رمان زیبای تو با منی قسمت هشتم
بچه ها تو خوشي غرق بودن و از كاراي عماد مي خنديدن...
بچه ها تو خوشي غرق بودن و از كاراي عماد مي خنديدن...
-آماده است . سینی صبحانه را از انتهای آشپزخانه به دستم داد...
داشتم فیزیک را حل می کردم که صدای مادرم بلند شد لعیا بیا کار داریم...
باور کنید خیلی متعجب شدم
خندید و گفت...
روی تخت دراز کشیده بودم و مقاله ای رو مطالعه میکردم...
عاقبت وقتی به خانه رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود...
یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد...