loading...
رمان کلوب | رمان عاشقانه,رمان جدید
admin بازدید : 11281 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیبای حصار تنهایی من قسمت دوم

 

پشت در اتاق نسترن ایستادم.دوتا ضربه به در زدم و رفتم تو.با یه لبخند به نسترن که با ابروهای گره خورده و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم:

 

_با من امری داشتید بانوی من؟

_بشین.کجا بودی؟

نشستم و گفتم:

_کجا می خواستی باشم ؟خونه.

_منظورم اینه که چرا انقدر دیر کردی؟

_آها!از اون لحاظ؟خب دیر از خواب بیدار شدم،ماشین گیر نمی اومد.

رو صندلی درست نشست و دستش رو گذاشت رو میزو گفت:

_مگه قحطی ماشین اومده؟


- برای من آره.
- والله منم بودم با این قیافه سوارت نمی کردم ...آدم وحشت میکنه نگات کنه.
با ناراحتی گفتم:
- مگه قیافم چشه ؟خدا این جوری خلقم کرده. مگه دست من بوده؟
- منظورم اینه که اول صبحی میای بیرون یه دستی به صورتت بکش. لوازم آرایشی که می دونی چیه؟
- عزیزم من صورتمو لازم دارم دلم نمی خواد روش نقاشی بکشم.
- یه رژ و ریمل شد نقاشی؟
- منو کشوندی اینجا اینو بگی؟
از توی کشوی میزش یه پاکت در آورد، گرفت جلوم و گفت:
- بگیرش!
ازش گرفتم و گفتم:
- این چیه؟
- پول.دست مزد چند روزی که اینجا کار می کردی.
با تعجب و ترس گفتم:
- کار می کردم !!!مگه دیگه قرار نیست کار کنم؟
- نه تو دیگه به درد من نمی خوری. روز اول هم که اومدی اینجا قرارمون این بود که سر وقت بیای و اگه سه بار دیر کنی اخراج میشی.الان شما شش باره که دیر کردی؛ بعلاوه این که دو بار هم نیومدی.چند بار هم بهت تذکر دادم.گفتم دوستیمون سر جاش کار هم سر جاش.
با بغض گفتم:
- اما نسترن؛ تو که می دونی من به این کار احتیاج دارم. اگه اخراجم کنی کجا کار پیدا کنم ؟
- این دیگه مشکل توئه نه من ...فکر کنم تا الانم جبران مافات کرده باشم
سرمو انداختم پایین؛ اشکام سرازیر شدن. با دستم پاکشون کردم. راست می گفت؛ زیر قولم زده بودم. نباید دیر می اومدم اولین بارم هم که نبود.اما نباید اخراجم می کرد. خواستم بلند شم که خنده ی بلند نسترن متوقفم کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. اونم فقط می خندید. با دستش به من اشاره کرد و گفت:
- نگاش کن چه آبغوره ای هم گرفته!
با همون تعجب که الان گیج شدن هم بهش اضافه شده، گفتم:
- برای چی داری می خندی؟
هنوز داشت می خندید. گفت:
- چقدر خنگی که نفهمیدی دارم باهات شوخی میکنم!
با عصبانیت گفتم:
- هه هه هه! خندیدم بی مزه!
هنوز می خندید . با خشم جلو میزش وایسادم و تو چشاش زل زدم و گفتم:
- زهر مار! خوشت میاد اذیتم کنی؟
پاکتو انداختم جلوش. نسترن گفت:
- پاکتو چرا انداختی؟ ورش دار؛ برای خودته.
- به اندازه کافی از شوخیتون فیض بردیم.
- جدی می گم پول خودته .مانتوهایی که دیروز جات دوختم، دادم به صاحباشون، اونام پولو جیرینگی دادن. با شک نگاش کردم قیافش خنثی بود. نه شوخی توش دیده می شد نه جدیت. گفتم:
- شوخی که نمی کنی؟
- نه والله! شوخیم کجا بود؟ برش دار.
پاکتو برداشتم .گفت:
- شصت تومنه. همون قیمتی که قبلا بهشون گفتی.
- ممنون، ولی خواهشا دیگه از این شوخیای سکته کننده با من نکن!
تا خواست حرفی بزنه تقه ای به در خورد و زهرا سرشو آورد تو، گفت:
- ببخشید . یه خانم اومده با آنی کار داره.
