رمان زیبای حصار تنهایی من قسمت هشتم
بچه ها ترسيده بودن مهناز گفت:کجا زبيده؟...
بچه ها ترسيده بودن مهناز گفت:کجا زبيده؟...
-کرم خاکي..اها اومد...
نگاه کردم ديدم يه مرسدس بنز مشکي داره مياد طرف ما جلو پامون نگه داشت ليلا گفت:تو جلو بشين...
ليلا عين ادمايي که بينيشون گرفته باشن حرف ميزد ...بلند شد وگفت:بگو بگو ...خودم حلش ميکنم...
نويد هر چند شب يک بار بهم سر ميزد تنهام نذاشته بود ساعت دوازده ونيم بود که رفت ...
از هم که جدا شديم گوشيم زنگ خورد من نميدونم اگه نسترن يه روز به من زنگ نزنه مريض ميشه؟...
به ادرس توي دستم نگاه کردم اسم کوچه که درست بود اما پلاک 22نبود دوبار از سر کوچه تا ته کوچه ورفتم و اومدم حتي...
پشت در اتاق نسترن ایستادم.دوتا ضربه به در زدم و رفتم تو.با یه لبخند به نسترن که با ابروهای گره خورده و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم:
مامانم شونه هامو تکون دادو صدام زد:
انی؟انی؟
_هوم
_هوم چیه؟پاشوببینم؟مگه نمی خوای بری خیاطی؟
تعداد صفحات : 8