loading...
رمان کلوب | رمان عاشقانه,رمان جدید
admin بازدید : 1748 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیبای تو با منی قسمت پنجم


در كمد لباسامو باز كردم ...


و به لباسا نگاه كردم ....مي دونستم لج كنم نرم حتما باز مياد دم در ...واگه احمد باشه ديگه نميشه سر اونو شيره ماليد...
حالا چي بپوشم ........تمام لباسامو ريختم بيرون ...و دنبال يه چيز مناسب گشتم ...
بعد از كلي زيرو رو كردن و ايراد گرفتن بلاخره لباس شب نقره ای رنگي رو برداشتم كاملا بلند بود و با كفشايي كه مي پوشيده حسابي قد بلندم مي كرد...
خواستم برم ارايشگاه ولي ترجيح دادم ساده باشم....هول و اضطراب زياد باعث شد از ناهار چيزي نفهم............حتي چندباري هم كه فريبا تماس گرفته بود متوجه نشده بودم....
دو ساعت قبل از رفتن دوش گرفتم .....ارايش ملايمي كردم و اماده رو صندلي اتاقم نشستم تا زنگ بزنه.....
جلو و عقب مي رفتم و براي عماد خط و نشون مي كشيدم
بزار این عروسي تموم بشه ............. حالتو مي گيرم .........كه انقدر به من زور نگي نامرد....
10 دقيقه به در و ديوار نگاه كردم كه زنگ زد ...
تا شماره اشو ديدم ديگه جواب ندادم ...... وسايلمو برداشتم و رفتم طبقه پايين
مامان - داري مي ري؟
- بله خداحافظ
مامان -..مي خواي به احمد بگم بياد دنبالت ؟
نه با فريبا بر مي گردم
مامان - باشه عزيزم ..خوش بگذره
چكمه هاي ساق بلندم رو پام كردم ....بارون مي باريد...كنار در راهرو چترو باز كردم .....و به اسمون نگاه كردم
- اخه الان عروسي گرفتنتون چي بود...... ملتو بدبخت كرديد كه تو این بارون بيان عروسي شما .....
پالتومو حسابي به خودم پيچوندم ...تو كوچه صداي شر شر اب بارون كه از ناودون بعضي از خونه ها مي ريخت پايين مي يومود... تك و توك ادمي بود كه تو كوچه باشه ....سعي مي كردم اروم راه برم كه پايين لباس و چكمه هام گلي نشن ....به سر كوچه رسيدم ...... اثري از ماشين عماد نبود ....
كمي سرمو بالاتر اوردم ....پيداش نكردم ....تو این بارون با این چتر و وسايل تو دستم نمي تونستم خوب ببينم ...
رفتم زير درخت و گوشيمو در اوردم....و باهاش تماس گرفتم ..
-كجايي؟
عماد- عليك سلام...... نمي بيني ؟
-نه
عماد- همونجايي كه وايستادي كمي بالاتر نگاه كن ....
.سرمو برگردوندم ديدم ماشينشو كمي بالاتر پارك كرده ...
به طرف ماشينش رفتم ........هنوز نرسيده در جلو رو باز كرد .....
سريع نشستم .... چتر و بستم ....... كمي تكونش دادم و درو بستم ....

لباسامو تكوني دادم و وسايلمو گذاشتم صندلي عقب و شالو رو سرم مرتب كردم ....
و منتظر شدم كه حركت كنه ولي حركت نكرد ..
- چرا نمي ري ؟
عماد- عليك سلام خانوم ....
به چشام بد خيره شده بود و لبخند مي زد..
سرمو انداختم پايين..... سلام...
نمي خواستم بهش نگاه كنم .....حالا كه كنارش نشسته بودم با اون نگاهش معذب شده بودم ....
خودمو مشغول ور رفتن با دستكشاي چرمم كردم و اروم از دستم درشون اوردم ...
وقتي ديد چيزي نمي گم ماشينو روشن كرد و حركت كرد....
تا رسيدن دوتايي با هم حرفي نزديم.....
....بارون و ترافيك باعث شده بود كمي دير برسيم...

وسايلمو برداشتم ....
عماد- حلقه اتو دست نمي كني ؟ ...
به دستاي خاليم نگاه كردم ..در كيفمو باز كردم و حلقه رو در اوردم..... و بدون توجه به اون تو دستم كردم ....خواستم پياده شم...
عماد- اهو صبر كن ...
سر جام نشستم..........داشبورد باز كرد و از توش يه جعبه در اورد ... به طرف خودش گرفت ...درشو بازكرد...
عماد- ببخش به سليقه خودمه ...نمي دونم خوشت مياد يا نه... و لي براي امشب بد نيست .... جعبه رو به طرف من گرفت ...
چشام باز شد ....سرويس طلا...
به عماد نگاه كردم ......نيازي به اين كارا نيست اقاي ناصري ..... ..واجب نبود خودتونو به خرج بندازيد .....درشو بستم و به طرفش گرفتم
عماد- ولي من دوست دارم امشب بندازي
- اخه ...
عماد- مي دونم زن و شوهر واقعي نيستيم ولي يه امشبو رو بنداز .....
با ترديد در جعبه رو دوباره باز كردم و نگا كردم ....دست جلو اورد و گردنبند و برداشت .... مشغول باز كردن قفلش شد...
و با دو دستش گردنبند و به طرف من گرفت ...خجالت كشيدم ....از دستش گرفتم و سعي كردم قفلشو ببندم ...انقدر دستام عرق كرده بود كه هي از دستم سر مي خورد...
عماد- بذار كمكت كنم برگرد ....شالم باعث مي شد نتونه راحت ببنده ...شالو كمي كشيد بالا كه راحت گردنمو ببينه ..داشتم از خجالت مي مردم ....
چون موهامو با گيره بسته بودم حسابي گردنم تو ديد بود...
سرمو خم كرده بودم تا ببنده ولي انگار از بستن خبري نبود..كم كم گردنم داشت خسته مي شد...
- چيكار مي كني.... گردنم درد گرفت......عروسي تموم شد ا.......قصد بستن نداريد
عماد- چرا ......چرا...... این قفلش عجيب غريبه ...
دستاش كه به گردنم مي خورد يه جوري مي شدم و نفس كشيدن برام سخت مي شد ..احساس كردم كه با نوك انگشتاش گردنمو داره لمس مي كنه ...
-تموم نشد.؟
عماد- چرا
زودي دستشو از روي گردنم برداشت ....بهش نگاه كردم رنگش پريده بود ..
- .مجبوري سرويس رو برداري كه قفلشون سخت باز ميشه...
گوشواره رو برداشتم و انداختم تو گوشم .....ولي تو بستن باز مشكل داشتم....كه خودش دست اورد جلو و شروع كرد به بستن ...براي اينكه چشمم تو چشمش نيفته چشمامو بستم...
- ميشه عجله كني ؟
كارش كه تموم شد شالمو رو سرم مرتب كردم ....و دستبندو برداشتم ..
عماد- اونو نمي بندي ..
- خودم مي بندم..... بريم دير شد....
باهم پياده شديم ...
عماد- خداروشكر بارون بند امده.....
- چقدر شلوغه
عماد- از شلوغي بدت مياد ؟
- پس فريبا كجاست؟
عماد- اونم مياد؟
- اره
عماد- چرا دنبال اوني ؟
بهش نگاه كردم....چون مي خوام برم پيشش
عماد- چرا پيش اون...
-پس بايد پيش كي برم...
هنوز حرف نزده بود كه باز داغ كردم
- براي من اقا بالا سر بازي در نيار ...ديگه اينجا نمي توني بهم دستور بدي .....سرمو چرخوندم و فريبا رو ديدم كه تنها يه گوشه نشسته....
به طرفش رفتم....
فريبا- بلاخره امدي ؟
- این مگه مي زاره من يه نفس راحت بكشم....فريبا ديگه دارم به غلط كردن مي يو فتم ....خيلي پروه ...نمي دوني با چه ترفندي امروز امد تو خونه داشتم غبض روح مي شدم..... وقتي جلوي در اتاق ديدمش
فريبا- امد خونتون ؟مادرتم ديد؟
- اره ...
فريبا- حالا چرا تنهاش گذاشتي ؟
-به زور اون امدم...... ولي به زور نمي تونه منو پيش خودش بشونه
فريبا- چه طلاي قشنگي.... كي خريدي؟
- من نخريدم ..كار اقاست
فريبا- چه خوش سليقه
- كجا لباستو عوض كرديي؟
با دست نشونم داد..اونجا
بلند شدم و رفتم تا لباسم عوض كنم ...
وقتي امدم ....اكثرا وسط سالن در حال بزن و برقص بودن.......صداي اهنگ و بزن و بكوب داشت همه جا رو مي لرزوند..
- واي چه خبره... چرا انقدر سرو صدا مي كنن
فريبا- اهو جان عروسي ها ....انتظار نداري كه مثل مجلس عزا همه بشينن سر جاشون
هر چي با چشم دنبال عماد گشتم پيداش نكردم ...
فريبا- دنبال كسي هستي؟
-نه
فريبا- پس چرا انقدر داري مي گردي ..؟
- نه دارم مي بينم كيا امدن ...
فريبا- اره توهم گفتيو منم باور كردم
هنوز با چشم داشتم مي گشتم
فريبا- نگفتي چي شد كه امد خونمون ..
- .قضيه اش مفصله بعدا بهت مي گم
فريبا- اگه دنبال اقاتوني كنار داماده... ببين چه دل و قلوه ای هم مي گيرن...
بدون توجه به متلك فريبا به طرفي كه گفته بود نگاه كردم ....كنار محبي وايستاده بود ....مي گفت و مي خنديد ...
- يعني انقدر باهم صميمين...؟
فريبا- حتما ....از همون موقعه كه امده رفته پيشش
كت و شلوار طوسي رنگ خوش دوختي پوشيده بود و در حال شيطنت كردن بود ....هي دم گوش محبي پچ پچ مي كرد و بلند مي زد زير خند....
گروه اركست اهنگ جديدي رو شروع كردن به زدن و خواننده با شادي شروع كرد به ازاد كردن حنجره اش
عماد با خندو شوخي دست محبي رو كشيد وسط و با صداي بلند ....به افتخار اقا داماد... و وادار به رقصش كرد...
