزاريد بقيشو بگم؟....ايناز اگه دختر زرنگي باشه ميتونه از دست منوچهر فرار کنه ...اگه از دستت منوچهر نتونست فرار کنه....
ليلابشکني زد و گفت:از دستت اون مردي که ميخواد بره پيشش فرار ميکنه
مهنازهم بشکن زد وگفت:آ باريکلا...
ليلا بين جدي وشوخي گفت:زهرمار....با اين نقشت
همه خنديدن ليلا دست زد وگفت:سيرک تموم شد بچه ها بريد سر کارتون
همين جور که ميخنديدم گفتم: مهناز نقشت خوب بود امشب عمليش ميکنم
نجوا با تعجب بهم نگاه کردوگفت:شوخي ميکني ديگه نه؟
-نه جدي گفتم...ميخوام امتحان کنم
ليلا:عزيزم جشنواره غذا نيست که ميخوا ي بري غذاها رو امتحان کني...تو اصلا ميدوني داريم درمورد چي حرف ميزنيم ؟ بالا خونتو دادي اجاره؟
زبيده صدا زد:هوي...اشغالا گمشيد بيايد بيرون ديگه ...
ليلا با حرص سرشو ميزد به ديوار که مهسا رفت جلو با خنده گفت:نکن ...ليلا نکن
ليلا : تو رو خدا بزاريد من خودمو از دست اين سگ پيربکشم راحت شم
با خنده گفتم:حيف تو نيست که ميخواي خودتو بخاطر اون بکشي ...(شال سفيدمو انداختم رو سرمو گفتم)بريم ليلي من
ليلا هم يه قيافه مغرورانه ا ي به خودش گرفت وپشت سر من از اتاق اومد بيرون بهش گفتم:امروز کجا ميريم ليلي؟
ليلا:منطقه ممنوعه
با تعجب گفتم:چي؟
خنديد وگفت:هيچي ...ميخوام يه جاي خيلي باحال ببرمت
جاي باحال ليلا رو رفتیم پارک هميشگي .... بعد از فروختن موادا ظهر برگشتيم خونه ...بعد از نهار خواستيم بريم بيرون که زبيده به من گفت:امروز بايد جايي بري....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 130
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 156
  • باردید دیروز : 140
  • گوگل امروز : 22
  • گوگل دیروز : 56
  • بازدید هفته : 296
  • بازدید ماه : 803
  • بازدید سال : 21,186
  • بازدید کلی : 685,610