نسترن گفت:
- کیه؟
- مشتریه ...
گفتم:
- باشه، الان میام.
زهرا بهم نگاه کردو گفت:
- چیزی شده ؟
نسترن با خنده گفت:
- اگه خدا قبول کنه ایشاا... می خوام شوهرش بدم!
زهرا هم خندید و گفت:
- مبارک ایشاا...!
زهرا که رفت، با اخم نگاه نسترن کردم و گفتم:
- من نمی دونم منان از چی تو خوشش اومده بود که با کله اومد خواستگاریت؟!
یک تای ابروشو برد بالا وگفت:
- از خوشگلیم!
خندیدم و گفتم:
- بابا خدای اعتماد به نفس!اجازه مرخصی که می فرمایید؟
بلند شد و گفت:
- اختیار دارید؛ اجازه ی ما هم دست شماست.
- یه تعظیم کوچولو کردم و گفتم:
- صاحب اختیار مایید.نفرمایید!
نسترن گفت:
- این لفظ قلم حرف زدنت منو کشته!
راست ایستادم و گفتم:
- موجب مباهات ماست که باعث مرگ شما می شم!
اینو گفتم و به سمت در دویدم. درو که باز کردم، دفترشو به سمتم پرت که خدا رو شکر زود اومدم بیرون، خورد به در. با صدای بلندی گفت:
- آیناز می کشمت!
تا برگشتم، دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن. با لبخند طویل و عریض رفتم سرجام نشستم و کار مشتری رو راه انداختم. دوستی من و نسترن برمیگرده به سه سال پیش توی یه روز سرد زمستونی.در به در دنبال کار می گشتم. از یه کیوسک روزنامه فروشی
روزنامه نیازمندی ها رو گرفتم. کل روزنامه رو ورق زدم. کاری که می خواستم و پیدا نمی کردم. اگه هم پیدا میشد، با شرایط من جور نبود. از زمین و زمان نا امید شده بودم. می خواستم برگردم خونه. سر خیابون ایستادم. چپ و راستمو نگاه کردم. ماشینا پشت سر هم رد میشدن. از سرما دستامو زیر بغلام گرفتم. خیلی با احتیاط از خیابون رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد و افتادم. یه پژو 206 میومد سمتم. سریع بلند شدم. هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای جیغ ترمز ماشینی شنیدم سرمو که بلند کردم محکم خورد به پام. درد شدیدی تو پام پیچید. تمام بدنم گرم شده بود. چند نفر دورم جمع شده بودن و سرو صدا راه انداخته بودن:
- چه خبرته خانم ؟ نمی تونید آروم تر رانندگی کنید ؟ دختر مردمو زدی لت و پار کردی.
از درد چشمامو فشار می دادم. صدای زنونه ای تو گوشم می پیچید:
- خانم حالتون خوبه؟ میتونید بلند شید؟
چشمامو باز کردم. یه خانم که پوست برنزه و بینی قلمی و لبای کوچیک وچشمای مشکی داشت، با موهای رنگ شده فندقیش، زل زده بود به من. با صدایی که پر از درد بود گفتم:
- نه ؛ نمی تونم پام خیلی درد میکنه.
با دستش بازومو گرفت، کمکم کرد بلند شم .وقتی بلند شدم، چشمم افتاد به پوست موز. خواستم نفرین کسی که اون پوست موزو انداخته بکنم اما دلم نیومد.خودمو کشون کشون به ماشینش رسوندم وقتی به بیمارستان رسیدیم از پام عکس گرفتن و گفتن شکسته. تا یک ماه پای من بیچاره تو گچ بود. اونم تمام این یک ماه، شب و روز اومد و رفت. وقتی بهش گفتم دنبال کار می گردم بهم پیشنهاد کرد که توی خیاطیش کار کنم. بهش گفتم که خیاطی بلد نیستم .قرار شد چند ماهی بهم خیاطی یاد بده. از سر مجبوری یا علاقه، هر چی که بود پنج ماهه همه ی فوت و فن خیاطی رو یاد گرفتم. حالا هم واسه خودم یه پا خیاط حرفه ای شدم؛ از لباس عروس گرفته تا لباس مجلسی و... خلاصه هر چی که مشتری بخواد براش می دوزم. هیچ وقت از دوستی با نسترن پشیمون نمی شم.

***
- ممنون آقا همین جا پیاده می شم.