محبي مي خواست فرار كنه ولي عماد كوتاه بيا نبود ...دستشو كشيد و خودشم همزمان شروع به رقص كرد... بقيه هم كه به وجد امده بودن محاصرشون كردن ...
فريبا با خنده ...اقاتون ازون خبره هاست ....
يكي از بچه ها كه تازه امده بود و ما دو نفر و ديد كه تنها نشستيم ..... به طرفمون امد ...
سلام ..
فريبا - سلام نرگس جان ..
نرگس- جاي كسي نيست
فريبا- نه عزيزم راحت باش ...
نرگس- سلام اهو جان
-سلام خوبي شما
نرگس - ممنون خانومي ......
نرگس در حال نشستن.... اوه ببين چه خبره اون وسط.. این اقا ناصري هم براي خودش بلايي ها ....راستي اهو جان تبريك مي گم مارو كه براي عقد دعوت نكرديد لا اقل براي عروسي دعوت كنيد ...
فريبا- نرگس جون اهو اينا مراسم نداشتن فقط يه عقد محضري بود ...
نرگس - اه ...بازم تبريك
- ممنون....
باز به وسط سالن خيره شدم ...عماد با داماد مي رقصيد و سر به سرش مي ذاشت ....
گروه اركست هي پشت سر هم اهنگ مي ذاشتن و رقصندها با شادي و هيجان مي رقصيدن ..بلاخره محبي از دست عماد فرار كرد و به طرف عروس رفت ....
حالا همه دوتايي با هم مي رقصيدن ...با رفتن محبي .....سعي مي كردم ديگه به وسط خيره نشم ....نرگس و فريبا كه مشغول حرف زدن بودن .....
معمولا تو مسائل غيبت و زياد حرف زدن موجود بي عرضه ای بودم و كمتر وارد این بحثا مي شدم.... علاقه ای به حرفايي كه بين خانوما زده مي شد نداشتم...پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و مشغول خوردن ميوه شدم .....

با اينكه زوري امده بودم ..ولي بدم نمي گذشت حداقل قرار نبود كاري كنم جز خوردن و تماشا و همينم فعلا خوب بود .....
....
يه لحظه سالن از صداي اهنگ و دست زدنا ساكت شدم...فكر اينكه از دست این همه سرو صدا راحت شدم نفسي از سر اسودگي كشيدم كه....يهو سالن شروع كردن به تركيدن.....
اهنگ تند و شاد شمالي شروع كرده بودن به زدن .....بايد بگم از بين تمام اهنگا از اهنگاي شمالي بيزار بودم .... مخصوصا بعضيا هم كه خودشونو با این اهنگا گم مي كنن و تنشون به هر نحوي تكون مي دن كه اوج شاديشونو نشون بدن ..اوه خدا....
به يكي از رقصندها كه اون وسط داشت هنرنمايي مي كرد نگاه كردم ...بيشتر شبيه بال بال زدن يه مرغ بي سر بود ..هي از این گوشه مي يومد این گوشه هي مي رفت وسط..
نمي دونستم بخندم يا داد بزنم از این همه اشفتگي ...البته از نظر من اشفتگي بودا و گرنه از نظر بقيه همه چيز هم داشت عالي پيش مي رفت....
صداي بلند اهنگ تو گوشم پيچيده بود ...و باعث شد ه بود احساس سردرد كنم ارنجمو گذاشتم رو ميزو با كف دست پيشونيمو گرفتم و چشمامو بستم ...و سعي كرد به چيزاي خوب فكر كنم ...كه این اهنگ مزخرف زود تموم بسه ...سرمو تو يه لحظه بردم بالا كه ديدم عماد با سرخوشي داره مياد طرفم..فريبا و نرگس كه محو عروسي شده بودن و دست مي زدن
عماد حين نزديك شدن كتشو در اورد و بهم چشمك زد .....
هنوز نرسيده به ميز كتشو انداخت روي يكي از صندليا و دستمو تو هوا قاپيد .....و منو به سمت خودش كشيد ....
انقدر شل و وا رفته بودم كه نزديك بود بيفتم ولي با دوتا دستش منو طوري گرفت كه كسي متوجه حالت افتادن نشدم و با خنده منو به سمت وسط كشيد..
- چيكار مي كني....ولم كن
اما عماد تو باغ نبود و با خنده و شادي منو مي كشيد وسط و دور خودش مي چرخوند ...تو اون سروصدا كه صدا به صدا نمي رسيد ...
داد مي زدم كه ولم كنه و اونم بدتر منو با خودش راهي مي كرد....
دستشو گذاشت رو كمر و با دست ديگه اش دستمو گرفت .... با اهنگ تند منو خودشو زود حركت مي داد....
منم كه 45 كيلو مثل پر قو با يه نسيم از روي زمين بلند مي شدم...
-ولم كن
عماد- چي مي گي
-مي گم ولم كن
عماد- نمي شنوم ........بلندتر بگو
-ناصري ولم كن
عماد- اهو نمي شنوم ...نمي شنوم چي مي گي
- عماد ولم كن....
وقتي با اسم صداش كردم ..چشاش برق زد و منو بيشتر چرخوند .....
