loading...
رمان کلوب | رمان عاشقانه,رمان جدید
admin بازدید : 1655 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیبای تو با منی قسمت دوم


سيني غذايي رو كه فريبا برام گذاشته...


بودو ....برداشتم و پشت ميز نشستم .... شروع كردم به خوردن
احساس كردم كسي امد تو ابدار خونه... ولي اهميتي ندادم و مشغول خوردن شدم
كه يهو سيني غذا از جلوم برداشته شد
و به دنبال اون ناصري رو صندلي رو به روم نشست و شروع كرد به خوردن غذاي من ...
يه نگاه به ظرفم و يه نگاه به اون كردم....
- شما داريد چيكار مي كنيد ؟...
ناصري- ناهار تناول مي كنم
- این غذاي منه
ناصري- اونم غذاي من بود....انقدر خسيس نباشيد......
این غذا دو نفرمونو سير مي كنه... قاشقشو كرد تو ظرفم..داشتم بالا مي يوردم....
ناصري- چرا نمي خوريد ..غذاش خوشمزه است....و قاشقشو پر كرد و به طرف من گرفت ...
نمي خوريد ..خيلي خوشمزه است
از جام بلند شدم .....در حال جويدن بود و بهم نگاه كرد... مي خوايد اب بياريد ...من زياد سرد نمي خورم .......همين اب شير هم باشه خوبه
به سمت سينك رفتم .... يه ليوان اب پر كردم و كنارش وايستادم ...دست دراز كرد كه ليوانو بگيره
كه من تمام ابو ريختم تو غذا ...
بدون اينكه اخمي به چهره اش بياره ...
ناصري- مي دوني من درباره شما يه چيز جديد كشف كردم...
شما تو حروم كردن غذا استاديد.... بي خود نيست كه ني قليونيد...نه تنها مي زاريد كه كسي چيزي بخوره ...بلكه به خودتونم ظلم مي كنيد ....سرشو با تاسف تكون دادو از جاش بلند شد
افرين خانوم مهندس اينجا رو جمع و جور كن ....ناسلامتي شما يه خانوم هستيد بده فكر كنن سليقه نداري ....و در كمال ارامش از ابدار خونه خارج شد...
هر كاري مي كردم اون بدجور تو برجكم مي زد....
فريبا در حالي كه نفس مي زد وارد ابدارخونه شد...چي شد اون اينجا چيكار مي كرد؟.....به ظرف غذام نگاه كرد.....چرا تو غذات ابه؟...
با دستم فريبا رو پس زدم و به طرف اتاقم رفتم ....
***
فريبا- چي شد.؟..
- این عوضي كيه ....كه به خودش اجازه مي ده هر كاري كنه....
فريبا- چرا داد مي زني يواشتر الان ميشنوه
- نديدي با غذام چيكار كرد...
فريبا- حتما تو هم يه كاري كردي كه اونم جوابتو داده.... من اگه نشناسمت كه دوستت نيستم...
- اون خيلي بي ادبه..حقش بود كه غذاشو بريزم تو سطل زباله
فريبا- تو چيكار كردي ؟
-كاري كه بفهمه با يه خانوم چطور حرف بزنه
فريبا- حالا برنامه ات درست شد
- اره ..ولي كليم منت گذاشت رو سرم...همش تقصيره توه كه صداش كردي....
فريبا- اهو اروم باش....اون اونطور ادمي نيست ....من كه مي دونم ته دلشو سوزندي كه چنين كاري كرده...
دستمو مشت كردم و بردم طرف دهنم ...اه اه .....مردك بي شعور مي گه چرا ازم تشكر نمي كني ....به خدا اگه بازم بره رو مخم من خودم به حسابش مي رسم...
فريبا نفسي داد بيرونو و امد كنارم نشست....مي خواي برم باهاش صحبت كنم بياد ازت معذرت بخواد
-همينم مونده انوقت فكر مي كنه داريم التماسش مي كنيم...
فريبا با دلخوري پا شد....
منو باش چه فكرا كه مي كردم.....كاري نداري من رفتم اتاق بهاره
-صبر كن ببينم تو داشتي چه فكرايي مي كردي؟
فريبا- هيچي با این اخلاق بي نظيرت نظرم عوض شد..
- كجا ؟....جواب منو بده.... تو چه فكر ي مي كردي؟....
فريبا- قول مي دي اگه بگم عصباني نشي؟
- سعي مي كنم
فريبا- نه بگو نمي شي.... كه من امنيت جاني داشته باشم
مسخره بازي بسه ....بگو
فريبا دوباره امد كنارم نشست و به چشام خيره شد.

فريبا- ديروز وقتي فهميدم اينم امده اينجا كار كنه... رفتم تو نخ طرف تا ببينم چيكارست و چي شده كه يهو امده اينجا ....بعد از كلي چاپلوسي و اين درو اون در زدن فهميدم كه
اونم مي خواسته مثل تو بره به اين سفر كاري ....و به خاطر اشنايي كه با مهندس فلاح داشته امده اينجا استخدام شده ..چون شركت ما نسبت به شركتاي ديگه دو ماه زودتر نيروهاشونو مي فرستن....
اما انگار اونم مجرد بوده و حسابي خورده به پرش....
- خوب اينا چه ربطي به من داره
فريبا- د همين ديگه اونم ميخواد بره..... تو هم مي خواي بري......دوتايتون مي خوايد به هر كلكي هم كه هست بريد..
- خوب جونمو اوردي بالا
...
فريبا- عزيزم چرا نمي گيري
- چي رو؟
فريبا- دستگيره رو
- فريبا
فريبا- احمق جون شما دوتا مي تونيد با هم توافق كنيد و يه ازدواج مصلحتي كنيد و بريد... وقتي هم كه امديد مارو بخيرو شما رو بسلامت
- ..نههههه
فريبا- اونم كارش گيره... پس بدون دردسر حتما قبول مي كنه....
- امكان نداره
انگشت اشاره امو كردم طرف خودم..... من با این ابله ديونه .....نه فريبا اصلا يه لحظه تصورشم ديونم مي كنه
فريبا- خره قر ار نيست كه زن و شوهر واقعي بشيد... فقط اسمتون مي ره تو شناسنامه هم كه موقعه گرفتن ويزا مشكلي پيش نياد
فريبا- يادت باشه تا 10 روز ديگه اسما بايد رد بشه....فقط 10 روز ديگه
با داد..... فريبا من بميرم م تن به چنين خفتي نمي دم
تازشم اگه قبول كنم به خانواده ام چي بگم
فريبا- تو كه پدرت مرده ....مي توني يه گواهي فوت بياري ....لازمم نيست كسي بدونه
فريبا- يه قرار مدار ساده بين تو و اون...... شما قرار ه بريد اگرم قرار شد كه براي يه مدت طولاني اونجا باشي بعد از يه مدت از هم جدا ميشد
- بعدش چي.... مهر طلاق و عقد تو شناسنامه مي خوره.... اونا رو چيكار كنم
فريبا- پس المثني رو براي چي گذاشتن
..
- نه فريبا ....من با این ديونه كاري ندارم ....دو دقيقه هم نمي تونم تحملش كنم ..
فريبا- عزيزم من راه حلمو گفتم.....خودش گيره ..... مطمئن باش از خداشم هست
- فريبا با مرد جماعت نميشه شوخي كرد.... اگه عقد كرديمو بعد زد زير همه چي...اونوقت چي؟
فريبا- خوب باهاش قرار مي زاريم و ازش امضا مي گيريم كه رو قولش بمونه ...
- نمي دونم فريبا ....ولي وقتي مي بينمش ...حالم بد ميشه
فريبا- اهو خفم كردي.... اون كه شوهرت نميشه كه بخواي تحملش كني ....فقط مجوز عبور توه ....همون طور كه تو مجوز عبور اوني ....
فريبا- ببين تو مي خواي از طريق شركت بري ....چون هم خرج و مخارجتو حساب مي كنن و چون از يه شركت معتبر هستيد ...امكان جذبتون بيشتره ....وگرنه دوتاتونم مي تونستيد براي ادامه كارو تحصيل تنهايي بريد...بازم فكر كن فقط 10 روز ديگه...
فريبا اروم به طرف در رفت..
-فريبا
فريبا- بله
-من نمي تونم غرورمو بشكنم ....و بهش چنين چيزي رو بگم
فريبا- يعني تو قبول كردي ؟
- هنوز نه.....ولي نمي خوام فكر كنه بهش نياز دارم
فريبا- تو غصه اونو نخور....... يه كاري مي كنم كه اون به پات بيفته..تو بله رو بگو... بقيه اش با من ...
-حداقل دو روز بهم فرصت بده فكرامو بكنم
باشه پس زودي فكراتو بكن كه تا بريد عقد و كارتونو درست كنيد خودش 4-5روز طول ميكشه..
***
تو اتاقم نشسته بودم و ناخون دستمو مي جويدم .....به حرفاي فريبا فكر مي كردم.....يعني این كار ارزششو داره كه اسم اون بزغاله رو بيارم تو شناسنامه ام....
اگه احمد و مامان بفهمن چي ديگه برام ابرو نمي مونه
ولي با اون كار ...كار من تضمين شده است...
چهره ناصري رو به ياد اوردم....
يه ادم معمولي كه چشاش پر از شيطنته
خدايا اون يه روده راست هم تو شكمش نداره ..........چطور بهش اعتماد كنم...
تا صبح فكر كردم .....هنوز مردد بودم .....

***
موقعه رد شدن از كنار اتاق ناصري بهش نگاه كردم ..پشت سيستمش نشسته بود
نه قيافشم زياد بد نيست...ديونه مگه مي خواي باهاش زندگي كني كه به فكر قيافشي...با خل بازياش چيكار كنم؟...
هنوز داشتم نگاش مي كردم كه سرشو اورد بالا ....
و با لبخند برام سر تكون داد....
سرمو بر گردوندم و بدون جواب به طرف اتاق فريبا رفتم
......تا درو باز كردم فريبا منو ديد ....
- سلام من فكرامو كردم.... خودت يه جور درستش كن كه فكر كنه من همچين بهش محتاج نيستم...فقط ابروريزي نكني ....
فريبا به طرفم امد..خيالت راحت...چنان كاري كنم كه خودتم نفهمي .... تو بشين اينجا تا من بيام..
-الان مي خواي بري بهش بگي؟
فريبا- اهو وقت چنداني نداريم پس اتلاف وقت ممنوع
فريبا رفت و منم رفتم طرف ميزش... كيفمو گذاشتم رو ميز و رو صندلي نشستم و به درو ديوار خيره شدم....

اضطراب داشتم ...قلبم تند تند مي زد....بعد از 15 دقيقه فريبا سرا سيمه وارد اتاق شد...
زود از جام بلند شدم
- چي شد...
دستشو گذاشت رو سينه اش و نفسشو مرتب كرد...
-چي شد...
فريبا- صبر كن
- خوب
فريبا- من باهاش حرف زدم...اول فكر كردم ..مي خواد سرم داد بزنه... ولي در كمال ارامش گفت من موافقم...
-موافقه ؟
اره...قرار شد امروز بعد از ظهر بريم بيرونو باهم حرف بزنيم و قرارامونو بذاريم...
-چي زود!
فريبا- خودشم مي دونه وقت چنداني نداريم
- چيز ديگه ای نگفت؟
فريبا- چرا
- چي؟؟؟؟؟؟؟؟/
فريبا- گفت بهت سلام برسونم ..
- ای مرد شور قيافت...الان وقت سر به سر گذاشتنه
فريبا- نه چيز ديگه ای نگفت ...
-پس داشتيد يه ربع بهم چي مي گفتيد ؟
فريبا- بابا تا برم سر اصل مطلب پدرم در امد .....معلوم نيست چه جور ادميه.... ادم نمي تونه رفتارشو پيش بيني كنه
اخرشم خودش حرفي رو كه مي خواستم بهش بزنم گفت... ناكس خيلي زرنگه... بايد حواسمون جمع كنيم .... كه مشكلي پيش نياد
-حالا ساعت چند قرار گذاشتي ؟
فريبا- ساعت 8
- چقدر دير
فريبا- اخه گفت تا اون موقعه جايي كار داره و بايد بره ...
-فريبا ما امشب مهموني دعوتيم 8 خيلي ديره
فريبا- ای بابا بحث ايندته يه شب مهموني رو بي خيال شو
-باشه پس ساعت 8
به اتاقم برگشتم.....نمي خواستم از اتاقم خارج بشم...و چشم تو چشم ناصري بشم...حتما تا منو مي ديد مي خواست چيزي بهم بپرونه...و خوشبختانه تا غروب نديدمش..حتي براي ناهار هم پايين نرفتم...
***
فريبا منو به خونه رسوند
فريبا- الان ساعت 6 تا...7:30 اماده باش ميام دنبالت
-باشه
بعد از كمي استراحت پا شدم اماده بشم
مامان - كجا اهو؟
-با يكي از دوستام قرار دارم
مامان - امشب؟
-اره
مامان - مگه نمي دوني خاله ات امشب براي برگشتن نادر مهموني گرفته
-بله مي دونم.... شما بريد من خودم از اون طرف ميام
مامان - زشته اهو
- مادر بايد برم مهمه
مامان - كي كارت تموم ميشه؟
- تا 9 تمومه...شايدم زودتر
مامان - پس زود از اون طرف بيا ..مي دونم خاله ات ناراحت ميشه
-مامان ميام ..
مامان - حالا این كدوم دوستت هست كه داري اينطوري تيپ مي زني
- مامان
مامان - شوخي كردم فقط يادت نره كارت تموم شد زودي بيا
-چشم.... چشم
***********************************
ارايش ملايمي كردم و اماده شدم...
7 و نيم از خونه زدم بيرون
فريبا منتظرم بود...
فريبا- اوه كي مي ره این همه راهوووو....نكنه تو مي خواي بري خواستگاريش
- فريبا
فريبا- خانوم مهندس يه لحظه نشناختمت
- نمي خوام فكر كنه من كم كسيم و فقط به خاطر كار مجبورم این كارو كنم...
فريبا- بله صد البته بر منكرش لعنت
- حالا كجا قرار گذاشتي ...؟
فريبا- رستوران هميشگي
با اينكه كمي دير رفته بوديم ولي هنوز ناصري نيومده بود
- عجب ادم خوش قوليم هست...شايد نظرش عوض شده و نمياد
فريبا- البته اگه منم جاي اون بودم نمي يومدم ..كي حاضره اخلاقتو تحمل كنه
- اگه نياد.... ديگه به این موضوع فكر نمي كنم و قيد رفتنو مي زنم...
فريبا- مثل اينكه خدا دوست داره
-چطور
فريبا- چون يه مهندس خوشتيپ تر از تو داره مياد این طرف
فريبا- شما دوتا امشب چتونه.... سنگ تموم گذاشتين
به ناصري كه داشت به طرفمون مي يومد نگاه كردم ....
- خوبه فهميده طرفش ادم حسابيه ...عقلش كشيده بايد چطور در شان من باشه..
فريبا- اهو خيلي دماغت بالاست
...دست به سينه شدم و به اكواريوم خيره شدم
ناصري- سلام عرض شد خانوما
فريبا- سلام مهندس ناصري
ناصري- سلام خانوم فرزانه
بدون اينكه جواب بدم سريع رفتم سر اصل مطلب
- اقاي ناصري ما وقت زيادي نداريم..... بايد تا اخر هفته مداركمونو تحويل بديم ..اميدوارم خوب فكراتونو كرده باشيد
با ارامش سر جاش نشست..
ناصري- اولا عليم سلام
دوما فكرامو كردم كه اينجام
سوما...از حالا بخوايد براي من خط و نشون بكشيد كلامون ميره تو هم
با عصبانيت تو جام نيم خيز شدم و به طرفش خم شد..
- تو چطور جرات مي كني با من اينطوري حرف مي زني
ناصري صورتشو كرد طرف فريبا
ناصري- خانوم طاهري كاش يه نفر ديگه رو معرفي مي كرديد...
با اينكه منم سعيم در اينه كه برم ولي نمي تونم ايشونو تحمل كنم
و از جاش بلند شد
فريبا- اهو اون زبونتو نگاه دار...اقاي ناصري يه لحظه
ناصري- خانوم من هنوز حرف نزدم ايشون مي خوان منو زير مشت و لگد له كنن
فريبا- شما ببخشيد يكم نگرانه خودتون كه مي دونيد..خواهش مي كنم بفرمايد
ناصري با اكراه نشست

ناصري- خوب شرايط شما چيه؟
سرمو اوردم بالا و به ناصري و فريبا نگاه كردم...
- ما عقد مي كنيم ..و هر وقت بر گشتيم ايران از هم جدا مي شيم....حق طلاقم با منه
ناصري- د نشد ديگه.....اينطوري حسابي خوشبحالتون ميشه ..من حق طلاق نمي دم ....
- بله؟
فريبا- اقاي ناصري این يه ازدواج صوريه..... پس چه فرقي مي كنه حق طلاق با شما باشه يا با اهو
ناصري- اگه اينطوريه و فرقي نداره پس نگران چي هستيد
شايد خانوم مهندس زدن زير قولشون و منو بازي دادن
- شما خيلي بد حرف مي زنيد..شايدم شما زديد زير همه چي؟
ناصري- ببينيد ما باهم توافق كرديم كه این ازدواج صوري انجام بشه ...مطمئن باشيد منم عاشق جمال شما نيستم كه نخوام طلاقتون بدم....
تازه از حالا دلم براي اون بدبختي كه قراره شما زنش بشيد مي سوزه.... نمي دونه خودشو وارد چه جهنمي مي كنه
- تو اسمتو مي زاري مهندس
از جام بلند شدم
فريبا- اهو جان اروم باش
شما دوتا امديد اينجا كه با هم توافق كنيد ...پس چرا مثل دوتا خروس جنگي به جون هم افتاديد
ناصري- خانوم فكر مي كنن اسمون سوراخ شده و فقط خودشون افتادن پايين
- اقا هم فكر مي كنن الان دخترا دارن براش بال بال مي زنن
ناصري- يعني نمي زنن.... همين شما چرا منو انتخاب كرديد ...این همه ادم...لابد تو گلوتون گير كردم
- فريبا من ديگه نمي تونم این رواني رو تحمل كنم
ناصري هم بلند شد و با صداي بلند ...
منم نمي تونم توي زبون نفهمو تحمل كنم...
با خشم ايستاده بوديم و بهم نگاه مي كرديم كه فريبا اروم بين دو نفرمون امد
فريبا- خواهش مي كنم اروم باشيد...اصلا بياد بي خيال موضوع بشيم
همونطور كه منو ناصري با نفرت به هم نگاه مي كردينم بدون نگاه كردن به فريبا
داد زديم
نههه
فريبا - خيل خوب چرا داد مي زنيد ....همه فهميدن مي خوايم چه غلطي بكنيم توروخدا بيايد بشينيم ....
يه لحظه به حرفاي من گوش كنيد ...
اقاي ناصري خانواده اهو قرار نيست از این موضوع خبر دار بشه.... همه چي تو سكوت و به صورت پنهاني انجام ميشه
فريبا- حق طلاقم اهو نمي خواد
- ولي فريبا
فريبا- خواهش مي كنم اهو ساكت شو تا من حرفمو بزنم
ولي بايد همكارا بدونن كه شما دوتا مي خوايد ازدواج كنيد تا حرف و حديثي نباشه و این مستلزوم برخود خوب و صميمانه شما دوتا تو محيط كاره ..
تا رفتن به این سفر هنوز دو ماه مونده ولي اسما بايد تا 7-8 روز ديگه داده بشه ...
اقاي ناصري، اهو چيزي از شما نمي خواد.... ولي شما هم نبايد بزنيد زير قول و قرارتون و اهو رو اذيت كنيد...
قرار نيست جز محيط كار باهم باشيد پس به ظاهر هم شده خودتون جلوي ديگران خوب نشون بديد...
بهتره كه شما هم اقاي ناصري كسي از خانوادتون از موضوع خبردار نشه ...چون دردسرش بعدا با اهوه
ناصري- ولي این چيزي كه شما مي گيد امكان نداره
فريبا- چي امكان نداره؟
ناصري- خانوم فرزانه بدون اجازه پدرشون نمي تونن با كسي عقد كنن
فريبا- اقاي ناصري پدر اهو سالهاست كه فوت كردن و عمرشونو دادم به شما
ناصري به من نگاه كرد
اه متاسفم
فريبا- ايشون فقط يه گواهي فوت بيارن بقيه اشو من درست مي كنم...
بهتره كه از فردا كارتونو شروع كنيد .. خودتونو اماده كنيد ....
با هم مياد شركت باهم خارج مي شيد ولي زياد قضيه رو لوث نكنيد و حرف تو دهن كارمندا نندازيد... براي كسي هم توضيح اضافه نديد
همين كه همه بدونن قرار شما ازدواج كنيد كافيه..
منو ناصري به فريبا نگاه مي كرديم كه سعي مي كرد برنامه درست پيش بره
فريبا- اما چيزي كه الان بايد به هم قول مي ديدم اينه به محض برگشت از اين سفر ... يك هفته بعدش از هم جدا ميشيد ...و كسي هم زيرش نمي زنن
این يه قراره بين من شما و اهو
دوتايي سرمونو به نشونه فهميدن تكون داديم ...
فقط مراقب باشيد این حرفا نبايد به گوش خانواده اهو برسه كه بد ميشه
فريبا- اگرم كسي شرطي داره همين حالا بگه
- به ايشون بگو ما فقط عقد مي كنيم و به هيچ عنوان حق دخالت تو مسائل و كاراي منو نداره ...
فريبا- شما چي اقاي ناصري...
ناصري- من از اولم با كسي كاري نداشتم....فقط يه چيزي این وسط مي مونه
منو فريبا ....چي؟
ناصري- اينكه من خيلي گشنمه
تو دلم- ای كارد بخوره به اون شكمت
-فريبا من بايد برم نمي تونم بمونم... امشب خونه خاله دعوتيم خودت كه مي دوني چه خبره
فريبا- اره عزيزم پسر خاله ات داره مياد.
چشماي ناصري كمي تنگ شد و به ما نگاه كرد...
- اميدوارم خاله حرفاي تكراريشو دوباره شروع نكنه....
بدون خداحافظي از سر ميز بلند شدم...
ناصري- خداحافظ خانوم مهندس فرزانه ..شب خوبي داشته باشيد
اينم مثلا مي خواد به من ادب ياد بده

كمي دير شده بود و تا خودمو برسونم همه ي مهمونا امده بودن....
زنگ خونه رو زدم...
صداي يه مرد بود
بله
- ببخشيد درو باز مي كنيد
شما؟
- من اهوم لطفا درو باز كنيد
اهو تويي؟
يه لحظه سكوت كردم
در باز شد و من اروم وارد خونه شدم...
سرو صدا از داخل ساختمون مي يومد
به طرف در رفتم
سلام اهو باورم نميشه تو باشي
و دستشو به طرفم دراز كرد...
- با گيجي ...سلام
نشناختي ؟
- نه متاسفانه
ای بي معرفت ..نادرم
- تويي نادر ...چقدر عوض شدي
هنوز دستش جلوم دراز بود...خيلي شل بهش دست دادم
قيافش مردونه تر شده بود و خبري از اون جوشاي كذايي نبود...
نادر- چرا انقدر دير امدي
-كمي كار داشتم ..
تا خاله ما رو ديد .... به طرفمون امد...
خاله- خاله به فدات مي دوني از كي منتظرتم دختر
- ببخشيد كارم طول كشيد
خاله- بيا برو اون اتاق لباساتو عوض كن
اكثر فاميلا امده بودن ...
از كاري كه مي خواستم انجام بدم مي ترسيدم..مخصوصا كه طرفم چندان ادم مطمئني نبود
خاله سنگ تموم گذاشته بود و چند نوع غذا درست كرده بود..
خوب به چهره نادر نگاه كردم ..عوض شده بود....اما نمي شد فهميد تو این سالا اونجا چيكار مي كرده
در تمام طول مدت مهموني كنارم بود و حرف مي زد .... منم اصلا متوجه حرفاش نمي شد يعني حوصله گوش كردن به حرفاشو نداشتم و ذهنم درگير ناصري و ازدواج صوري بود. ....و فقط سرمو تكون مي دادم....
توي يه موقعيت مناسب كه همه سرگرم حرف زدن بودن و كسي حواسش به من نبود ...از ساختمون امدم بيرون و به طرف باغچه رفتم ...... با گوشيم شماره فريبا رو گرفتم
-سلام
فريبا- سلام مهموني تموم شد
-نه زنگ زدم ببينم چيكار كردي؟
مي خواي چيكار كنيم ..قرار مدارارو گذاشتيم و از هم خداحافظي كرديم
- شامم خورديد ؟
فريبا- نه بابا تو كه رفتي اونم بلند شد كه بره
- پس كي وقت كردي حرفاتو بهش بزني؟
تا برسيم دم ماشين بهش گفتم....
- اون كه مي گفت گشنشه پس چرا رفت؟
فريبا- چه مي دونم.... ولي فردا صبح زود مياد دنبالت كه بريد ازمايشگاه ....
- اون مياد دنبال من؟
فريبا-اره ديگه
- جلوي خونه ما؟
فريبا- نه بابا ادرس خونتونو بهش دادم.... شمارتم بهش دادم ....سر ساعت اماده باش بهت زنگ مي زنه ....
- باشه ممنون كاري نداري
فريبا- نه خداحافظ
- خداحافظ
نادر- مثل اينكه حسابي سرت شلوغه
- واي شما اينجايد
نادر- خيلي رسمي حرف مي زني
- بايد چي بگم
نادر- قبلا نادر بودم........ حالا چرا شدم شما ....نمي دونم
- این نشونه احترام گذاشتنه
نادر- مي دونستي خيلي عوض شدي؟
- همه عوض مي شن
نادر- كارو بار چطوره؟
-خوبه ..ممنون
سرشو كمي تكون داد..خواست چيزي بگه كه ...يهو حرفشو قورت داد

چيزي مي خواستيد بگي؟
نادر- نه راستش
بهش نگاه كردم ..ولي سكوت كرده بود
-راستش چي؟
نادر-هيچي ....قديماخودموني تر بوديم.... راحتتر باهم حرف مي زديم
-حالا هم مثل قبله... نمي دونم چه اصراري داري كه بگي همه چي تغيير كرده ...تو مي خواي چيزي بگي كه نمي گي .....
كمي هول شد..نه ..نه...
- پس بريم تو
جلوتر از نادر اه افتادم
نادر- من كه اونجا بودم هميشه به فكرت بودم
مي دونستم دردش چيه پس بايد مسير حرفو عوض مي كردم
-مي گم چرا هميشه گوش سمت چپم زنگ مي زنه
نادر- گفتم يادت بودم نه اينكه غيبتت كنم اهو
شوخي كردم بهتر نيست بريم تو... هوا يكم سرده
هنوز نگاش تو نگام بود
نادر- باشه بريم تو...
***
احمد- این چي دم گوشت پچ پچ مي كرد...
- قصه بي بي عنكبوت دوپا رو داشت تعريف مي كرد....
احمد- براي همين خوابت كرده
-احمد منظورت چيه؟
احمد- هيچ خوشم نمياد باهاش حرف بزني
- من باهاش حرف نزدم.... اون امد و شروع كرد به حرف زدن
****
تا برگرديم احمد مراقبم بود كه ديگه نادر نزديكم نشه و هر بار به بهانه هاي واهي منو از اون دور مي كرد...وكلي از این بابت ممنونش شدم.....
وقتي به خونه رسيديم...يادم امد كه فردا ناصري مياد دنبالم ....با ياد اوري چهره مادر و احمد از كارم خجالت كشيدم....
نه نميشه نمي تونم بهشون دروغ بگم.....اما اگه این سفرو از دست بدم ....ديگه معلوم نيست كه دوباره كي بتونم برم .........
صبح زود از خواب بيدار شدم ..اماده شدم ..مي خواستم برم كه
احمد- كجا صبح به این زودي؟
تو این دو روزه خيلي بهشون دروغ گفته بودم و براي همين خيلي ناراحت بودم ..بازم مجبور شدم دروغ بگم...
- بايد يه كارو امروز تحويل بدم ...بايد زودي برم...
احمد- پس بيا يه چيز بخور بعد برو
- نه وقتشو ندارم
احمد- ای بابا بيا
احمد دستمو كشيد و منو برد سمت اشپزخونه.....
- احمد خواهش مي كنم الان نمي تونم بخورم...
احمد- دوتا لقمه كه به جايي بر نمي خوره... نترس هيكلت بهم نمي ريزه
- ا حمد جان نمي تونم
احمد- خيلي خوب پس بيا این يه لقمه رو بخور جون بگيري رنگ به رو نداري
لقمه رو به طرف دهنم برد كه با دست .... لقمه رو گرفتم
- ممنون و از اشپزخونه امدم بيرون
احمد- بخوريش نندازيش دورا
- نه
پام كه به كوچه رسيد ... موبايلم صداش در امد...
شماره ناشناس بود..
حتما خودشه
- بله
ناصري- عليك سلام
-كجائيد؟
ناصري- سر خيابون... بيايد منو مي بينيد
هنوز لقمه دستم بود كه ديدمش... توي يه پژو نشسته بود و منتظرم بود....
رفتم در عقبو باز كردم و بدون سلام نشستم...
از اينه بهم نگاه كرد ...
ناصري- كاش تو اخلاق به دوستتون مي رفتيد .........حداقل سلام و خدافظي بلده...
- بريد امروز خيلي كار دارم ....
ناصري- من راننده شخصي شما نيستم...
- باشه پس ادرسو بديد خودم ميام اونجا...
ناصري- منظورم اينه كه نوكر بابات نيستم كه رفتي اون عقب نشستي
با عصبانيت بهش نگاه كردم......تازه فهميد كه من بابا ندارم
ناصري- ببخشيد قصد بي ادبي نداشتم... ولي خوشم نمياد شما رفتيد اون عقب نشستيد
- شما يكم بريد جلو... از اينجا دور بشيد ...بعد ميام جلو... اينجا لطفا جلب توجه نكنيد
بعد از اينكه دوتا خيابونو رد كرد نگه داشت...
چه يادشم مونده كه بايد برم جلو......... بالاجبار پياده شدم و رفتم جلو نشستم...
با لبخند پيروز منداني ....حالا شد
- بريد تو روخدا ....
نگاهي به لقمه تو دستم كرد...
ناصري- شما صبحونه خورديد؟
- انقدر حاليم كه نبايد چيزي بخورم ....
ناصري- پس این چيه؟
چيزي نگفتمو لقمه رو گذاشتم رو داشبورد

وقتي رسيديم
- حتما بايد مي يومديم اينجا ..اين همه ازمايشگاه...