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. اواخر اردیبهشت ماه بود و هوای گرم جنوب. خورشید مستقیم به سر وصورتم می تابید و باعث شده بود صورتم عرق کنه. چند قطره از کنار شقیقه هام سر خورد و اومد پایین. ازعرق خودم چندشم شده بود. یه دستمال از کیفم برداشتم و صورتمو خشک کردم. هر چی ضد آفتاب به خودم مالونده بودم دود شد رفت هوا... کاش یه کلاهی روی سرم میذاشتم. حداقل آفتاب سوخته نشم. نزدیکای خونمون بودم که پسری رو دیدم پشت به من به دیوار تکیه داده، دست راستشو به دیوار زده بود؛ دست چپشم روی صورتش گذاشته کمی هم به پایین خم شده بود. اول نشناختمش. کمی که جلوتر رفتم، فهمیدم نویده. قدمهامو بلند تر برداشتم و صداش زدم:
- نوید...نوید...
برگشت سمتم. دستی که جلوی صورتش گرفته بود، از لای انگشتاش خون چکه میکرد. با ترس جلوش وایسادم و گفتم:
- چی شده نوید؟!
دستشو برداشت و گفت:
- خون دماغ شدم.
- خوب چرا اینجا وایسادی بیا بریم دکتر.
- نه، نمیخواد... یه آب به صورتم بزنم خوب می شه.
بازوشو کشیدم و گفتم: چی چیو آب به صورتم می زنم ...راه بیفت ببینم! بازوشو از دستم کشید و گفت: به دکتر احتیاجی نیست ... همیشه همین جوریه. خیلی خون از دماغش می اومد. وایسادنو صلاح ندونستم. گفتم:
- خیلی خب پس بریم. دستشو روی بینی و دهنش گذاشته بود. تمام لباس سفیدش خونی شده بود. کلیدو از کیفم برداشتم که درو باز کنم. گفت: « میرم خونه خودمون. »
- چه فرقی میکنه؟
راهشو به سمت خونشون کج کرد و گفت:
- راحت ترم.
منم با حرص گفتم: از دست تو! الان چه وقت تعارف کردنه؟ کلیدا رو بده.
- تو کولمه.
کوله شو از شونه هاش برداشتم. به دستش نگاه کردم خون دماغش بیشتر شده بود. هل شدم و تند تند کیفشو می گشتم که گفت:
- تو زیپ کوچیه س. زیپو کشیدم و کلیدو برداشتم. درو باز کردم. زودتر از اون رفتم تو و گفتم:
- انقدر سر تو بالا نگیر...خون برمی گرده، خفه می شی. با انگشتت جلوی بینیتو فشار بده... برو تو حموم تا بیام.
به آشپزخونه رفتم. با یه بطری اب خنک رفتم به حموم. گفتم:سرتو پایین بگیر. سرشو که پایین گرفت، آبو روی سرش گرفتم. کمی که سرش خیس شد، گفت:
- صبر کن ...صبرکن.
دیگه آب نریختم. سرشو گرفت بالا و با لبخند به من نگاه کردو گفت: اینو از کجا آوردی؟
-از تو یخچال.
ریز ریز خندید و گفت:بوش نکردی ببینی چیه؟!
- نه...
- این عرقه بید مشکه. مامانم برای من درست کرده بود بوش کردم دیدم راست میگه. با حرص گفتم : چرا زود تر نگفتی؟
با همون خنده گفت: خوب من از کجا بدونم تو چی میخوای بیاری؟! کلافه شده بودم. نمی دونستم باید چی کار کنم. با هول گفتم: همین جا بشین تا آب بیارم. تکون نخوریا؟ به طرف آشپزخونه می دویدم که با داد گفت: بنزین نیاری آتیشمون بزنی! یکی نبود به این بگه الان وقت شوخی کردنه؟! سریع برگشتم تو آشپزخونه، یه بطری دیگه برداشتم. بخاطر اینکه مطمئن بشم آبه اول
بوش کردم. با دو رفتم به حموم، آبو روسرش می ریختم گفت:
- برای چی آب رو سرم می ریزی؟
- نمی دونم؛ فکر کنم این جوری زود تر خونش بند میاد. دیدم شونه هاش تکون میخوره. نشستم کنارش و با ترس گفتم: نوید درد داری؟ سرشو که بالا آورد، دیدم داره می خنده. با اعصبانیت گفتم: واقعا که!... ترسیدم...بگیر کمی آب به صورتت بزن.
