رمان زیبای همخونه قسمت نهم
چقدر گرمای خانه لذت بخش بود. یلدا خود را به شوفاژ چسبانده بود...
چقدر گرمای خانه لذت بخش بود. یلدا خود را به شوفاژ چسبانده بود...
صبح دل انگیز پانزدهم دی ماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت...
کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت...
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود...
- بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسايمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد...
يلدا لباس پوشيده و آماده بود. شادي و هيجان خاصي داشت...
شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگشگزارش داده بود...
لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود...
ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت...
بچه ها ترسيده بودن مهناز گفت:کجا زبيده؟...
-کرم خاکي..اها اومد...
نگاه کردم ديدم يه مرسدس بنز مشکي داره مياد طرف ما جلو پامون نگه داشت ليلا گفت:تو جلو بشين...
ليلا عين ادمايي که بينيشون گرفته باشن حرف ميزد ...بلند شد وگفت:بگو بگو ...خودم حلش ميکنم...
نويد هر چند شب يک بار بهم سر ميزد تنهام نذاشته بود ساعت دوازده ونيم بود که رفت ...
از هم که جدا شديم گوشيم زنگ خورد من نميدونم اگه نسترن يه روز به من زنگ نزنه مريض ميشه؟...
به ادرس توي دستم نگاه کردم اسم کوچه که درست بود اما پلاک 22نبود دوبار از سر کوچه تا ته کوچه ورفتم و اومدم حتي...
پشت در اتاق نسترن ایستادم.دوتا ضربه به در زدم و رفتم تو.با یه لبخند به نسترن که با ابروهای گره خورده و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم:
مامانم شونه هامو تکون دادو صدام زد:
انی؟انی؟
_هوم
_هوم چیه؟پاشوببینم؟مگه نمی خوای بری خیاطی؟
تعداد صفحات : 2