تو اون چرخيدنا چشمم افتاد به فريا كه با خنده بهمون نگاه مي كرد....
-ناصري همه دارن نگامون مي كنن...توروخدا ولم كن
عماد- بذا نگاه كنن ..چشم ندارم عزيزم ....بذار انقدر نگاه كنن كه چشمشون بتركه...
- من بلد نيستم برقصم بذار برم
عماد- چرا اتفاقا داري عالي مي رقصي و منو يه دور ...دور خودش چرخوند...
-داره سرم گيج مي ره خواهش مي كنم بذار برم
كاملا تو بغلش بودم....
و هربار اغوششو تنگتر مي كرد ....بيشتر همكارا داشتن ما رو مي ديدن...اخه این حركات ازمن يكي بدجور بعيد بود...
- ناصري خواهش مي كنم ...ببين همه دارن چطور نگامون مي كنن...دوست ندارم درباره من بد فكر كنن
عماد- مثلا مي خوان چطور فكر كنن؟....فكر اونا برات خيلي مهمه؟
باز به فريبا نگاه كردم.....متوجه عجز و درموندگيم شده بود.....
با صداي پر خشمي كه از وجودم داشت شعله مي كشيد .....قرارمون فقط امدن به عروسي بود ...نه رقص ..تو داري زير همه چي مي زني .....
عماد- درباره چي حرف مي زني دختر
-ناصري نذار این وسط جيغ بكشم
هنوز منو با خودش همراهي مي كرد .....و منو مي چرخوند كه چشمم خورد به محمدي ...اونم داشت با يكي از خانوما مي رقصيد ولي نگاش به من بود....عماد خط نگامو تعقيب كرد و به محمدي رسيد....سريع رو برگردوند و به من نگاه كرد
يه دفعه چشماش تنگ شد و ابروهاش تو هم رفت ....
و حركاتش خيلي كند شد....
خودم از این كارش تعجب كردم....بهش خيره شدم كه ديدم داره به لباسم نگاه مي كنه...
با ناراحتي چشماشو به چشام دوخت....
سرشو كمي به اطراف چرخوندو به بقيه كه در حال رقص بودن نگاه كرد....
هنوز بهش نگاه مي كردم كه منو انداخت تو بغلش ..به طوري كه قسمت بالاي لباسم كه كمي باز بود تو بغلش گم شد...
سرش رو شونم بود ..لباشو به گوشم نزديك كرد
عماد- لباست شال يا كت نداره؟
- براي چي؟مشكل چيه ؟
نفسشو با ناراحتي داد بيرون
عماد- لباست قشنگه ولي كاش جلوش انقدر باز نبود....
من براي لباس پوشيدنمم بايد از تو اجازه بگيرم ...
عماد- .اهو چرا نميشه با تو دو كلام حرف زد ....با این لباست همه دارن بهت نگاه مي كنن ...
- لباس من پوشيده است ناصري
عماد- ....اره اما تا وقتي كه قسمت بالاي لباست تو بغل منه ...پوشيده است...
حرفش خيلي برام گرون تموم شد...خواستم ازش جدا بشم ...
عماد- صبر كن اينطوري همه فكر مي كنن چي شده ..بذار اهنگ تموم بشه ... بعد برو ....
چيزي نگفتم هنوز تو بغلش بودم....اما قبل از تموم شدن اهنگ ديگه طاقت نيورد و منو كشوند بيرون ....همانطور كه دستم تو دستش بود منو به سمت فريبا برد....

اما قبل از نشستن تمام وسايلمو برداشت و كتشو تو دست گرفت و با لحن شوخ
عماد- ممنون خانوم طاهري ديگه امانت داري بسه ...... هرچي خانوممو از من دور نگه داشتي كافيه ....
هنوز دستم تو دستش بود....كه يه جاي دنج براي نشستن پيدا كرد .....يكي از صندليا رو براي من بيرون كشيد و خودش رو صندلي بغلي نشست

با ناراحتي نشستم.....دلم از دستش حسابي پر بود ......به وسط سالن خيره شدم ...دست به سينه شدم و با اخم شديد....
- چرا اينكاراو مي كني ؟ ....تو حق نداري ....بين من و تو چيزي نيست ...چرا مثل مرداي زن دار برخورد مي كني
قرارمون این نبود....تو داري زياد روي مي كني ....اگه الانم مي بيني اينجام.... فكر نكن ازت حساب مي برم...فقط بخاطر خانواده امه كه از این موضوع چيزي نفهمن..متاسفانه تو زير تمام قولات زدي....
حالا كه فكر مي كنم مي بينم ديگه دوست ندارم به اين سفر برم...از اولم حماقت كردم كه تن به چنين كاري دادم.....ديگه نمي خوام اسمم تو شناسنامه ات باشه ...فردا با هم مي ريم محضر من طلاق مي خوام..بهتره این بازي حال بهم زنو هرچه زودتر تموم كنيم..
تو از ترس من نسبت به خانواده ام داري سوء استفاده مي كني ....من ديگه نمي تونم تحملت كنم...يعني بايد بگم غير قابل تحملي مهندس ناصري....
عماد - فكر نمي كردم يه نفر.... يه روزي بهم بگه غير قابل تحملم...باشه ...من حرفي ندارم فردا هرجا خواستي ميام...كه از دستم خلاص بشي .....

بلند شدم كه برم پيش فريبا ..... دستشو گذاشت رو پام..
. عماد - حداقل قبل از جدايي يه شبو با من شام بخور....از فردا مي توني هر دقيقه بري پيش فريبا
....نمي خواستم به حرفش گوش كنم ولي نگاش طوري بود كه بالاجبار نشستم
....باهام حرف نمي زد..گوشيشو در اورده بود ......و خودشو مشغول ور رفتن باهش كرد..حتي ديگه پيش محبي هم نرفت .....موقعه شام باهم كنار ميز رفتيم....بشقابمو از دستم گرفت
عماد - چي مي خوري؟
بهش گفتم...برام غذا كشيد..
- كافيه....
عماد - چيزي ديگه ای هم مي خوري؟
- نه
بشقابو به دستم داد........و براي خودش غذا كشيد....
فريبا با بشقاب غذاش به سمت ما امد ....
فريبا- چيه اقاتون ديگه نمي گه ..نمي خنده..... باز چيكارش كردي كه ديگه صداش در نمياد...
- هيچي ....
فريبا- هيچي كه اينطوري كرك و پرش ريخته
- بهش گفتم فردا بريم محضر كه طلاقم بده
فريبا- چي؟
- همين كه شنيدي....
فريبا- اهو
- الان مي خوام شام بخورم فريبا ..به اندازه كافي به حرفات گوش كردم ..ديگه چيزي نگو
عماد نشسته بود و با قاشق غذاشو هم مي زد ...رفتم كنارش نشستم....
زير چشمي به عماد نگاه كردم هنوز به غذاش لب نزده بود..
عماد - مي خواي تا اخر عروسي بموني؟
- نه هر وقت رفتي منم مي رم...
عماد - بعد از شام بريم ؟
- باشه خيليم خوبه
..بشقابشو گذاشت رو ميز ...پس غذاتو بخور منم الان ميام ....كه بريم
سرمو تكون دادم و به رفتنش نگاه كردم.....
بعد از يه ربع ساعتي كه من غذامو خورده بودم و اماده بودم كه بياد امد.....كتشو برداشت و پوشيد

عماد - خوردی؟
-اره
عماد - پس بيا اول بريم پيش محبي
..دنبالش راه افتادم ...باهام به محبي و همسرش تبريك گفتيم و براشون ارزوي خوشبختي كرديم ....
فريبا رو هم كه به كل فراموش كردم
وقتي سوار شديم ....چشمم خورد به حلقه تو دستم .....خوب نگاش كردم....با دست ديگه ام تو انگشتم چرخوندمش.......سرم پايين بود
عماد تو سكوت رانندگي مي كرد...
عماد - فردا كي بيام دنبالت...؟
- تو برو منم ميام .......لازم نيست بياي دنيالم ...
چيزي نگفت ....
انگشترو از دستم در اوردم و رو داشبورد گذاشتم ......
- اميدوارم كسي رو پيدا كني كه لياقت تو رو داشته باشه ...دست بردم به گردنم و سعي كردم گردنبندو در بيارم ولي بازم قفل باز كردنش ....كار حضرت فيل بود ...دو باري دست بردم ولي نتونستم بازش كنم..
عماد اروم ماشينو گوشه ای پارك كرد...
و بدون حرفي دست برد طرف گردنم و مشغول باز كردن شد ....بر خلاف اون موقعه كه مي خواست ببنده همش دستش مي خورد به گردنم..حالا حتي يه تماس كوچيك هم نداشت ...
گردنبندو باز كرد ...گوشواره هارو هم فقط قفلشونو باز كرد و دراوردنشون به عهده خودم گذاشت ...قفل دستبندو هم باز كرد ...و از دستم گرفت و گذاشت رو داشبورد...حتي بهم نگاهي هم نكرد....
..... دنده رو جابه جا كرد و ماشينو به حركت در اورد ...


گوشواره و گردنبندو هم گذاشتم پيش بقيه ....
به سر كوچه رسيد...
عماد - ممنون شب خوبي بود
- فردا ساعت 10 اونجا باش
فقط سر تكون داد
وسايلمو برداشتم و از ماشين پياده شدم...
-خداحافظ
عماد - خداحافظ
به طرف خونه راه افتادم....به در خونه كه رسيدم به سر كوچه نگاه كردم ......هنوز تو ماشينش بود و منو نگاه مي كرد...
دروباز كردم .... رفتم تو ...يه لحظه از طرز برخوردم ناراحت شدم ...... سرمو از لايه در اوردم بيرون
....عماد رفته بود...
ناخوداگاه دلم گرفت .... دروبستم ....و به طرف اتاقم رفتم....
تو راهرو مامان جلوم سبز شد..
مامان- خوش گذشت
- بد نبود
مامان- چرا بي حالي
- خسته ام
پالتومو در اوردم ..
مامان- اهو
برگشتم و به مامان نگاه كردم..
مامان- خاله اينا مي خوان فردا شب بيان اينجا
-خوب بيان مگه چيز تازه ايه
مامان- اهو
- بله
مامان- دارن براي خواستگاري ميان
- از كي؟
مامان- چرا خنگ بازي در مياري.................. از تو ديگه
برگشتم و به چشاي مامان نگاه كردم.... برق خوشحالي توشون بود...يهو از دهنم پريد
- من فردا نيستم
مامان- كجايي؟
-سفرم
مامان- سفر ؟
- اره يه سفر 10 روزه كاريه ......هموني كه بهت گفتم
مامان-چه زود .....
-اره خيلي زود بود..
مامان- پس به خاله اينا چي بگم؟
-نمي دونم هرچي دوست داري بهشون بگو
مامان- تو جوابت چيه؟
- نمي دونم فعلا ذهنم كار نمي كنم........الان فقط خوابم مياد ...مي خوام بخوابم..
مامان- اهو
ديگه واينستادم كه مامان چيزي بگه... وارد اتاق شدم ..... نشستم رو صندليم....
خوب اينم يه دروغ ديگه........چه فرقي با نادر داري اهو؟....من يه احمق نفهمم....چشماي عمادو به ياد اوردم...چرا انقدر ناراحت بود؟.....فردا يعني همه چي تموم ميشه؟....

چشمامو بستم و خودمو تكون دادم سكوت اتاق بود و صداي حركت پايه هاي صندلي....اعصابم از دست خودم خرد بود......چرا اينكارو باهاش كردم....
اون داشت زياده روي مي كرد ..........حقش بود...همون بهتر همه چيز زود تموم بشه....
پس سفرت چي ميشه؟
به گوشيم كه رو ويبره بود نگاه كردم ...داشت مي لرزيد ..... صفحه اش روشن و خاموش مي شد...
فكر كردم عماده ......برداشتمش.... اما فريبا بود....
حتما باز مي خواد نصيحتم كنه
جوابشو ندادم....نمي دونم چرا انتظار داشتم عماد بهم زنگ بزنه .....هنوز لباس تنم بود و منتظر تماسش بودم...شايد ديونه شده بودم....
ولي مي خواستم زنگ بزنه و ازم بخواد و التماس كنه كه فردا نريم..... و به همين بازيه مسخره ادامه بديم...
ولي زهي خيال باطل...صبح شد و اون تماس نگرفت....هنوز اميد داشتم ..تمام بدنم خشك شده بود و درد مي كرد .....
ديشب يهويي از دهنم پريد كه مي خوام برم سفر...... در حالي كه اصلا نمي دونستم كي بايد بريم....پا شدم وسايلمو جمع كردم ....... چند دست لباس انداختم تو ساك دستيم ... وسايل ضروريمو هم برداشتم
با فريبا تماس گرفتم .....
فريبا- سلام سر صبحي چي شده كه ياد من افتادي...خوابمو زهر كردي
- خونه ای؟
فريبا- اره..مي خواي كجا باشم
- كي مي ري سر كار؟
فريبا- ....اهو ساعتو نگاه كن 6 ....
- فريبا مي تونم الان بيام خونتون؟
فريبا- چي شده اهو؟
- مي تونم؟
فريبا- اتفاقي افتاده..... مامان و برادرت فهميدن؟
- نه .......بيام؟
فريبا- باشه بيا
- من تا نيم ساعت ديگه جلوي خونتون هستم ....
فريبا- با چي مي خواي بياي؟
---با هيولا ... با اژانس ديگه
فريبا- باشه منتظرتم بيا.... فقط امدي زنگ بزن من خودم بيام درو باز كنم باشه
هنوز بدنم خرد و خاكشير بود...وسايلو برداشتم..اشفتگي تمام وجودمو گرفته بود...هم مي خواستم برم يه سفر دروغي .....هم كارمو با عماد يه سره كنم...همش يه نفر از درونم فرياد مي زد ...اهو داري چيكار مي كني .....
مادر تو اشپزخونه بود ....عادت داشت بعد از نماز ديگه نخوابه ....چند روز بود درست و حسابي احمدو نديده بودم ........مي خواستم قبل از رفتن ببينمش... در اتاقشو اروم باز كردم...طبق معمول يه لنگش از تخت اويزون بود ..... اون يكي هم يه طرف ديگه...بيچاره زنش لابد شبا بايد از تخت بيفته پايين ...سرمو با لبخند تكوني دادم و در اتاقو بستم
- سلام مامان
مامان- سلام عزيزم ....چرا از قبل نگفتي مي خواي بري..
-يهويي شد يه سفر 10 روزه است...
مامان- كجا مي برنتون
- شمال
مامان- حالا جواب خاله اتو چي بدم؟
- مگه بايد براي رفتنم به كسي جواب پس بدم
مامان- نمي شه نري
- نه
مامان- باشه حالا لازم نيست دمغ بشي.... صبحونتو بخور
- سيرم اشتها ندارم
مامان- اينطوري كه نمي شه مادر...
كيفمو از روي زمين برداشتم..... بايد برم ..
مامان- چقدر زود با چي مي ري...........صبر كن احمدو بيدار كنم بياد برسونتت
- نه مادر بذار بخوابه خسته است ..........الان اژانس مي گيرم ....
تا دم در باهام امد وقتي سوار شدم براش دست تكون دادم ..
در حالي كه به چشماي مهربون مامان نگاه مي كردم ...ببخش مامان خيلي بد كردم خيلي .....ادرس خونه فريبا رو به راننده دادم
قبل از رسيدن بهش زنگ زدم جلوي در خونه منتظرم بود...
وقتي پياده شدم پيشم امد
فريبا- چي شده اهو؟
این وقت صبح این ساك چيه تو دستت ؟چي شده ؟....نه به حرفاي ديشبت ....نه به حرفاي الانت
- فريبا مي تونم يه 10 روز اينجا باشم
فريبا- چي 10 روز
-اوهوم
فريبا- عزيزم اخه
-راحت باش اگه نمي توني بگو
فريبا- همين ديشب يكي از فاميلامون از شهرستان امده يه نفرم نيست 4 نفرن ....مي دوني كه
-اره وسايلمو به دست گرفتم و خواستم برم به طرف خيابون
فريبا- حالا كجا فعلا بيا تو باهم مي ريم سركار... تا ببينم چي ميشه...... توهم برام بگو چي شده ....
هنوز همه خوانوادش خواب بودن..باهم صبحونه خورديم .....وسايلمو گذاشت تو اتاقش...ساعت 7 و نيم سوار ماشينش شديم كه باهم بريم سركار
فريبا- خوب بگو ببينم چي شده...
- ديگه نمي خوام برم سفر از دستش خسته شدم ..اون داره زياده روي مي كنه ..تو مسائلي كه بهش مربوط نيست داره دخالت مي كنه ...
فريبا- خوب چه ربطي به خونه داشت كه از خونه زدي بيرون
از این طرفم مامانم مي خواد زودي منو ببنده به بيخ ريش نادر ...همين امشبم دو تا خواهر قراره خواستگاريو گذاشتن
بهانه ای براي در رفتن نداشتم این شد كه گفتم براي ده روز بايد برم سفر
...
فريبا- اهو این فاميلمون براي دوا درمون پسرشون امدن حالا حالا هستن ...
- مجبورم برم هتل يا مسافر خونه
فريبا- با كدوم شناسنامه
تازه يادم افتادم شناسنامه ام دست عماده
- اه اصلا يادم نبود ...امروز ازش مي گيرم
فريبا- چرا حاليت نيست به يه زن تنها اتاق نمي دن
- پس چيكار كنم ...
فريبا- بذار كمي فكر كنم.....حالا تصميمت جديه ...... مي خواي ازش جدا بشي؟
- اره
فريبا- ولي فكر نكنم حالا حالاها بتوني
با ترس چرا
فريبا- ديروز فهميدم مداركتونو تحويل داده
-واي نه .....چرا همش همه ي كاراي من اينطوري مي شه
با بي حالي و تني خسته وارد شركت شدم ....
عماد هنوز نيومده بود.....
خيلي خنده دار بود ولي از نبودش تو شركت ناراحت شدم ...

حول هوش ساعت 9 امد ....
بي حال و خسته و رنگ و رو پريده .....دور دستش يه پارچه خوني بود ...از جام بلند شدم ....خواستم برم طرفش ولي يه چيز مانع شد ....حسن اقا ابدارچي شركتو ديدم كه با يه ليوان اب قند به طرف اتاق عماد رفت ...
دو سه تا از همكارا هم كه باهاش هم اتاقي بودن دورش وايستاده بودن ....تحملم داشت از بين مي رفت ..فريبا هم رفت تو اتاق پيش بقيه ....سعي مي كردم ببينم چي شده ولي چيزي معلوم نبود ...
فريبا سرشو اورد بالا...... منو ديد.... با ناراحتي سرشو با تاسف برام تكون داد .....از جام بلند شدم كه برم اتاقش ....ولي فريبا زودي امد تو اتاق و درو بست
فريبا- ....توي اون دلت چيزي به اسم قلبم هست
-چي شده فريبا؟چه اتفاقي براي ناصري افتاده؟
فريبا- برات مهمه ...؟
-فريبا چي مي گي ؟
فريبا- واقعا برات متاسفم
به طرف در رفتم.... فريبا كنار زدم ...فريبا بازومو گرفت و به چشام خيره شد
فريبا- حداقل براي چند دقيقه هم شده اداي زناي مهربونو در بيار كه نگران همسرشون مي شن...
-چي شده فريبا؟چرا با هم این رفتارو مي كني ؟
نترس چيزي نشده فقط يكي جلوي شركت به عمد مي خواست عمادي رو با ماشين زير بگيره ...خدا بهش رحم كرده كه زود متوجه شد ه....ولي تو اخرين لحظه دستش به ماشين خورده ....
من كه خوب نديدم .... فكر كنم يكم از پوست دستش كنده شده ....بچه ها هرچي مي گن بره بيمارستان زير بار نمي ره...تو هم كه ناصري رو حسابي رو سفيد كردي ..بس كه مردي از نگراني

تو دلم اشوب به پا شد....صبرو جايز ندونستم ..... درو با عجله باز كردم ..... به طرف اتاقش رفتم
چندتا از همكارا كنارش بودن ..داشت دستمالي به دستش مي بست
دست خودم نبود ...عماد چي شده؟
همه به طرف من برگشتن .....عماد سرشو اورد بالا و به من خيره شد...
