رمان زیبای هويت پنهان قسمت سوم
کسی با صدای خشن به مردی که روم...
کسی با صدای خشن به مردی که روم...
صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد ...
مي دونستم كه فريبا امشب براي من جايي نداره...
سنگيني نگاشو تو اسانسور حس مي كردم...
در كمد لباسامو باز كردم ...
سيني غذايي رو كه فريبا برام گذاشته...
-دردش شدیده...
چشماش رو باز کرد...
لیلا چای اورد همه دور هم خوردیم . تا پاسی از شب...
داشتم فیزیک را حل می کردم که صدای مادرم بلند شد لعیا بیا کار داریم...
دستشو تکون داد و گفت...
روی تخت دراز کشیده بودم و مقاله ای رو مطالعه میکردم...
به مادرم که داشت برنج پاک می کرد خیره شدم...
صبح با نوازش دستای شاهین از خواب بیدار شدم...
از اتاق اومدم بیرون رفتم سمتشون با هم حرف میزدن...
کارام توی شرکت خیلی زیاد بود به حدی که گاهی وقتها کم میاوردم...
توقعي جز اتش نياز نميشه داشت مطمن باش اينجوري عاشقم ميشي من...
نازنین: بیا تو.
فرهاد: اجازه هست یا خلوتت به هم می خوره؟...
یلدا وقتی چشم باز کرد اتاق پر از نور و گرما بود...
یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد...
صبح دل انگیز پانزدهم دی ماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت...
نويد هر چند شب يک بار بهم سر ميزد تنهام نذاشته بود ساعت دوازده ونيم بود که رفت ...
از هم که جدا شديم گوشيم زنگ خورد من نميدونم اگه نسترن يه روز به من زنگ نزنه مريض ميشه؟...
مامانم شونه هامو تکون دادو صدام زد:
انی؟انی؟
_هوم
_هوم چیه؟پاشوببینم؟مگه نمی خوای بری خیاطی؟