آبو که به صورتش زد، با خنده گفت: وقتی چیزی نمیدونی چرا الکی تجویز میکنی؟! این جور موقع ها مامانم یخ می ذاره رو بینیم... تو چرا اینقدر هلی؟ خوبه خون دماغ شدم؛ تیر نخوردم... یه خانم دکتر همیشه باید جلوی مریضاش خونسرد باشه! بلند شد که بره. اداشو درآوردم:
- یه خانم دکتر همیشه باید جلوی مریضش خونسرد باشه!
- با حرص گفتم : خوب ترسیدم... اگه خودت جای من بودی چیکار می کردی؟ ها؟
از حموم رفت بیرون و در اتاقشو باز کرد و با خونسردی گفت: هیچی؛ نگات می کردم تا خون دماغت بند بیاد!
داد زدم: همین؟!
سرشو برگردوند و با لبخند گفت:کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد!
رفت تو درو بست. منو بگو نگران کی شدم! رفتم به آشپزخونه. با عصبانیت بطری رو پر از آب کردم و گذاشتم تو یخچال باید کمی عرق براش درست کنم..توی یخچال و همه کابینتا گشتم اما اثری از عرق نبود. انگار تنها عرقشون همونی بود که من روی سر نوید ریختم. در کابینت پایینو بستم که صدای نوید اومد:
- با اجازه کی داری تو کابینت خونه مردم می گردی؟
لباساشو عوض کرده بود. لامصب تیپ دختر کش هم میزنه! میگم چرا دخترای محله براش غش و ضعف میرن؟ نگو بخاطر خوش تیپیشه! تا بلند شدم سرم به در کابینت بالا خورد:آخخ! اومد جلو با خنده کابینتو بست، گفت:حواست کجاست؟ دستمو گذاشته بودم روی سرم و گفتم: بهتری؟ با لبخند به سرم اشاره کرد و گفت: مثل اینکه من باید از تو بپرسم!
- من خوبم تو چی؟
با لبخند گفت: البته... مگه میشه با وجود کمکهای اولیه شما حال من بد باشه؟
با اخم گفتم: این جای تشکرته؟ مسخرم می کنی؟!
یه تعظیم کوچلویی کرد و گفت: از اینکه بنده رو مورد توجه و عنایت خودتون قرار دادید سپاسگزارم! کیفمو از روی میزنهار خوری برداشتم و گفتم: میرم خونه و برمی گردم. باز نیام ببینم یه بلای دیگه سرت خودت آوردیا؟!
-شما بلا سرخودت نیار، من با خودم کاری ندارم.
با حرص کیفو انداختم رو شونم و راه افتادم که گفت: چیزی میخوای بیاری؟
- آره عرق خارشتر .
داشتم کفشمو می پوشیدم که با خنده گفت: یه وقت عرق نفت برام نیاری؟!
با عصبانیت گفتم: امروز خیلی بذله گو شدیا!
- در حضور استادم درس پس می دم!
خندیدم و گفتم: خودشیرینی هم که بلد بودی و ما خبر نداشتیم؟
از خونشون اومدم بیرون. نوید همسایه دیوار به دیوار ماست. اهل اصفهان هستند. مهر ماه پارسال به خاطر کار باباش مجبور میشن بیان بوشهر. از روز اولی که پاشو گذاشت به محله ما به خاطر خوش قیافه بودنش، دخترا براش دست و پا میشکنن اما اون جز من محل کس دیگه ای نمی ذاره. از نظر سن، من پنج سال ازش بزرگترم ولی از لحاظ قدو هیکل، اون شش سال از من بزرگ تره! به طوری که تو نگاه اول کسی متوجه نمی شه که هیجده سالشه. پسر خیلی مهربون و با محبتیه .جای برادر نداشتم دوستش دارم. رفتم تو آشپزخونه، عرق خارشتر براش درست کردم، گذاشتم تو سینی که در خونمونو زدن. هر کی بود انگار دعوا داشت چون با سنگ به جون در افتاده بود. از ترس اینکه در کنده بشه دویدم سمت در، وقتی بازش کردم دیدم عفت خانمه، با لبخند دراکولاییشون گفت: سلام عزیزم خوبی؟
منم با حرص و لبخند تمساحی گفتم: الحمدلله بد نیستم!
- یک ساعته دارم در میزم چرا در باز نمی کنی؟
- ببخشید ...تو اشپخونه بودم، نشنیدم.
یه پلاستیک از زیر چادرش درآورد و داد دستم و گفت : مهم نیست ...ببین این پارچه رو برای پرده گرفتم میتونی زحمت دوختش بکشی؟
مگه جرات داشتم به صاحب خونمون بگم نه؟! با لبخند گفتم:
- چه زحمتی....تا باشه این زحمتا ... براتون میدوزم فقط برای کی می خواید؟
- برای جمعه ...آخه می دونی چیه؟ قرار جاریم بیاد ... از اون آدمای پر فیس و افاده ست. دو ماه پیش که رفتم خونشون، پز همه چیشونو می داد ... به شوهرم گفتم باید نصف وسایل خونه رو عوض کنیم
با خنده بلند گفت:
- آخه اوضاع روکم کنیه؛ می دونی که چی می گم؟!
از حرفش خندم گرفته بود. گفتم: بله ،بله متوجه منظورتون شدم ...چشم تا جمعه براتون حاضرش میکنم ...فقط مدلش جه جوری باشه ؟
- والله من از مدل پدل چیزی سر در نمیارم! هر مدل پرده ای که می دونی به خونمون میاد، همونو بدوز ... خوشگل بدوزیا! روت حساب میکنم.
- چشم خیالتون راحت
- دستت درد نکنه. برم تا برنجم نسوخته. خداحافظ.
- به سلامت. سلام برسونید.
بری که دیگه برنگردی! در رو بستم و رفتم به آشپزخونه. پلاستیک انداختم رو زمین. سینی به دست رفتم پیش نوید. زنگو زدم. درو باز کرد. رفتم تو دیدم روی مبل لم داده و تلویزیون نگاه می کنه. تک سرفه ای کردم. سرشو برگردوند طرف من و گفت: به خانم دکتر! ... چرا زحمت کشیدی؟!
سینیو گذاشتم جلوش و گفتم :حالا تا عمر داری تیکه بار ما کن ... اصلا تقصیر منه که به فکر توام. خندید و عرقو از روی میز برداشت و گفت: خانم دکتر که نباید انقدر دل نازک باشن! یه لبخند مسخره ای زدم و گفتم: کاری نداری می خوام برم؟
کمی از عرق خورد و گفت: کار که دارم ولی نمی دونم شما وقت دارید یا نه؟
یه نفسی کشیدم و گفتم : وقت که ندارم اما برای تو جورش می کنم... حالا کارت چی هست؟
- ممنون... سه شنبه امتحاناتم شروع می شه. گفتم اگه می شه تو درسام بهم کمک کنی ...فقط درسایی که مشکل دارم.
کمی فکر کردم و گفتم: اولین امتحانت چیه؟
- عربی ... اگه  کار داری مزاحمت نمیشما؟
گردنمو کج کردم وگفتم: اصلا تعارف کردن بهت نمیاد ... در ضمن کار من هیچ وقت تمومی نداره فقط خواستی بیای، حول و حوش نه ونیم- ده بیا.
با لبخند گفت: ممنون ...جبران می کنم.
- خواهش...
در هال و باز کردم. گفت: بابت عرقم ممنون!
وایسادم و گفتم : می خوای همه تشکراتو یه جا بگی که منم یه جا جواب بدم؟
با خنده گفت :نه دیگه تموم شد ...خداحافظ.
- خداحافظ.
وقتی به دم در خونمون رسیدم یادم افتاد که کلیدا رو تو خونه جا گذاشتم پوفی کردم و دور و برو یه نگاهی انداختم. وقتی خیالم راحت شد که کسی نیست، از در رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو حیاط. اگه مامانم بود که یه کتک مشتی ازش می خوردم . رفتم تو آشپزخونه، پارچه عفت خانمو برداشتم بردم به اتاقم. روسری و مانتوم و درآوردم انداختم روی زمین. از کمد لباسم یه تاپ و شلوار برداشتم رفتم به حموم.