استين كتش پاره و خوني شده بود....به سمتش رفتم و دستشو گرفتم ....يه لحظه احساس كردم يه تيكه گوشت بي جونو تو دستم گرفته
با نگراني ...كي بود؟
جوابي نداد...
چرا وايستادي از دستت داره خون مي ره ..پاشو بريم بيمارستان ...
عماد- نه چيزي نيست ...دستمال بستم خونش بند مياد...
- عماد پاشو ....سوئيچت كجاست ؟
مهندس ازاد- پاشو عماد حالت خوب نيست ..رنگت حسابي پريده ...و زير بغلشو گرفت
خانوم مهندس شما بريد ماشينو روشن كنيد الان ميارمش پايين ....
به طرف ميزم دويدم ...كيفمو برداشتم
مهندس ازاد خواست با ما بياد ..
-ممنون مهندس خودم مي برم ...
مهندس ازاد- مطمئنيد كمك نمي خوايد
-بله مهندس ..خيلي ممنون
عماد- ...ممنون فرهاد جان ..نگران نباش ...چيزي ي نشده...
مهندس ازاد- باشه پس بعدا باهات تماس مي گيرم....با گفتن این حرف در ماشينو بست ...
و من حركت كردم
- كي بود؟
عماد - نمي دونم...همه چيز يهو اتفاق افتاد .....
به دستش نگاه كردم ..همينطور داشت ازش خون مي رفت
****
باهام وارد قسمت اورژانس بيمارستان شديدم....
پرستار كه متوجه دست عماد شد اونو راهنمايي كرد بشينه روي يكي از تختا...
پرستار- كتتونو در بياريد الان دكتر مياد...
داشت كتشو در ميورد ...به كمكش رفتم..و كمك كردم كتشو در بياره ..
- ديگه به دردت نمي خوره ..بدجوري پاره شده ..با چي تصادف كردي كه این بلا سرت امد...
اوه چقدر از پوست دستت كنده شد ......
دكتر پرده رو كنار زد و همراه همون پرستاري كه مارو راهنمايي كرد وارد شد.....دست عمادو گرفت...

دكتر- چه اتفاقي افتاده ؟
عماد- با ماشين تصادف كردم ....
دكتر به من نگاه كرد..با ماشين خانوم تصادف كردي ..؟
عماد- نخير .
دكتر كه فكر مي كرد من با عماد تصادف كردم ...ادامه داد...بخشش هميشه خوب نيست ...مخصوصا كه بخوايد از كسي هم حمايت كنيد
عمادكه فهميده بود دكتر دچار اشتباه شده .....اقاي دكتر خانومم كه هيچ وقت قصد جونمو نمي كنه
دكتر- خانومتون؟
عماد- بله
دكتر كه متوجه اشتباهش شد ...چيز ديگه ای نپرسيد....
به دست عماد نگاه كرد..دستت به دوتا بخيه احتياج داره بعد از اونم يه پماد
كه تا يه مدت ازش استفاده كني ...غير از اونم دستت دچار كوفتگي و كبودي شده ..پرستار دستتو شستشو مي ده و برات مي بنده ..بعد از اونم از همون پماد استفاده كن....
...براي اولين بار بود كه از ديدن خون حالم بد نمي شد..كارمون نزديك يكساعتي طول كشيد ....به ساعت نگاه كردم 11 شده بود .....
عماد- برنامه هاتو بهم ريختم قرار بود ساعت 10 ...
- ساعت 10 ام مي رفتيم با كدوم مدارك؟
انگار اونم تازه فهميده بود كه مداركي فعلا در كار نيست ...
از اورژانس باهم امديم بيرون ....پشت فرمون نشستم...
-.ادرس خونتون كجاست؟
عماد- .... برو شركت..
- امروز كاري از تو.... توي اون شركت بر نمياد ...ادرس بده ....
ادرس داد....
جلوي در خونشون رسيدم ...
-ماشينو بيرون پارك مي كني يا پاركينگ داري؟
عماد- بعدا خودم مي برم تو پاركينگ ...
...سوئيچو طرفش گرفتم .....من ديگه برم ...
عماد- نمياي بالا....؟
- نه الان بري بالا خانوادت تو رو با این وضع ببينن نگران مي شن....منم كه بيام ديگه كسي حوصله منو ندارن
عماد- اهو من تنها زندگي مي كنم...
بهش نگاه كردم....
- يعني كسي الان منتظرت نيست ...
عماد- تو این خونه نه
- پس كي برات غذا درست مي كنه
با لبخند .....خودم
زياد نخواستم فضولي كنم
-با این دستت كه نمي توني امروز براي خودت چيزي درست كني...
عماد- زنگ مي زنم از بيرون برام غذا بيارن
حس دلسوزي پوچي وجودمو فرا گرفت .........نمي خواد ولخرجي كني بريم بالا ...سريع يه چيز برات درست كنم.....
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 270
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 357
  • باردید دیروز : 140
  • گوگل امروز : 38
  • گوگل دیروز : 56
  • بازدید هفته : 497
  • بازدید ماه : 1,004
  • بازدید سال : 21,387
  • بازدید کلی : 685,811