رمان زیبای تو با منی قسمت پنجم
در كمد لباسامو باز كردم ...
در كمد لباسامو باز كردم ...
خدايا به اميد تو ..نه به اميد خلق روزگار....
-دردش شدیده...
مرسی. ساعت نه آماده شو میام دنبالت....
دستشو تکون داد و گفت...
باور کنید خیلی متعجب شدم
خندید و گفت...
جلوی در خانه شان ماشین را نگه داشتم، رعنا در سکوت...
عاقبت وقتی به خانه رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود...
گم شدن رعنا انقدر ذهنم را مشغول کرده بود که زندگی...
صبح با نوازش دستای شاهین از خواب بیدار شدم...
از اتاق اومدم بیرون رفتم سمتشون با هم حرف میزدن...
هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود...
صبح دل انگیز پانزدهم دی ماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت...
شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگشگزارش داده بود...
نويد هر چند شب يک بار بهم سر ميزد تنهام نذاشته بود ساعت دوازده ونيم بود که رفت ...