رمان زیبای دو راهی عشق و هوس قسمت 6
نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم از بس استرس داشتم...
نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم از بس استرس داشتم...
- بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسايمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد...
بچه ها ترسيده بودن مهناز گفت:کجا زبيده؟...