یه دوش مختصر و مفید گرفتم . وقتی از حموم در اومدم جلوی میز آرایشیم نشستم و به خودم یه نگاهی انداختم . موهای فرفری مشکیم که تا گردنم بود با پوستی نسبتا سفید و چشمای بادومی شکل که بخاطر حالتش بیشتر دوستام بهم می گفتن کره ای. لبام هم خوب بود ازش راضی بودم لب پایینیم گوشتی تر از بالایی بود تنها عضو صورتم که با بقیه ناهماهنگ بود دماغم بود که عین دسته فرغون به صورتم چسبیده بود. کلا چهره خوبی داشتم نه خیلی خوشکل و لوند بودم نه خیلی زشت و بد ریخت. یه جورای قابل تحمل بودم! دست از صورتم برداشتم و روی زمین درازکش شدم. کتابی که مخصوص انواع دوخت پرده بود برداشتم. باید برای پرده عفت خانم یه مدل پیدا می کردم. سرم گرم کتاب بود که صدای در اومد. بلند شدم یه چادر دور خودم کردم، از حیاط داد زدم: کیه؟
- باز کن منم!
- کی؟!
- درو باز کن گرممه، حوصله ندارم.
درو باز کردم وگفتم: :سلام مامان.
 با اخم اومد تو و گفت: « علیک سلام. سر ظهری شوخیت گرفته؟ »
- چیزی شده ؟
- نخیر...
- پس چرا اینقدر عصبانی هستی!؟
 چشماشو بست و با حالت عصبانی گفت: «. عصبانی نیستم ...فقط گرممه »
- چرا الان اومدی؟
سرم داد زد: میشه این قدر سوال نپرسی؟
وقتی اینجوری حرف می زنه یعنی حوصله هیچ بنی بشری نداره و کسی نباید به پر و پاش بپیچه. منم بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم به اتاقم. چادرمو از سرم برداشتم. خواستم بشینم که صدای گریه مامانمو شنیدم. از اتاقم اومدم بیرون. صداش از تو آشپزخونه می اومد. دم در آشپزخونه ایستادم. دیدم به کابینت آشپزخونه تکیه داده و سرش روی زانوهاشه. آروم گفتم: مامان خوبی؟
سرشو بلند کرد و با دستاش اشکاشو پاک کرد و گفت:آره خوبم. یه لیوان از کابینت برداشتم و پر از آب کردم. کنارش نشستم و گفتم : بیا یه قلپ از این بخور.
- نمی خورم...
جلوی دهنش گرفتم و گفتم: یه ذره بخور. لیوانو ازم گرفت. کمی ازش خورد. یه نفس عمیقی کشید و سرشو گذاشت روی در کابینت. منم نگاش می کردم. سرشو چرخوند طرف من و گفت: چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟
- یه سوالی ازت بپرسم دعوام نمی کنی؟
پوزخندی زد و گفت: حالا نه اینکه تو هم خیلی ازم می ترسی ...می خوای بپرسی چرا گریه می کنم؟
- اوهووم...
لیوانو گذاشت روی زمین و گفت: با رئیس رستوران دعوام شده.
با تعجب گفتم :همین؟!
- کاش فقط همین بود
- پس چی؟
یه مکثی کرد و گفت: اخراجم کرد.
با چشای گشاد شده گفتم: اخراجت کرد؟!به همین راحتی؟!
- آره به همین راحتی ... چند روزی بود الکی به همه چیز گیر می داد. اگه چیزی برای گیر دادن نبود خودش یه چیزی پیدا می کرد. مردیکه بی همه چیز هر روز بهونه های صد من یه غاز می آورد . یه بار می گه چرا سوپ شوره؟ یه بار می گه چرا شیرینه ؟... چرا سالاد کلم نداره؟ چرا دستکش تو دستت نیست؟ چرا این برنج و درست کردی؟... منم امروز اعصابم خرد شد، هر چی تو دهنم در اومد بهش گفتم .... گفتم که دیگه نمی تونم با این وضعیت اینجا کار کنم اونم آب پاکی ریخت رو دستم و گفت: نمی تونی اینجا کارکنی به سلامت. گفت: سرآشپزای زیادی هستن که برای اومدن به این رستوران تو صف وایسادن ...
پوزخندی زدم وگفتم: صف وایسادن...از خودش مطمئنه یا از رستورانش؟ مامان باور کن بعد از شما هیچ کس دیگه پاشو تو اون رستوران نمی ذاره. در رستورانشو تخته میکنن حالا ببین... دستشو کشید روی موهام و با خنده گفت: قربون این فنرات برم که دلداریم میدی.
با اعتراض گفتم: مامان ...موهامو مسخره نکن خیلیم خوشگلن!
- برمنکرش لعنت!
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- خدا بزرگه می گردم یه کار دیگه پیدا می کنم.
بهم نگاه کرد وگفت: از غذای دیشب چیزی اضافه اومد؟
- آره...
- حوصله غذا درست کردن ندارم. همینو گرم می کنیم می خوریم.
بلند شدم و گفتم: پس هر وقت گرمش کردی صدام بزن بیام.
- باشه.
پنچ سالی می شد که مامانم توی رستوران آقای ستوده کار می کرد. بخاطر دست پخت خوبش همون روز اول استخدامش کردن و شد سرآشپز رستوران تازه تاسیس ،محال بود کسی یه بار به رستوران بیاد و به بار دوم نکشه. همه می دونستن شلوغی رستوران فقط به خاطر دستپخت مامان منه وگرنه اون رستوران که دکوراسیون درست و حسابی نداشت که کسی بخواد بره ... نمی تونستم حرف مامانمو باور کنم مگه میشد رستورانی که تمام اعتبارش به سر آشپزشه رو اخراج کنن؟ بعد از خوردن نهار یه چرت کوتاهی زدم ساعت پنج و نیم بود که بیدار شدم. بعد از خوردن یه عصرونه که اونم نون وپنیر بود به سراغ چرخ خیاطی رفتم. دوتا مانتو که تا نصفه دوخته بودمو تموم کردم. بعدش به سراغ پارچه عفت خانم رفتم .از توی پلاستیک درش آوردم. کتاب مدل پرده هم گذاشتم روش. صفحاتشو ورق زدم. یه مدل پرده پیدا کردم که بدک نبود ولی به دلم ننشست چند صفحه دیگه ورق زدم. چشم افتاد به یه پرده کلاسیک... به پارچه نگاهی انداختم، دیدم به درد عفت خانم نمی خوره. هم پارچش کم بود هم به تیپ و قیافش نمی خوره. همون قبلی رو براش درست می کنم. یه نگاه کلی به پرده انداختم. خیلی سخت به نظر نمیاد ولی اگه خرابش کنم کارم با کرام الکاتبینه! اونم از نوع عفت خانمش!
***
از خیاطی اومدم بیرون که نسترن صدام زد: آنی صبر کن.
- چیه؟
- می رسونمت ...
- بنزین زیادی رو دستت مونده؟
هلم داد و گفت: زر نزن سوار شو!
نسترن منو تا خونه رسوند. بازم کلیدا رو فراموش کرده بودم. خونمون که زنگ نداشت. یه سنگ کوچیک پیدا کردم و کوبیدم . احساس می کردم توی یه دیگ آب جوش گذاشتنم. خیلی هوا گرم بود. مامان از حیاط صدا زد: کیه؟
- منم مامان درو باز کن .
درو باز کرد. سریع یه سلام کردم و رفتم تو خونه. روسریمو در آوردم و جلوی باد کولر ایستادم. مانتوم هم از تنم درآوردم. مامانم اومد تو و گفت: شد یه بار کلیدو با خودت ببری ؟
- آلزایمر گرفتم مامان
- خدا ایشاا... شفات بده!
با خنده گفتم :خدا ایشالله همه مریضا رو شفا بده!
رفت تو آشپزخونه و گفت : برو لباسا تو عوض کن نهار و بکشم.
- نه مامان صبر کن برم دوش بگیرم بیام.
- پس زودتر برو که دارم دل غشه می گیرم.
با خنده گفتم: چشم!
ساعت سه دوباره مشغول خیاطی شدم. به غیر از پارچه عفت خانم، دو تا مانتو دیگه هم باید می دوختم. تا نزدیکای غروب کار کردم. بعد از نماز و شام، دوباره به سراغ چرخ خیاطیم رفتم ...نصف پرده عفت خانمو دوخته بودم. باید تا چهار روز دیگه حاضرش می کردم ...به ساعت نگاه کردم دوازده و ربع بود. چشمام درد گرفته بود. کمی چشمامو مالش دادم. تشکمو پهن کردم، خواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد. به صفحه موبایلم نگاه کردم؛ نسترن بود. جواب دادم:
- به! سلام نسترن خانم چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی! اونم نصف شبی؟
- حالا خوبه من نصف شبی یاد فقیر فقرا کردم. تو که روزشم به فکر پولدارا نیستی ... الان چه وقت خوابیدنه؟ مگه تو مرغی؟!
- تا الان داشتم کار می کردم. خواستم بخوابم که زنگ زدی ...خبری شده ؟
- خبر که زیاد. کدومشو بگم !؟
جدی گفتم : هرکدومش که به نفع منه بگو.
با خنده گفت: ای قربون آدم چیز فهم! ... ببین یه مشتری برات پیدا کردم ..توپ!
- دستت درد نکنه نسترن. اینقدر پارچه رو سرم تلنبار شده که نمی دونم باهاشون چی کار کنم. وقت هم ندارم. باید زود تر اینا رو تموم کنم.- نه... مثل اینکه ملتفت نشدی چی گفتم! ببین یه خانم توپ ...یعنی مایه تیله دار. دنبال یه خیاط خوب می گشت، خانم ماهینی هم آدرس خیاطی ما رو بهش داد. منم تو رو بهش معرفی کردم. کارت خوب باشه مشتری همیشگیت میشه. یه پول قلمبه هم گیرت میاد. دیگه لازم نیست یه مانتو بیست تومن بدوزی. قیمت یه مانتو میشه چه قدر؟ شصت تومن... کارت بگیره دیگه نمی خواد از کسی پارچه قبول کنی
فهمیدی آی کیو !؟
- اگه اینقدر خوبه چرا خودت نمیری؟
با دلخوری گفت: دستت درد نکنه راجع به من این فکرا رو می کردی و خبر نداشتم.... به خدا اگه به فکر تو نبودم راحت می تونستم یکی دیگه رو جای تو بفرستم... من که می دونم تو به این پول بیشتر از من احتیاج داری... بعدشم من آدمی نیستم که بخوام حرص بزنم. همین قدر که در میارم بسه. شوهرمم که الحمدوالله شیش برابر من درآمدشه. این پولو میخوام چیکار ؟این جای تشکرته؟
با خنده گفتم: حالاچرا ترش می کنی جیگر آنی! ... من که چیزی نگفتم؟
با خنده نچ نچی کرد و گفت : اگه منان شوهر عزیزم بدونه یکی به من گفته جیگر، پوستشو قلفتی میکَنه!
- حالا به شوهرت بگو این دفعه رو رحم کنه!
- باشه چیکار کنم دوستمی دیگه ... حالا به جای این حرفا یه قلم و کاغذ بیار آدرسو بهت بگم
- بگو ...یادم می مونه .
- فدای اون حافظت...نمی خواد به رخ ما بکشیش! برو یه چیزی بیار آدرسو بنویسی ...به مغز تو اعتباری نیست!
دفتری که اندازه ها رو می نوشتم برداشتم و گفتم: خیلی خوب آدرسو بگو می نویسم.
آدرسو که نوشتم، دوباره شروع کرد به فک زدن: آیناز خوشکل می دوزیا؟ باشه؟ ...هرجاش مشکل داشتی به خودم زنگ بزن.
- باشه ..خداحافظ.
- ببین؟ این زنه خیلی چاقه. نمی تونه از بیرون لباس بخره. بیشتر می دوزه سعی کن یه جوری بدوزی که خوشش بیاد.
- باشه نسترن، باشه...
- راستی یه چیزه دیگه ...اگه یه وقت مدلی خواست، براش بدوز. نه نگو ... چون ممکنه ناراحت بشه و بره سراغ یه خیاطه دیگه. مخمو داشت می خورد. گوشیو گذاشتم جلوی دهنم با داد گفتم: باشه نسترن ...فهمیدم مخمو تلیت کردی برو بخواب!
گوشیو گذاشتم دم گوشم. گفت: باشه خوب چرا داد می زنی؟ فقط یه چیز کوچولو مونده ...فردا ساعت ده برو خونشون... خیاطی هم نمی خواد بیای. کاراتو خودم انجام میدم. داد زدم: نسترن!
- خداحافظ ... خداحافظ!
بعد از خداحافظی گوشیو قطع کرد. اگه ولش می کردم تا خود صبح حرف می زد. عین این آدم عقده ایا میمونه که اجازه حرف زدن بهشون ندادن. لامپ اتاقمو خاموش کردم و خوابیدم........

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 209
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 254
  • باردید دیروز : 140
  • گوگل امروز : 29
  • گوگل دیروز : 56
  • بازدید هفته : 394
  • بازدید ماه : 901
  • بازدید سال : 21,284
  • بازدید کلی : 685,708