ناصري- ببين كجا اوردمت ..فكر نكنم شوهر اينده ات از اينكارا برات بكنه ...الان بايد خوشحال باشي كه چنين خوبيايي در حقت مي كنم
-واقعا اخر محبتيد ....ازمايشگاه با ازمايشگاه چه فرقي داره
ناصري- فرقش تو اينكه اينجا معروفتره ...از همه مهمتر اينجا اشنا دارم كارمونو زود راه مي ندازن...
تا بعد از ظهر هم جوابمونو مي دن ....
كنار هم نشستيم و منتظر شديم تا نوبتمون بشه ....
تلفنم زنگ خورد
بازم يه شماره ناشناس ....
-بله
نادر- سلام اهو جان
-با شك سلام
نادر- بازم نشناختي منم نادر
-اوه بله خوبيد اقا نادر
نادر- ممنون
- چيزي شده كه صبح به این زودي تماس گرفتيد؟
نادر- مي خواستم اگه ميشه امروز ببينمت ..
- اقا نادر مشكلي پيش امده؟..... ..خاله حالش خوبه؟
نادر- نه مشكلي پيش نيومده ..خاله هم حالش خوبه .... نگران نشو..با خودت كا دارم..
- با من؟
سرمو برگردوندم ...ناصري سرشو به گوشي تو دستم نزديك كرده بود...
-اقا نادر يه لحظه گوشي دستتون
از جام بلند شدم
ناصري- كجا؟
به ناصري بد نگاه كردم و دوباره گوشي رو بردم دم گوشم ....و به طرف ديگه ای از سالن رفتم...
- بفرماييد
نادر- مي گفتم مي خوام باهات حرف بزنم....
- اما امروز من خيلي كار دارم
نادر- زياد وقتتو نمي گيرم
- بذاريد تا بعد از ظهر ببينم چي ميشه...اگه ديدم كارام سبك شد ....باهاتون تماس مي گيرم..
نادر- مي خواي خودم بيام شركتتون
-نه خودم تماس مي گيرم.....كاري نداريد ...خداحافظ
نادر- خداحافظ اهو
....
نفسمو دادم بيرون و برگشتم كه ديدم ناصري با قيافه حق به جانبي پشت سرم وايستاده
-این مفتش بازيا يعني چي؟
با صداي دلخوري .......من مفتش نيستم ..امدم بگم نوبت ما شده ...و راه افتاد...
منم دنبالش ....
از بچگي از ديدن خون حالم بد مي شد و ترس عجيبي تو خون گرفتن داشتم.....
اول ناصري نشست و استينشو داد بالا ...
چمشامو بستم كه حالم بد نشه
ناصري- نترس عزيزم يه ذره خونه...پر بنيم ..انقدر غصه منو نخور
چشامو باز كردم ...خانومي كه داشت خون مي گرفت ..به خنده افتاد...
پرستار- لطفا دستتونو مشت كنيد ...
ناصري- به به ببين از اب زرشكم خوش رنگتره
سعي كردم ترسو از خودم دور كنم ...حالا نوبت من بود...
نشستم...
پرستار- استينتونو بزنيد بالا..
به ناصري نگاه كرد
-براي چي اينجا وايستاديد؟...
ناصري- كجا وايستام؟
- بريد بيرون
ناصري- جر زني نكن..... تو خون گرفتن منو ديدي.... بايد منم ببينم
- بريد بيرون
ناصري- نمي رم..
- .باشه من مي رم
از جام بلند شدم..
ناصري- باشه بابا رفتم .
.استينمو دادم بلند
- توروخدا اروم ..من يكم مي ترسم...
نگران نباش دستتو مشت كن
چشامو بستم ...سردي پنبه كه به دستم مي ماليد تنمو مور مور كرد...
چشممو باز كردم كه سر سوزنو فرو كرد تو دستم ...
ناصري- تمام نشد ؟
منو پرستار با هم به ناصري نگاه كرديم
به خنده افتاده بود..اي واي فكر كردم كارتون تموم شده
ناصري- خانومم نترس ....دستاشو به سمت سينه اش برد و بادي به گلو انداخت.....من اينجا مثل كوه پش سرتم...آه
خدا بگم چيكارت كنه فريبا ..اين خله ديونه رو انداختي به جونم
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 303
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 397
  • باردید دیروز : 140
  • گوگل امروز : 43
  • گوگل دیروز : 56
  • بازدید هفته : 537
  • بازدید ماه : 1,044
  • بازدید سال : 21,427
  • بازدید کلی : 685,851